بنی آدم

بهمن ۱۰، ۱۳۸۵

شمع شب تارم


هوالشاهد



آتش زدن خیمه ‏ها

امام حسین علیه‏السلام در روز جمعه دهم محرم سال 61 هجرى بعد از نماز ظهر به شهادت رسید و در آن هنگام از سن مباركش 56 سال و چند ماه گذشته بود.(1)

تعداد زخم‌هاى امام علیه‏السلام

روایت شده است كه در پیراهن آن بزرگوار یكصد و چند نشانه از تیر و نیزه و شمشیر مشاهده شد، و از امام صادق علیه‏السلام نقل شده كه: بر بدن امام حسین علیه‏السلام جاى سى و سه زخم نیزه و سى و چهار زخم شمشیر پیدا كردند.(4)

پس از شهادت

گفته‏اند: پس از شهادت امام علیه‏السلام، سپاه دشمن براى به یغما بردن لباس‌هاى امام از یكدیگر سبقت گرفتند.
طبرى از ابو مخنف نقل كرده است كه: لباس‌هاى امام را از بدن مباركش بیرون آوردند! سراویل آن حضرت را بحر بن كعب تمیمى گرفت! (در الملهوف روایت نموده كه او زمین‌گیر و پاهاى او خشك شد و از حركت ماند)، و پیراهن او را اسحاق بن حیاة حضرمى برداشت و پوشید (پس موى او ریخت و پیسى گرفت)، و عمامه آن بزرگوار را احبش بن مرثد و یا جابر بن یزید بر سر بست (و دیوانه شد)، و برنس آن حضرت را كه از خز بود مالك بن بشیر كندى به یغما برد و چون همسرش از این جریان آگاه یافت بین ایشان نزاع در گرفت (او نیز فقیر و مستمند باقیمانده عمرش ار زندگى كرد)، و زره «بترأ» آن بزرگوار را عمر بن سعد برداشت! و چون مختار او را كشت آن زره را به قاتل او ابى عمره واگذار نمود. و زره دیگر آن حضرت را مالك بن نمیر گرفت و پوشید (و مجنون گردید)، قطیفه آن بزرگوار را قیس بن اشعث برداشت كه از جنس خز بود و پس از آن او را قیس قطیفه نامیدند (و خوارزمى نقل كرده است او به مرض جذام گرفتار شد و افراد خانواده‏اش از او كناره مى‏گرفتند و او را در مزبله انداختند تا این كه مرد و سگ‌ها گوشت بدن او را قبل از مرگ خوردند). و كفش آن حضرت را مردى از قبیله بنى اود برداشت كه او را اسود مى‏گفتند، و شمشیر او را مردى از قبیله بنى نهشل گرفت و پس از آن به دست حبیب بن بدیل افتاد، و در الملهوف آمده كه این شمشیر به غارت رفته غیر از ذوالفقار است كه آن از ذخائر نبوت و امامت است.
ابن شهر آشوب مى‏گوید: كمان آن حضرت و متعلقاتش را دحیل بن خثیمه جعفى بن شبیب حضرمى و جریر بن مسعود و ثعلبة بن اسود اوسى برداشتند، و انگشتر آن حضرت را - آنگونه كه در اكثر مقاتل آمده است - بجدل بن سلیم كلبى برداشت و انگشت آن حضرت را با انگشتر قطع نمود! و این انگشتر غیر از آن انگشترى است كه از ذخائر نبوت است زیرا آن را امام حسین علیه‏السلام آن طورى كه شیخ صدوق از محمد بن مسلم نقل كرده است در دست حضرت على بن الحسین علیه‏السلام نمود.
محمد بن مسلم مى‏گوید: از امام صادق علیه‏السلام درباره خاتم امام حسین علیه‏السلام سؤال نمودم كه بعد از ایشان به دست چه كسى رسید؟ و به امام عرض كردم كه گویا انگشتر آن بزرگوار را دشمن برده است.
فرمود: چنین نیست كه مى‏گویند، به درستى كه حسین علیه‏السلام به فرزندش على بن الحسین وصیت نمود و خاتم خود را در انگشت او نمود و امر را به او واگذار كرد.(5)
ابن زائده مى‏گوید: دیگر شهدا و اصحاب و اهل‌بیت آن بزرگوار را نیز سپاه كوفه عریان نموده و لباسشان را به یغما بردند!(6)

غارت خیام

دشمن در غارت خیمه‏هاى حسینى بر یكدیگر سبقت مى‏گرفتند به گونه‏اى كه چادر از سر زنان مى‏كشیدند، دختران آل رسول از سراپرده خود بیرون آمده و همه مى‏گریستند و از فراق عزیزان و بزرگان خویش شیون مى‏كردند.
حمیدبن مسلم روایت كرده است كه: زنى را دیدم از قبیله بنى بكر بن وائل با شوهرش در سپاه عمر بن سعد بود و هنگامى كه دید آن گروه بر زنان حسین و خیام آنها یورش برده و غارت مى‏كنند، شمشیرى به دست گرفت و به سوى خیام آمده قبیله خود را صدا زد و گفت: اى آل بكر بن وائل! آیا دختران رسول خدا را تاراج مى‏كنند؟ «لا حكم الا لله، یا لثارات رسول الله»؛ «هیچ فرمانى جز فرمان خداوند نیست، به خونخواهى رسول خدا برخیزید»، شوهرش او را گرفت و به جاى خود بازگرداند.
راوى گفت: سپاهیان عمر بن سعد زنان را از خیمه‏ها بیرون نموده و آتش در آن افكندند، كه زنان به بیرون دویدند در حالى كه جامه‏هایشان ربوده سر و پاى آنها برهنه بود!(7) آنگاه یك مرد پستى از سپاه دشمن به ام‏اكلثوم یورش برد و گوشواره او را به در آورد! و آن خبیث در حالى كه مى‏گریست متوجه فاطمه بنت الحسین گردید و خلخال از پایش كشید!
دختر امام حسین علیه‏السلام با تعجب به او گفت: چرا گریه مى‏كنى؟!!
او در پاسخ گفت: چگونه نگریم در حالى كه اموال دختر رسول خدا را غارت مى‏كنم!
فاطمه بنت الحسین چون این عطوفت را دید به او گفت: پس چنین مكن!
آن مرد گفت: هراس دارم دیگرى آن را بردارد!(8)
پس آنچه در خیام از اموال و امتعه بود به یغما بردند. شمر قطعه طلائى را در خیام یافت و آن را به دخترش داد تا براى خود زیورى بسازد! آن طلا را نزد طلا ساز برد و چون آن طلا را در آتش گذاشت از بین رفت!(9)
حمید بن مسلم مى‏گوید: به خدا سوگند من دیدم كه سپاهیان ابن سعد كه به خیمه‏ها یورش برده بودند بر سر تصاحب جامه‏هاى زنان با آنها نزاع مى‏كردند تا این كه مغلوب شده و جامه آنها را مى‏بردند.
شمر با گروهى از پیاده نظام به خیمه على بن الحسین علیه‏السلام آمدند و او بر فراش خود خوابیده و به شدت بیمار بود، همراهان شمر به او گفتند كه: این بیمار را به قتل نمى‌رسانى؟
حمید بن مسلم مى‏گوید: من گفتم: سبحان الله! آیا نوجوانان(10) هم كشته مى‏شوند؟ این كودك است و بیمارى او را بس است؛ پس من اصرار نمودم تا این كه آنها را از كشتن او باز داشتم.(11)
شمر گفت: ابن زیاد مرا امر كرده است كه فرزندان حسین را به قتل برسانم ولى عمر بن سعد در جلوگیرى از كشتن او مبالغه كرد؛ خصوصا چون زینب دختر امیرالمؤمنین از قصد شمر مطلع شد آمد و گفت: او هرگز كشته نشود تا من كشته نشوم، آنگاه دست از او كشیدند.(12)
فاطمه بنت الحسین علیه‏السلام مى‏گوید: مردى را دیدم كه زنان را با سر نیزه خود تعقیب مى‏كرد، بعضى از آنان به بعضى پناه مى‏بردند! و جامه‏ها و زیور آنان را ربوده بودند! اما آن مرد چون مرا دید آهنگ من نمود، گریختم! او مرا دنبال نمود و با نیزه بر من حمله كرد كه من بر صورت خود افتاده و بیهوش شدم! و چون به هوش آمدم عمه‏ام ام كلثوم را دیدم كه بر بالین من نشسته و گریه مى‏كند.(13)

حمیده دختر مسلم

حضرت مسلم بن عقیل را دخترى بود كه یازده سال داشت و نام او حمیده و مادرش ام‏كلثوم دختر على بن ابى طالب علیه‏السلام است، و بعضى نام او را عاتكه و مادر او را رقیه دختر على‌بن ابى طالب علیه‏السلام گفته‏اند، و عمرش هفت سال بود، و در روز عاشورا چون لشكر به خیمه‏ها هجوم بردند به شهادت رسید!(14)

آتش زدن خیمه‏ها

در این هنگام دشمن براى سوزاندن خمیه‏هاى اهل‌بیت علیهم ‏السلام اقدام نمود در حالى كه زنان و فرزندان در خیام بودند، پس شعله‌هایى از آتش آوردند در حالى كه یكى از آنها فریاد مى‏زد: «احرقوا بیوت الظالمین!!»؛ «سراپرده ظالمین را بسوزانید!!» و ایشان آتش در خیمه‏ها افكندند! دختران رسول خدا از خیمه‏ها خارج شده و مى‏گریختند در حالى كه آتش آنها را از پشت سر تعقیب مى‏كرد! بعضى از كودكان یتیم دامن عمه را گرفته تا از آتش محفوظ بمانند و از ظلم دشمنان در امان باشند، و بعضى در بیابان متوارى و برخى به آن ستمگرانى كه دل‌هایشان خالى از مهربانى و عطوفت بود استغاثه مى‏كردند.
امام سجاد علیه‏السلام در طول حیاتش بعد از شهادت امام حسین علیه‏السلام هرگاه خاطره‏هاى تلخ روز عاشورا را به یاد مى‏آورد با اشك و اندوه فراوان مى‏فرمود: به خدا سوگند هیچ گاه به عمه‏ها و خواهرانم نظر نمى‌كنم جز این كه بغض گلویم را مى‏گیرد و یاد مى‏كنم آن لحظات را كه آنها از خیمه‏اى به خیمه دیگر مى‏گریختند و منادى سپاه كوفه فریاد مى‏زد كه: خیمه‏هاى این ستمگران را بسوزانید!(15)
حمیدبن مسلم مى‏گوید: عمر بن سعد نزدیك خیمه‏هاى امام آمد، زنان برخاسته و رو در روى او فریاد بر آوردند و گریستند، پس او به اصحابش گفت: كسى حق ندارد كه در خیمه‏هاى این زنان در آید و متعرض این جوان مریض (امام سجاد) شود. زنان از او خواستند تا لباس‌هاى غارت شده آنان را به ایشان باز گرداند تا خود را بپوشانند، عمر بن سعد گفت: كسى كه از متاع این زنان چیزى برداشته بازگرداند؛ به خدا سوگند احدى از آن گروه چیزى را باز پس نداد، پس عمر بن سعد گروهى را به خیمه و سراپرده زنان گماشت و دستور داد آنها را نگهدارى كنند تا كسى از خیمه‏ها خارج نگردد و آنان را آزار ندهند، آنگاه عمر بن سعد به چادر خود بازگشت.(16)
مؤلف كتاب «معالى السبطین» نقل كرده است كه: شامگاه روز عاشورا دو طفل در اثر دهشت و تشنگى جان سپردند، و چون زینب كبرى براى جمع عیال و اطفال جستجو مى‏كرد آن دو طفل را نیافت تا این كه آنها را در حالى كه دست در گردن یكدیگر داشتند پیدا كرد كه آنها از دنیا رفته بودند.(17)

درخواست جایزه

پس سنان بن انس بر در خیمه عمر بن سعد آمد و با صداى بلند فریاد زد:
و خیرهم فى قومهم مركبا(18)
عمر بن سعد گفت: گواهى مى‏دهم كه تو دیونه‏اى! و هرگز عاقل نبوده‏اى! بعد دستور داد او را به درون خیمه آورند، و چون سنان بن انس وارد خیمه شد با چوبدستى خود بر او چند ضربه نواخت و گفت: اى احمق! این چنین سخن مى‏گویى؟! به خدا سوگند اگر ابن زیاد از تو بشنود گردن تو را خواهد زد!!(19)

اوج بیدادگرى

آنگاه عمر بن سعد به جهت امتثال فرمان ابن زیاد، در میان اصحابش فریاد برداشت: «من ینتدب للحسین؟!»؛ «كیست كه دواطلب باشد و بر پیكر حسین اسب بتازد تا سینه و پشت او را زیر سم اسب‌ها لگدمال نماید؟!»
شمر مبادرت نمود! و اسب بر بدن مطهر امام تاخت!(20) و ده نفر دیگر از سپاه كوفه اجابت كردند كه نام‌هاى آنها عبارت است از:
اسحاق بن حویه، اخنس بن مرثد، حكیم بن طفیل، عمرو بن صبیح، رجأ بن منقذ، سالم بن خثیمه جعفى، واحد بن ناعم، صالح بن وهب، هانى بن ثبیت، اسید بن مالك. (لعنة الله علیهم )
آنان با اسب بر بدن امام تاختند به گونه‏اى كه سینه مبارك آن بزرگوار را در هم كوبیدند. پس این ده نفر آمدند و در برابر ابن زیاد ایستاده و جایزه طلب كردند، ابن زیاد گفت: شما كیستید؟ اسید بن مالك - یكى از اینان لعنهم الله - گفت:
نحن رضضنا الصدر بعد الظهر بكل یعبوبٍ شدید الاسر(21)
عبیدالله فرمان داد تا جایزه ناچیزى به آنها دادند!!(22)
همچنین نقل شده است كه آنها سینه و كمر امام حسین علیه‏السلام را زیر لگد اسب‌ها كوبیدند.(23)

حدیث جمّال

چون امام علیه‏السلام به شهادت رسید ساربان آمد و بدن آن بزرگوار را بدون سر یافت، دست برد تا كمربند حضرت را بردارد، آن بزرگوار دست خود را آورد و كمربند را گرفت، پس جمّال، دست آن حضرت را قطع كرد، و سپس مجدداً خواست كه كمربند را باز كند، امام علیه‏السلام با دست چپ كمربند را گرفت، جمّال دست چپ آن حضرت را نیز قطع كرد.(24)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نواها :
نغمه‌های عاشورایی
نوای دل
امام حسين (ع)

هنوز منتظر دعاهای خيرتون هستم

شرح كامل واقعه عاشورا

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ



پی‌نوشت‌ها:
ــــــــــــــــــ
1- مقاتل الطالبیین، 78.
2- انساب الاشراف، 3/187.
3- مناقب ابن شهر آشوب، 4/77.
4- الملهوفف 54 / انساب الاشراف، 3/203.
5- الامام الحسین و اصحابه، 361.
6- بحار الانوار، 45/179.
7- الملهوفف 55.
8- امالى شیخ صدوق، مجلس 31، حدیث 2.
9- حیاة الامام حسین، 3/301.
10- گرچه امام سجاد علیه‏السلام در آن هنگام 23 ساله بود ولى این تعبیر حمید بن مسلم براى جلوگیرى از قتل امام بوده است، چه آن كه از مقررات جنگ‌هاى صدر اسلام این بود كه كودكان را نمى‌كشتند.
11- ارشاد شیخ مفید، 2/112.
12- مقتل الحسین مقرم، 301.
13- مقتل الحسین مقرم ،300.
14- معالى السبطن، 1/266.
15- حیاة الامام الحسین، 3/298.
16- ارشاد شیخ مفید، 2/113.
17- وسیلة الدارین، 297.
18- «شترم را از سیم و زر سنگین بار كن! كه من پادشاه با فرّ و شكوهى راكشتم؛ بهترین مردم را از نظر پدر و مادر كشتم! و بهترین آنها از نظر نژاد و نسب؛ و والاترین آنها در میان قبیله خود!»
19- انساب الاشراف، 3/205.
20- حیاة الامام الحسین، 3/303.
21- «ما سینه حسین را در هم كوبیدیم بعد از آن كه پشت او را لگدمال كردیم، با اسبان قوى هیكل و تیز تاز»
22- الملهوف، 56.
23- الامام الحسین و اصحابه، 367.
24- اثبات الهداة، 2/588.
منبع:قصّه كربلا- به ضمیمه قصّه انتقام، على نظرى‏منفرد


دلم به عشق يارم

هوالمنتقم



خطبه امام علیه‏السلام

امام حسین علیه‏السلام مركب خود را طلب كرد و بر آن سوار شد و با صداى بلند ندا كرد به طورى كه بیشتر مردم حاضر در لشكر عمر بن سعد صداى آن حضرت را مى‏شنیدند: (32)
"اى مردم! سخن مرا بشنوید و در جنگ شتاب مكنید تا شما را به چیزى كه اداى آن بر من فریضه است و حق شما بر من است موعظه كنم و حقیقت امر را با شما در میان بگذارم، اگر انصاف دادید، سعادتمند خواهید شد و اگر نپذیرفته و از مسیر عدل و انصاف كناره ‏گرفتید، تصمیم خود را عملى سازید و با ما بجنگید، خداى بزرگ ولى و صاحب اختیار من است، همان خدایى كه قرآن را نازل فرمود و اختیار نیكوكاران به دست اوست."
اهل حرم (خواهران و دختران آن حضرت) چون سخنان امام را شنیدند، به گریستن و شیون پرداختند، امام علیه‏السلام برادرش عباس و فرزندش على اكبر را به خیمه‏ها فرستاد تا آنان را خاموش سازند و فرمود: به جان خودم سوگند كه بعد از این بسیار خواهند گریست!
چون آنها ساكت شدند، حمد و سپاس الهى را بجا آورد و در نهایت فصاحت، خدا را یاد كرد و بر پیامبر گرامى اسلام و فرشتگان خدا و پیامبران الهى درود فرستاد. و در ادامه سخنان خود فرمود:
نسب مرا به یاد آرید و ببینید كه كیستم؟ و به خود آیید و خود را ملامت كنید و نگاه كنید كه آیا كشتن و شكستن حرمت من رواست؟!
آیا من پسر دختر پیامبر شما و فرزند جانشین و پسر عم او نیستم؟! همان كسى كه بیشتر از همه، ایمان آورد و رسول خدا را به آنچه از جانب خداى آورده بود تصدیق كرد؟!
آیا حمزه سیدالشهدا عموى من نیست؟!
و آیا جعفر طیار كه خداوند دو بال به او كرامت فرمود تا در بهشت به پرواز در آید عموى من نیست؟!
آیا شما نمى‌دانید كه رسول خدا درباره من و برادرم فرمود: این دو سرور جوانان اهل بهشتند؟!
اگر كلام مرا باور نكرده و در صداقت گفتار من شك دارید، به خدا قسم از زمانى كه دانستم خداوند، دروغگویى را دشمن مى‏دارد، هرگز سخنى به دروغ نگفته‏ام، در میان شما هستند افرادى كه به درستى و راستى مشهورند و گفتار مرا تأیید مى‏كنند، از جابر بن عبدالله انصارى و ابو سعید خدرى و سهل بن سعد ساعدى و زید بن ارقم و انس بن مالك بپرسید تا براى شما آنچه را كه از رسول خدا شنیده‏اند، بازگو كنند تا صدق گفتار من براى شما ثابت گردد. آیا این گواهی‌ها و شهادت‌ها مانع از ریختن خون من نمى‌شود؟!(33)

گفتگو شمر با امام علیه‏السلام

در اینجا شمر بن ذى الجوشن گفت: اگر چنین است كه تو مى‏گویى، من هرگز خداى را با عقیده راسخ عبادت نكرده باشم!!
جبیب بن مظاهر گفت: به خدا سوگند كه تو را مى‏بینم خدا را با تزلزل و تردید بسیار پرستش مى‏كنى! و من گواهى مى‏دهم كه تو راست مى‏گویى و نمى‌دانى كه امام چه مى‏گوید!! خداى بزرگ بر دل تو مهر غفلت زده است.
امام علیه‏السلام فرمود: آیا شما در این هم شك دارید كه من پسر دختر پیامبر شما هستم؟!! به خدا سوگند كه در فاصله مشرق و مغرب عالم، فرزند دختر پیامبرى، به جز من نیست. واى بر شما! آیا از شما كسى را كشته‏ام كه از من خونبهاى او را مى‏خواهید؟! آیا مالى از شما تباه ساخته و یا قصاصى بر گردن من است كه آن را مطالبه مى‏كنید؟! آنها سكوت كرده و خاموش بودند، چرا كه حرفى براى گفتن نداشتند. بعد، امام علیه‏السلام فریاد برآورد و فرمود: اى شبث بن ربعى! اى حجار بن ابجر! اى قیس بن اشعث! اى یزید بن حارث! آیا شما براى من نامه ننوشتید كه میوه‏ها رسیده، و زمین‌ها سبز شده، اگر بیایى لشكرى آراسته در خدمت تو خواهد بود؟!!
قیس بن اشعث گفت: ما نمى‌دانیم چه مى‏گویى!! ولى اگر به فرمان بنى عم خود تسلیم شوى جز نیكى نخواهى دید!
امام حسین علیه‏السلام فرمود: نه! به خدا سوگند دستم را همانند افراد ذلیل و پست در دست شما نخواهم گذاشت، و از پیش روى شما همانند بردگان فرار نخواهم كرد.(34)
سپس امام علیه‏السلام فرمود: اى بندگان خدا! من به خداى خود و خداى شما پناه مى‏برم، ولى بیزارم از گردنكشانى كه به روز قیامت ایمان ندارند، و از گزند آنان نیز به خدا پناه مى‏برم.
آنگاه مركب خود را خواباند و به عقبه بن سمعان دستور داد تا زانوان مركب را ببندد.(35)

ابن ابى جویریه و تمیم بن حصین

در این هنگام مردى از لشكر عمربن سعد كه او را ابن ابى جویریه مى‏نامیدند در حالى كه بر اسبى سوار بود، رو به سوى خیمه‏ها كرد، و چون نظرش به آتش افتاد فریاد بر آورد: اى حسین! و اى اصحاب حسین! شادمان باشید به چشیدن آتشى كه در دنیا بر افروخته‏اید!
امام حسین علیه‏السلام فرمود: این مرد كیست؟
گفتند: ابن ابى جویریه مزنى!
امام حسین علیه‏السلام دعا كردند كه: بارالها! عذاب آتش را در دنیا به او بچشان! و هنوز سخن امام تمام نشده بود كه اسبش او را در آتش خندق افكند!!
و بعد، مرد دیگرى از لشكر عمربن سعد نزدیك آمد به نام تمیم بن حصین فزارى و فریاد برآورد كه: اى حسین! و اى اصحاب حسین! فرات را نمى‏بینید كه همانند شكم مار به خود مى‏پیچد؟! به خدا سوگند كه قطره‏اى از آن را نخواهید چشید تا تلخى مرگ را در كام خود احساس كنید!
امام علیه‏السلام فرمود: این كیست؟
گفتند: تمیم بن حصین است.
امام علیه‏السلام فرمود: این مرد و پدرش از اهل آتشند، خدایا او را در نهایت عطش بمیران!
و نوشته‏اند كه عطشى بى سابقه بر تمیم عارض شد و از شدت تشنگى از اسب بر زمین افتاد و آنقدر پامال ستوران شد تا به هلاكت رسید.(36)

عبدالله بن حوزه

گروهى از سپاهیان به سوى امام علیه‏السلام حركت كردند و در میان آنها عبدالله بن حوزه تمیمى فریاد بر آورد كه: حسین در میان شماست؟!
اصحاب امام حسین پاسخ دادند: این امام حسین است، چه مى‏خواهى؟!
گفت: اى حسین! تو را به آتش بشارت مى‏دهم!
امام فرمود: سخنى دروغ گفتى، من نزد پروردگار بخشنده و شفیع و مطاع مى‏روم، تو كسیتى؟
گفت: من ابن حوزه هستم.
امام علیه‏السلام در حالى كه دست‌هاى مبارك را بلند كرد به حدى كه سپیدى زیر بغلش نمایان گشت گفت: خدایا! او را در آتش بسوزان.
آن مرد به خشم آمد، و ناگاه اسب او رم كرد و ابن حوزه بر زمین سقوط كرد در حالى كه پایش به ركاب اسب گیر كرده بود، آنقدر بدنش بر روى خاك كشیده شد كه قسمتى از بدنش جدا شد و قسمت دیگر به ركاب اسب آویزان بود، و سرانجام پس از برخورد باقیمانده بدنش به سنگ، در میان آتش خندق افتاد و مزه آتش را چشید.
امام علیه‏السلام به خاطر استجابت دعایش، سجده شكر بجاى آورد و دستانش را برداشت و عرض كرد: اى خدا! ما از مقربان درگاه تو، اهل‌بیت پیامبر تو و ذریه او هستیم، حق ما را از جباران ستمگر بستان، به درستى كه تو شنوا و از هر كس به مخلوق خود نزدیكترى.
محمدبن اشعث گفت: چه قرابتى بین تو و پیامبر است؟!!
امام حسین علیه‏السلام گفت: خدایا! محمدبن اشعث مى‏گوید در میان من و پیامبرت نسبتى نیست، خدایا! امروز طعم ذلت و خوارى خود را به او بچشان تا من عقوبت او را ببینم.
این دعاى امام نیز مستجاب شد، و محمد بن اشعث به جهت قضاى حاجت از اسب پیاده شد و عقربى او را گزید و با لباسى آلوده به هلاكت رسید.(37) و (38)

تنبیه مسروق

مسروق بن وائل حضر مى‏گوید: من در پیش روى لشكر ابن سعد بودم به این امید كه سر حسین را گرفته و نزد عبیدالله بن زیاد برده و جایزه بگیرم!! اما چون اجابت دعاى آن حضرت را درباره ابن حوزه مشاهده كردم، دانستم كه این خاندان را حرمت و منزلتى است نزد خدا، لذا از لشكر عمر بن سعد جدا شده و بازگشتم، و به خاطر چیزهایى كه از این خاندان مشاهده كردم هرگز با آنها جنگ نخواهم كرد.(39)

آشوب و همهمه

چون عمربن سعد سپاه خود را براى محاربه با امام حسین آماده كرد و پرچم‌ها را در جاى خود قرار داد و میمنه و میسره لشكر را منظم نمود، به افرادى كه در قلب لشكر بودند گفت: در جاى خود ثابت بمانید و حسین را از هر طرف احاطه كنید تا او را همانند حلقه انگشترى در میان بگیرید!
در این اثنا، امام علیه‏السلام در برابر سپاه كوفه ایستاد و از آنها خواست كه خاموش شوند، ولى آنها ساكت نشدند!! امام به آنها فرمود:
واى بر شما! چه زیان مى‏برید اگر سخن مرا بشنوید؟! من شما را به راه راست مى‏خوانم، هر كس فرمان من برد بر راه صواب باشد، و هر كه نافرمانى من كند هلاك شود، شما از همه فرامین من سر باز مى‏زنید و سخن مرا گوش نمى‌دهید چرا كه شكم‌هاى شما از مال حرام پر شده و بر دل‌هاى شما مهر شقاوت نهاده شده است، واى بر شما! آیا خاموش نمى‌شوید و گوش نمى‌دهید؟!
پس اصحاب عمربن سعد یكدیگر را ملامت كرده و گفتند: گوش دهید!!

خطبه دوم امام علیه‏السلام

پس از سكوت سپاه دشمن، امام علیه‏السلام فرمود:
اى مردم! هلاك و اندوه بر شما باد كه با آن شور و شعف زاید الوصف ما را خواندید تا به فریاد شما رسیم، و ما شتابان براى فریادرسى شما آمدیم، ولى شما شمشیرى را كه خود در دست شما نهاده بودیم به روى ما كشیدید، و آتشى كه ما بر دشمن خود و دشمنان شما افروخته بودیم براى ما فروزان كردید! و در جنگ با دوستانتان، به یارى دشمنانتان برخاستید! با این كه آنان در میان شما نه به عدل رفتار كردند و نه امید خیرى از آنان دارید و بدون آن كه از ما امرى صادر شده باشد كه سزاوار این دشمنى و تهاجم باشیم. واى بر شما! چرا آنگاه كه شمشیرها در غلاف و دل‌ها آرام و خاطرها جمع بود ما را رها نكردید؟! و همانند مگس به سوى فتنه پریدید و همانند پروانه‏ها به جان هم افتادید، هلاك باد شما را اى بندگان كنیز! و بازماندگان احزاب! و رها كنندگان كتاب! و اى تحریف كنندگان كلمات خدا! و فراموش كنندگان سنت رسول! و كشندگان فرزندان انبیا و عترت اوصیاى پیامبران! و ملحق كنندگان ناكسان به صاحبان انساب! و آزار كنندگان مؤمنین! و فریادگران رهبران كه قرآن را پاره كردند!
آرى به خدا سوگند بیوفایى و پیمان شكنى، عادت شماست، ریشه شما با مكر و بیوفایى درهم آمیخته است، شاخه‏هاى شما بر آن پروریده است. شما خبیث‏ترین میوه‏اید، گلوگیر در كام باغبان خود و گورا در كام غاصبان و راهزنان، لعنت خدا بر پیمان شكنانى كه میثاق‌هاى محكم شده را شكستند، خدا را كفیل خود قرار داده بودید، و به خدا سوگند كه آن پیمان شكنان شمائید! اینك این دعى ابن دعى (عبیدالله بن زیاد) مرا در میان دو چیز مخیر كرده است: یا شمشیر كشیدن و یا خوار شدن! و هیهات كه ما به ذلت تن نخواهیم داد، خدا و رسول او و مؤمنان براى ما هرگز زبونى نپسندند، دامن‌هاى پاكى كه ما را پرورانده‏اند و سرهاى پرشور و مردان غیرتمند هرگز طاعت فرومایگان را بر كشته شدن مردانه ترجیح ندهند، و من با این جماعت اندكى با شما مى‏جنگم هر چند یاوران، مرا تنها گذاشتند.(45)
سپس اشعارى را قرائت فرمود كه ترجمه‏اش این است:
«اگر پیروز شویم، دیر زمانى است كه پیروز بوده‏ایم؛ و اگر مغلوب شویم باز هم مغلوب نشده‏ایم. عادت ما ترس نیست ولى كشته شدن ما با دولت دیگران قرین است.»
سپس فرمود:
به خدا سوگند اى گروه كفران پیشه! پس از من چندان زمانى نخواهد گذشت مگر به مقدارى كه سواره‏اى بر مركبش سوار شود، كه روزگار چون سنگ آسیا بر شما بگردد، و شما در دلهره و اضطرابى عمیق فرو برد، و این عهدى است كه پدرم از طرف جدم با من بسته است، پس رأى خویش و همراهان خود را بار دیگر ارزیابى كنید تا روزگار بر شما غم و اندوه نبارد! من كار خویش را بر عهده خدا نهادم و مى‏دانم كه چیزى بر زمین نجنبد مگر به دست قدرت بالغه الهى.
بار خدایا! باران آسمان را از اینان دریغ كن، و بر ایشان تنگى و قحطى پدید آور، و آن غلام ثقفى را بر ایشان بگمار تا جام زهر به ایشان بچشاند، و انتقام من و اصحاب و اهل‌بیت و شیعیان مرا از اینان بگیرد، كه اینان ما را تكذیب كردند و بى یاور گذاشتند، و تو پروردگار مائى، به سوى تو رو آوردیم و بر تو توكل نمودیم و باز گشت ما به سوى توست.(46)

خبر دادن امام علیه‏السلام از عاقبت امر عمر بن سعد

سپس امام علیه‏السلام فرمود: عمربن سعد كجاست؟ او را نزد من بخوانید.
عمربن سعد در حالى كه دوست نداشت این ملاقات صورت پذیرد، به نزد امام آمد. امام به او گفت: تو مرا مى‏كشى؟! گمان نمى‌كنى كه دعى بن دعى (ابن زیاد) حكومت رى و گرگان را به تو ارزانى دارد؟! به خدا سوگند كه چنین نخواهد شد، و این عهدى است معهود! هر چه خواهى بكن كه پس از من نه در دنیا و نه در آخرت، شاد نگردى، و گویى مى‏بینم سر تو را كه در كوفه بر نیزه نصب كرده و كودكان بر آن سنگ مى‏زنند و آن را هدف قرا مى‏دهند؟!
عمربن سعد خشمگین شد و روى بگرداند! و سپاه خود را گفت: در انتظار چه هستید؟! همه یكباره بر او حمله كنید كه اینان یك لقمه بیش نیستند!!(47)

خطبه دیگرى از امام علیه‏السلام(48)

پس آن حضرت برابر سپاه دشمن آمد در حالى كه به صفوف آنها مى‏نگریست كه همانند سیل مى‏خروشیدند و به عمر بن سعد نظر كرد كه در میان اشراف كوفه ایستاده بود، پس فرمود:
"خدایى را حمد مى‏كنم كه دنیا را آفرید و آن را خانه فنا و زوال مقرر نمود و اهل دنیا را در احوالى مختلف و گوناگون قرار داد، آن كه فریب دنیا را خورد بى خرد است و آن كه فریفته دنیا گردد نگون بخت است، مبادا دنیا شما را فریب دهد كه دنیا امید هر كس را كه بدان گراید، قطع كند و طمع آن كس را كه بدان دل بندد به ناامیدى مبدل نماید. شما را مى‏بینم براى انجام كارى در اینجا اجتماع كردید كه خدا را به خشم آورده‏اید، و روى از شما برتافته و عقابش را بر شما نازل كرده و از رحمت خود شما را دور ساخته است. نیكو پروردگارى است خداى ما، و شما بد بندگانى هستید كه به طاعت او اقرار كرده و به رسولش ایمان آورده ولى بر سر ذریه و عترت او تاختید و تصمیمى بر قتل آنها گرفتید، شیطان بر شما غالب گردید و خداى بزرگ را از یاد بردید، هلاك باد شما و آنچه مى‏خواهید. انالله و انا الیه راجعون. اینان جماعتى هستند كه پس از ایمان كافر شدند، دور باد رحمت پروردگار از ستمگران."
در این اثنأ عمر بن سعد رو به اشراف كوفه كرد و گفت: واى بر شما! كه با او تكلم كنید، به خدا سوگند این پسر همان پدر است كه اگر یك روز هم ادامه سخن دهد از سخن گفتن عاجز نشود!
پس شمر پیش آمد و گفت: اى حسین! این چه سخن است كه مى‏گویى؟ به ما تفهیم كن تا بفهمیم!
امام علیه‏السلام فرمود: مى‏گویم از خدا بترسید و مرا مكشید، زیرا كشتن و هتك حرمت من، جایز نیست، من فرزند دختر پیامبر شما هستم و جده من خدیجه همسر پیغمبر شماست، و شاید سخن پیامبر به شما رسیده باشد كه فرمود: حسن و حسین، دو سید جوانان اهل بهشتند.(49)

حر بن یزید (50)

امام علیه‏السلام از مركب پیاده شد و به عقبة بن سمعان دستور داد كه آن را ببندد، در این اثنأ سپاه كوفه براى جنگ و قتال به طرف امام و اصحاب امام روى آورد!
حربن یزید ریاحى هنگامى كه آن گروه را مصمم به جنگ دید(51)، نزد عمربن سعد آمد و گفت: آیا با حسین جنگ مى‏كنى؟!
گفت: آرى، به خدا سوگند، قتالى كه كمترینش این باشد كه سرها و دست‌ها جدا گردد!!
حر گفت: آنچه حسین بیان كرد، براى شما كافى نبود؟!
عمر بن سعد گفت: اگر كار به دست من بود، مى‏پذیرفتم، ولى امیر تو عبیدالله نمى‌پذیرید!!
حر بازگشت و مردى از قبیله‏اش همراه او بود به نام قرة بن قیس، حربن یزید به او گفت: اى قره! آیا اسب خویش را آب داده‏اى؟ گفت: نداده‏ام. قره مى‏گوید: من احساس كردم كه او مى‏خواهد از جنگ كناره گیرد و اگر از قصدش مرا آگاه مى‏كرد، من هم به او مى‏پیوستم.
پس حربن یزید كم كم به سوى خرگاه(خیمه‌گاه) حسین نزدیك مى‏شد، مردى(52) به او گفت: این چه حالتى است كه در تو مى‏بینم؟
حر گفت: به خدا سوگند خود را در میان بهشت و دوزخ مى‏بینم، و به خدا قسم چیزى را بر بهشت بر نمى‌گزینم اگر چه مرا پاره كرده و در آتشم بسوزانند. سپس بر اسب خود نهیب زده و به امام حسین علیه‏السلام پیوست(53)، و به آن حضرت عرض كرد: اى پسر رسول خدا! جان من به فداى تو باد، من كسى بودم كه بر تو سخت گرفته و در این مكان فرود آوردم، و گمان نمى‌كردم كه این گروه با تو چنین رفتار نمایند و سخن تو را نپذیرند، به خدا سوگند اگر مى‏دانستم كه این گروه با تو چنین خواهند كرد هرگز دست به چنین كارى نمى‌زدم، و من به درگاه خداى بزرگ توبه مى‏كنم از آنچه كه انجام داده‏ام، آیا توبه من پذیرفته مى‏شود؟
امام حسین علیه‏السلام فرمود: آرى، خدا توبه تو را مى‏پذیرد، پیاده شو!
حر بن یزید گفت: من براى تو سواره باشم به از آن است كه پیاده شوم، روى این اسب مدتى مبارزه مى‏كنم و در پایان كار فرود خواهم آمد.
امام حسین علیه‏السلام فرمود: خداى تو را بیامرزد! آنچه را كه تصمیم گرفته‏اى انجام ده.
سپس حر مقابل لشكر كوفه ایستاد و گفت: اى اهل كوفه! مادرتان در سوگتان بگرید، این بنده صالح خدا را خواندید و گفتند در راه تو جان خواهیم باخت، ولى اینك شمشیرهاى خود را بر روى او كشیده و او را از هر طرف احاطه كرده‏اید و نمى‌گذارید كه در این زمین پهناور به هر كجا كه مى‏خواهد، برود، و مانند اسیر در دست شما گرفتار مانده است، او و زنان و دختران او را از نوشیدن آب فرات منع كردید در حالى كه قوم یهود و نصارى از آن مى‏نوشند و حتى بهائم در آن مى‏غلطند، و اینان از عطش به جان آمده‏اند! شما پاس حرمت پیامبر را درباره عترت او نگاه نداشتید، خدا در روز تشنگى شما را سیراب نگرداند.
در این حال گروهى با تیر بر او حمله ور شدند، او پیش آمده و در مقابل امام حسین عیله السلام ایستاد.(54)

فرمان یورش

عمرم بن حجاج فریاد بر آورد به سپاه كوفه گفت: اى نادانان! شما مى‏دانید كه با چه كسانى مى‏جنگید؟! اینان شجاعان و دلاوران كوفه هستند! شما با كسانى مى‏جنگید كه خود را آماده مرگ ساخته‏اند! كسى به تنهایى به میدان آنها نرود، اینها تعدادشان كم است و زمان كوتاهى باقى خواهند ماند، به خدا سوگند اگر آنها را سنگباران كنید، كشته خواهند شد!!
عمربن سعد گفت: راست گفتى، رأى تو صحیح است، كسى را بفرست تا به سپاهیان كوفه بگوید كه به تنهایى به میدان آنان نرود.(57)
امام علیه‏السلام در این هنگام دست بر محاسن گرفت و گفت: خدا بر قوم یهود آنگاه خشم گرفت كه براى او فرزند قائل شدند، و بر امت مسیح آن هنگام كه او را یكى از سه خداى خود دانستند، و بر زرتشتیان وقتى كه بندگى ماه و خورشید پذیرفتند، و غضب خدا اینك به نهایت رسید درباره این قوم كه بر كشتن پسر دختر پیغمبر خود یك دل و یك زبان متفق شدند! به خدا قسم آنچه از من مى‏خواهند، اجابت نخواهم كرد تا آن كه در خون خود آغشته به لقاى پروردگار نائل شوم.(58)

شهادت اصحاب امام علیه السلام

عمربن سعد نزدیك به یاران امام شد و ذوید (59) را صدا كرد و گفت: پرچم را نزدیك آر، او پرچم را نزدیك آورد، پس عمربن سعد تیر را بر كمان نهاد و به سوى یاران امام انداخت و گفت: گواه باشید كه من اول كسى بودم كه به سوى آنان تیر انداختم!! سپس دیگران نیز تیر بر كمان نهاده و اصحاب امام را نشانه رفتند (60)، كه بعد از این اقدام، كسى از یاران امام حسین علیه‏السلام نماند كه از آن تیرها به او اصابت نكرده باشد، و همین امر باعث شد تا پنجاه تن از یاران امام حسین علیه‏السلام به شهادت برسند. (61)
پس امام علیه‏السلام به یارانش فرمود: این تیرها فرستادگان این جماعت است! بپا خیزید و بشتابید به سوى مرگى كه از آن چاره‏اى نیست، خداى شما را بیامرزد.
پس اصحاب آن حضرت قسمتى از روز را پیكار كردند تا آن كه گروه دیگرى از یاران امام شهید شدند.(62)

آخرین نماز

چون وقت نماز ظهر فرا رسید، مردى از یاران آن حضرت به نام ابو ثمامه صیداوى(106) به آن حضرت عرض كرد: اى ابا عبدالله! من به فدایت شوم، این گروه به ما نزدیك شده‏اند و به خدا سوگند كه پیش از تو من باید كشته شوم و دوست دارم چون خدا را ملاقات مى‏كنم با تو نماز خوانده باشم!
امام حسین علیه‏السلام سر به سوى آسمان برداشت و فرمود: نماز را تذكر دادى، خداى تو را از نمازگزاران قرار دهد.
آنگاه امام حسین علیه‏السلام زهیر بن قین و سعیدبن عبدالله را گفت در جلوى آن حضرت بایستند تا او نماز ظهر بگذارد، پس امام علیه‏السلام با نیمى از یارانش نماز خوف بجاى آوردند.(107)

خطاب امام علیه‏السلام به یارانش

امام علیه‏السلام اصحاب خود را مخاطب قرار داد و فرمود: پایدارى كنید اى بزرگ زادگان! مرگ به مانند پلى است كه شما را از سختی‌ها و دردهاى دنیا به سوى بهشت وسیع و نعمت دائم الهى عبور مى‏دهد، كدام یك از شما ترك زندان به امید آرمیدن در قصر را نمى‌پسندید؟! پدرم از رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم برایم حدیث كرد كه فرمود: دنیا زندان مؤمن و بهشت كافر است و مرگ جسر مؤمن است به سوى بهشت و پل كافر است به سوى جحیم، نه به من دروغ گفته شده و نه من دروغ مى‏گویم.(167)
اصحاب امام حسین علیه‏السلام در رفتن به سوى میدان و مبارزه و شهادت برابر آن حضرت بر یكدیگر سبقت مى‏گرفتند(168) و مبارزه سختى كردند تا این كه روز به نیمه رسید، حصین بن نمیر كه فرماندهى تیراندازان سپاه كوفه را بر عهده داشت چون مقاومت اصحاب امام را دید، به سپاه پانصد نفرى خود دستور داد تا یاران امام را تیرباران كنند.
در اثر این تیراندازى، تعداد دیگرى از اصحاب امام علیه‏السلام مجروح و تعدادى از اسب‌ها نیز از پاى درآمدند. چون تعداد یاران امام حسین علیه‏السلام اندك بود لذا هر یك نفر از آنان كه به شهادت مى‏رسید، جاى خالى او در میانه اصحاب كاملا نمایان مى‏شد، ولى از سپاه دشمن به علت كثرت، هر تعدادى كه از آنها كشته مى‏شد، در ظاهر نقصانى پدید نمى‌آمد.(169)
امام حسین علیه‏السلام روى به عمربن سعد كرد و گفت: براى آنچه كه امروز تو مشاهده مى‏كنى روزى خواهد بود كه تو را آزرده خواهد كرد.
سپس امام علیه‏السلام دستش را به سوى آسمان بلند كرد و گفت: اى خدا! اهل عراق ما را فریفتند و با ما خدعه كردند و با برادرم حسن بن على كردند آنچه كردند؛ خدایا! شیرازه امور آنان را از هم بگسل.(170)

مبارزه یاران امام علیه‏السلام

عمربن سعد چون دید كه او و یارانش توان مقاومت در مقابل امام علیه‏السلام و اصحابش را ندارند، افرادش را فرستاد تا خیمه‏ها را از جانب راست و چپ از جا بكنند تا بتوانند یاران امام را محاصره كنند. براى رویاروئى با این حلیه جنگى، اصحاب امام در گروه‌هاى سه نفره و چهار نفره افراد دشمن را كه در حال كندن خیمه‏ها و غارت كردن آنها بودند از دم تیر و شمشیر مى‏گذراندند و اسب‌هاى آنها را از پاى در مى‏آوردند، پس عمر بن سعد دستور داد تا خیمه‏ها را بسوزانند!!(171)
امام فرمود بگذارید آنها را بسوزانند تا به دست خود راه عبور خود را بسته باشند. و همانگونه كه امام علیه‌السلام پیش‏بینى فرمود، شد. (172)

حمله به خیام

سپاهیان تحت امر شمر، طبق دستور ابن سعد به آتش زدن خیمه‏ها مشغول شدند و شمر به خیمه امام نزدیك شد و با نیزه به سوى خیمه اشاره رفت و فریاد زد: آتش بیآورید تا این خیمه را با كسانى كه در آن هستند بسوزانم .
اهل حرم در حالى كه فریاد مى‏زند، از خیمه بیرون ریختند، امام حسین علیه‏السلام بر سر شمر فریاد زد: اى پسر ذى الجوشن! تو آتش طلب مى‏كنى كه خیمه مرا با اهل‌بیتم بسوزانى؟! خدا تو را در آتش عذاب خود بسوزاند.
حمید بن مسلم كه در آنجا حضور داشت به شمر گفت: پناه مى‏برم به خدا! آتش زدن خیمه‏ها سزاوار نیست، آیا مى‏خواهى این كودكان معصوم و زن‌هاى بى پناه را در آتش بسوزانى و به دست خود اسباب عذاب ابدى خود را فراهم سازى؟! به خدا قسم كه اكتفا به كشتن مردان اینها، امیر تو را خوشحال مى‏كند! چه نیازى به كشتن كودكان و زنان است؟!
شمر پرسید: تو كیستى؟
حمید بن مسلم از بیم جان، خود را معرفى نكرد تا از گزند او در امان باشد.(173)
شبث بن ربعى به شمر گفت: تو را تا به این حد قسى القلب نمى شناختم و رفتارى از این زشت‏تر از تو ندیده بودم، آیا تصمیم دارى كه با زنان مقابله كنى و آنها را بترسانى؟!
در این هنگام شمر - لعنة الله علیه - باز گشت.(174)

شهداى بنى‌هاشم

پس از این كه یاران امام علیه‏السلام یكى پس از دیگرى به خدمت آن حضرت آمدند و اذن گرفتند و جانانه مبارزه كردند تا به فیض شهادت نائل آمدند، جز اهل‌بیت خاص آن حضرت، دیگر كسى براى دفاع از حریم حرمت امام علیه‏السلام باقى نماند و نوبت فداكارى به اهل‌بیت رسید(181) ؛ اینك به شرح احوال و توصیف جانبازی‌هاى آنان مى‏پردازیم:

على بن الحسین علیهماالسلام

حضرت على‌بن الحسین(على اكبر) در یازدهم ماه شعبان(182) سال سى و سوم هجرت متولد شد.(183) او از جد بزرگوارش على بن ابى طالب علیه‏السلام حدیث نقل مى‏كرد، و ابن ادریس در «سرائر» به این مطلب اشاره نموده است. كنیه او ابوالحسن و ملقب به اكبر است زیرا او بر اساس روایات موثق بزرگترین فرزند امام حسین علیه‏السلام بود.(184)
مادرش لیلا دختر ابى مرة بن عروة بن مسعود ثقفى است.(185) و از نظر وجاهت و تناسب اندام كسى همتاى حضرت على اكبر نبود.
در روز عاشورا به محض این كه از پدر اذن جنگیدن طلبید، امام علیه‏السلام به او اجازه فرمود، پس نگاهى از سر مهر بر او انداخت و بعد سر خود را به زیر افكند و اشك در چشمان مباركش حلقه زد(186) و انگشت سبابه خود را به طرف آسمان بالا برد و گفت: خدایا! گواه باش جوانى را براى جنگ با كفار به میدان فرستادم كه از نظر جمال و كمال و خلق و خوى شبیه‌ترین مردم به رسول تو بود و ما هر وقت كه مشتاق دیدار پیامبر تو مى‏شدیم، به صورت او نظر مى‏كردیم، خدایا! بركات زمین را از آنها دریغ كن و جمعیت آنها را پراكنده ساز و در میان آنها جدائى افكن و امراى آنها را هیچگاه از آنان راضى مگردان! كه اینان ما را دعوت كردند كه به یارى ما برخیزند و اكنون بر ما مى‏تازند و از كشتن ما ابائى ندارند.
سپس امام علیه‏السلام رو به عمر بن سعد كرده، فریاد زد: خدا رحِم تو را قطع كند، و هیچ كار را بر تو مبارك نگرداند، و بر تو كسى را بگمارد كه بعد از من سر تو را در بستر از تن جدا كند، و رشته رحم تو را قطع كند كه تو قرابت من با رسول خدا را نادیده گرفتى؛ پس با آواز بلند این آیه را تلاوت كرد "ان الله اصطفى آدم و نوحاً و آل ابراهیم و آل عمران على العالیمن* ذریة بعضها من بعض و الله سمیع علیم."(187)
در این هنگام على اكبر خروشید و بر سپاه كوفه حمله كرد(188) در حالى كه این رجز مى‏خواند:
انا على بن حسین بن على نحن و بیت الله اولى بالنبى اطعنكم بالرمح حتى ینثنى اضربكم بالسیف احمى عن ابى ضرب غلام هاشمى علوى والله لا یحكم فینا ابن الدعى.(189)
و چندین بار بر سپاه دشمن تاخت و بسیارى از سپاهیان كوفه را كشت تا این كه دشمن از كثرت كشته شدگان به خروش آمد!
و روایت شده است كه آن بزرگوار با این كه تشنه بود یكصد و بیست نفر را كشت(190)، آنگاه نزد پدر آمد در حالى كه زخم‌هاى زیادى برداشته بود و گفت: اى پدر! عطش مرا كشت و سنگینى سلاح مرا به زحمت انداخت، آیا جرعه آبى هست كه توان ادامه رزمیدن با دشمنان را پیدا كنم؟!
امام حسین علیه‏السلام گریست و فرمود: وا غوثاه! اى پسر من! اندكى دیگر به مبارزه خود ادامه بده، دیرى نمى‌گذرد كه جد بزرگوارت رسول خدا را زیارت خواهى كرد و تو را از آبى سیراب كند كه دیگر هرگز احساس تشنگى نكنى.
برخى از مورخان نوشته‏اند(191) كه امام علیه‏السلام به او فرمود: اى پسرم! زبان خود را نزدیك آر! و بعد زبان او را در دهان گرفت و مكید و انگشترى خود را به او داد و فرمود: آن را در دهان بگذار و به سوى دشمن بازگرد، امیدوارم كه هنوز روز به پایان نرسیده باشد كه جدت رسول خدا جامى به تو نوشانَد كه هرگز تشنه نگردى؛ پس به میدان بازگشت و این رجز را مى‏خواند:
الحرب قد بانت لها الحقایق و ظهرت من بعدها مصادق والله رب العرش لا نفارق جموعكم او تعمد البوارق.(192)
و همچنان مى‏رزمید تا این كه تعداد افرادى كه به دست او به هلاكت رسیدند به دویست نفر رسید.(193)
لشكریان عمر بن سعد از كشتن على بن الحسین پرهیز مى‏كردند، ولى مرة بن منقذ عبدى كه از دلاورى او به تنگ آمده بود گفت: گناه همه عرب بر گردن من اگر این جوان بر من بگذرد و من داغ او را بر دل پدرش ننشانم! پس على اكبر به او رسید در حالى كه بر آن سپاه حمله ور بود، مرة بن منقذ راه بر او گرفت و با نیزه‏اى او را از اسب بر زمین انداخت، آن گروه در اطراف او جمع شده و با شمشیر، پاره پاره‏اش كردند!(194)
و بعضى نقل كرده‏اند كه مرة بن منقذ ابتدا به نیزه به پشت او زد و بعد با شمشیر ضربه‌اى به فرق آن بزرگوار وارد كرد كه فرق مباركش را شكافت و او دست به گردن اسب خود انداخت ولى اسب كه ظاهراً خون روى چشمانش را گرفته بود او را در میان سپاه دشمن برد و دشمن از هر طرف بر او تاخت و بدن مباركش را پاره پاره كرد(195)، كه در این هنگام فریاد زد: السلام علیك یا ابتاه، این جدم رسول خداست كه مرا سیراب كرد و او امشب در انتظار توست(196)، تو را سلام مى‏رساند و مى‏گوید: در آمدنت به نزد ما شتاب كن؛ سپس فریادى زد و به شهادت رسید.(197)
امام حسین علیه‏السلام بر بالین على آمد و صورت بر صورتش نهاد و گفت: خدا بكشد گروهى كه تو را كشتند و گستاخى از حد گذراندند و حرمت رسول خدا را شكستند. پس از تو خاك بر سر دنیا!(198)
در این حال صداى گریه آن حضرت بلند شد به گونه‏اى كه كسى تا آن زمان صداى گریه او را نشنیده بود(199)، آنگاه سر على را بر دامان گرفت و در حالى كه خون از دندان‌هایش پاك مى‏كرد و بر صورتش بوسه مى‏زد گفت: فرزندم تو هم از محنت دنیا آسوده شدى و به سوى رحمت جاودانه حق رهسپار گشتى و پدرت پس از تو تنها مانده است، ولى به زودى به تو ملحق خواهد شد.(200)
در این هنگام زینب كبرى علیهاالسلام با شتاب از خیمه بیرون آمد در حالى كه فریاد مى‏زد: یا اخیاه! و ابن اخیاه و خود را بر روى على بن الحسین افكند. امام حسین علیه‏السلام او را از روى كشته على اكبر برداشت و به خیمه باز گرداند و به جوانان دستور داد تا جسد على را از میدان بیرون برند و آنان پیكر على اكبر را در برابر خیمه‏اى كه در مقابل آن مبارزه مى‏كردند بر زمین نهادند.(201)
امام حسین علیه‏السلام به خیمه بازگشت در حالى كه محزون بود، سكینه علیهاالسلام پیش آمد و از پدر سراغ برادرش را گرفت و امام خبر شهادت او را به دخترش داد، سكینه علیهاالسلام در حالى كه فریاد مى‏زد خواست از خیمه خارج شود، امام حسین علیه‏السلام اجازه نداد و فرمود: اى سكینه! تقواى خدا پیشه كن و شكیبا باش.
سكینه گفت: اى پدر! چگونه صبر كند كسى كه برادرش را كشته‏اند.(202) و (203)

فرزندان امام حسن علیه‏السلام

- قاسم بن حسن: مادرش رملد نام داشت(228) و او نوجوانى بود كه هنوز به حد بلوغ نرسیده بود، وقتى براى اجازه میدان رفتن خدمت امام حسین علیه‏السلام رسید، امام علیه‏السلام نظر بر او افكند و دست بر گردن او انداخت و هر دو گریه كردند تا از حال رفتند، آنگاه براى مبارزه از امام اذن خواست ولى امام ابا كرد، قاسم به دست و پاى امام بوسه زد تا آن حضرت او را رخصت داد پس به میدان آمد در حالى كه اشكش بر گونه‏هایش جارى بود و این رجز را مى‏خواند:
"ان تنكرونى فانا ابن الحسن سبط النبى المصطفى المؤتمن هذا حسین كالاسیر المرتهن بین اناس لا سقوا صوب المزن."(229)
نوشته‏اند كه: صورت او همانند قرص ماه بود، پس جنگ شدیدى كرد و با همان كودكى سى و پنج نفر را به قتل رساند.
حمیدبن مسلم مى‏گوید: من در میان سپاه كوفه ایستاده بودم و به این نوجوان نظر مى‏كردم كه پیراهنى در بر و نعلینى بر پا داشت، پس بند یكى از آنها پاره شد و فراموش نمى‌كنم كه بند نعلین پاى چپ او بود، عمرو بن سعد ازدى به من گفت كه: من بر او حمله كنم.
به او گفتم: سبحان الله! چه منظورى دارى؟ به خدا قسم كه اگر او مرا بكشد من دست خود را به سوى او دراز نكنم، این گروه كه اطراف او را گرفته‏اند او را بس است!
او گفت: من به او حمله خواهم كرد.
پس به قاسم حمله كرد و ضربه‌اى بر فرق او زد كه به صورت بر زمین افتاد و فریاد بر آورد: یا عماه! پس حسین علیه‏السلام با شتاب آمد و از میان صفوف گذشته تا بر بالین قاسم رسید و ضربه‌اى بر قاتل قاسم بن حسن زد، او دست خود را پیش آورد، دستش از مرفق جدا گردید و كمك طلبید، سپاه كوفه براى نجات او شتافتند و جنگ شدیدى در گرفت و سینه او در زیر سینه اسبان خرد شد.(230) غبار، فضاى میدان را پر كرده بود، چون غبار نشست، امام حسین را دیدم كه بر سر قاسم ایستاده و قاسم پاهاى خود را بر زمین مى‏كشد. امام حسین علیه‏السلام فرمود: چقدر بر عموى تو سخت است كه او را به كمك بخوانى و از دست او كارى بر نیاید و یا اگر كارى هم بتواند انجام دهد براى تو سودى نداشته باشد، از رحمت خدا دور باد قومى كه تو را كشتند.(231)
آنگاه امام حسین علیه‏السلام قاسم را به سینه گرفت و او را از میدان بیرون برد.
حمیدبن مسلم مى‏گوید: من به پاهاى آن نوجوان نظر مى‏كردم و مى‏دیدم كه بر زمین كشیده مى‏شود و امام سینه خود را به سینه او چسبانیده بود، با خود گفتم: كه او را به كجا مى‏برد؟ دیدم او را آورد و در كنار كشته فرزندش على بن الحسین و سایر شهداى خاندان خود قرار داد.(232)
و در «كفایة الطالب» آمده است: وقتى قاسم از روى اسب بر زمین افتاد و عمو را صدا زد، مادرش ایستاده بود و نظاره‌گر صحنه بود، و حسین علیه‏السلام در حالى كه قاسم را به سینه گرفته بود این اشعار را مى‏خواند:
غریبون عن اوطانهم و دیار همتنوح علیهم فى البرارى و حوشها و كیف ولا تبكى العیون لمعشر سیوف الاعادى فى البرارى تنوشها بُدُورٌ توارى نُورها فتغیر تمحاسنها ترب الفلاه نعوشها.(233)
2- ابوبكر بن الحسن: او و برادرش قاسم از یك مادر و پدر بودند. از امام باقر علیه‏السلام نقل است كه او را مردى به نام عقبة الغنوى به شهادت رسانید.(234)
3- عبدالله بن الحسن:در حالى كه سپاه كوفه امام علیه‏السلام را محاصره كرده بود، عبدالله بن الحسن كه هنوز به حد بلوغ نرسیده بود مى‏خواست خود را شتابان به امام علیه‏السلام برساند، زینب كبرى خواست او را از این عمل باز دارد ولى او مقاومت مى‏كرد و مى‏گفت: به خدا قسم كه از عمویم هرگز جدا نمى‌گردم. در این هنگام بحر بن كعب - و بعضى گفته‏اند حرملة بن كاهل - با شمشیر به امام حسین علیه‏السلام حمله كرد، عبدالله به او گفت: اى پسر زن بدكاره! مى‏خواهى عمویم را بكشى؟ و او شمشیر خود را به طرف آن كودك فرود آورد، عبدالله دست خو را سپر قرار داد و شمشیر، دست او را قطع كرده و آن را به پوست آویزان كرد، پس او فریاد مى‏زد: اى مادر!
امام حسین علیه‏السلام آن كودك را در آغوش كشید و گفت: اى پسر برادر! در این سختى شكیبا باش و از خداى خود چشم نیكى دار تا تو را به پدران نیكوكارت ملحق كند.
حرملة بن كاهل تیرى به او زد در حالى كه در دامان امام قرار داشت و آن كودك به شهادت رسید.(235)
4- حسن بن الحسن:یكى دیگر از فرزندان امام مجتبى، حسن مثنى است، او روز عاشورا به میدان آمد و همانند دلیران رزمجو جنگید تا به زمین افتاد؛ هنگامى كه سپاه كوفه براى جدا كردن سرهاى شهدا آمدند، دیدند كه او هنوز زنده است و رمقى در او باقى است، اسمأ بن خارجه كه از خویشان مادرى او بود، وساطت كرد و او را با خود به كوفه برد و مداوا كرد تا زخم‌هاى تن او التیام یافت و بعد از كوفه به مدینه رفت.(236)

فرزندان امیر المؤمنین علیه‏السلام

1- عبدالله بن على:مادر او فاطمه ‏ام‌البنین است و هنگام شهادت امیرالمؤمنین علیه‏السلام كودكى شش ساله بوده است. و در واقعه كربلا حدود 27 سال از عمرش مى‏گذشت. هنگامى كه اصحاب امام علیه‏السلام و گروهى از اهل‌بیت او شهید شدند، عباس بن على علیه‏السلام برادران خود را كه از مادر با او یكى بودند خواند و گفت: به میدان روید.
اولین آنها عبدالله بن على كه از عثمان و جعفر بزرگتر بود بپاخاست، ابوالفضل به او گفت: اى برادر! به میدان برو تا تو را كشته در راه خدا ببینم و تو فرزندى ندارى، پس او به میدان آمد و رجز مى‏خواند و شمشیر مى‏زد و مبارزه كرد تا آن كه مردى به نام هانى بن ثبیت بر او حمله كرد و با شمشیر ضربه‌اى بر سر او وارد كرد و او را شهید نمود.(237)
2- عثمان بن على: او بعد از برادرش عبدالله بن على به میدان رفت در حالى كه بیست و یك سال از عمر او مى‏گذشت.(238) و این رجز را مى‏خواند:
"انى انا عثمان ذو مفاخر شیخى على ذوالفعال الطاهر سنو النبى ذى الرشاد السائرما بین كل غائب و حاضر."(239)
خولى بن یزید تیرى بر او زد و او را به شهادت رسانید. و برخى نوشته‏اند كه: در اثر آن تیر از اسب به روى زمین افتاد و مردى از قبیله بنى ابان بر او حمله كرد و او را شهید نمود و سر او را از بدن جدا كرد.(240)
3- جعفر بن على:او هنگام شهادت على علیه‏السلام دو ساله بود و با برادرش امام حسن علیه‏السلام دوازده سال و با برادرش امام حسین علیه‏السلام بیست و یك سال زندگى كرد، و روایت شده است كه امیرالمؤمنین علیه‏السلام او را به نام برادرش جعفر نامگذارى كرد به جهت علاقه‏اى كه به برادرش داشت. او نیز به میدان رفت و این رجز را مى‏خواند:
"انى انا جعفر ذو المعالى ابن على الخیر ذوالنوال ذاك الوصى ذو السنا و الوالى حسبى بعمى جعفر و الخال احمى حسینا ذى الندى المفضال." (241) و (242 )
و مبارزه كرد تا آن كه خولى بن یزید بر او حمله‏ور گردید و او را به شهادت رسانید و بعضى قاتل او را هانى بن ثبیت ذكر كرده‏اند.(243)
4- ابوبكر بن على: مورخان، نام او را ذكر نكرده‏اند و ابوبكر كنیه اوست، و مادر او لیلا دختر مسعود بن خالد است. او نیز به میدان آمد و رجز خواند و مبارزه كرد تا این كه به دست مردى از قبیله همدان شهید شد.(244)
5- محمد بن على: او محمد اصغر است و امیرالمؤمنین علیه‏السلام فرزند دیگرى به نام محمد دارد كه از او بزرگتر بوده است لذا او را محمد اصغر مى‏گویند، مادر او ام ولد است. او را مردى از قبیله بنى ابان به شهادت رسانید.(245) بعضى مادر او را اسمأ بنت عمیس نوشته‏اند.(246)
6- عباس الاصغر(247):از قاسم بن اسبغ مجاشعى نقل شده است كه گفت: وقتى كه سرهاى شهدا را وارد كوفه مى‏كردند سوارى را دیدم كه سر جوانى را كه محاسن نداشت به گردن اسب خود آویخته و صورت آن جوان مثل ماه شب چهارده مى‏درخشید، وقتى كه اسب، سرش را به زیر مى‏برد آن سر نازنین به زمین مى‏رسید، از آن سوار سؤال كردم كه این سر كدام مظلوم است كه به گردن اسب خود آویخته‏اى؟!
گفت: سر عباس بن على!
گفتم: تو كیستى؟
گفت: حرملة بن كاهل اسدى.
قاسم گفت: چند روزى نگذشت كه دیدم صورت حرمله سیاه شد.(248)
7- عباس بن على: او در سال بیست و شش هجرى متولد شد و مادر بزرگوار آن حضرت، ام البنین فاطمه دختر حزام بن خالد است.
على علیه‏السلام به برادرش عقیل - كه عالم به انساب و اخبار عرب بود - فرموده بود: براى من زنى را كه فرزندانى شجاع بیاورد انتخاب كن. عقیل، فاطمه دختر حزام را معرفى كرد و گفت: در عرب شجاع‌تر از پدران او كسى را نمى‌شناسم . على علیه‏السلام با او ازدواج كرد و اول فرزندى كه از ام‌البنین به دنیا آمد عباس علیه‏السلام بود كه او را به سبب زیبائى سیما، قمر بنى‌هاشم لقب داده بودند و كنیه او ابوالفضل است، و پس از عباس از ام البنین سه فرزند به ترتیب عبدالله و عثمان و جعفر متولد شدند. عباس بن على چهارده سال با پدرش امیرالمؤمنین علیه السلام و مابقى عمر را در كنار دو برادرش زندگى كرد و هنگام شهادت سى و چهار سال از عمر شریفش گذشته بود. او در شجاعت بى نظیر بود و هنگامى كه بر اسب سوار مى‏شد پاى مباركش به زمین مى‏رسید.
از امام صادق علیه‏السلام نقل شده است كه فرمود: عمویم عباس بن على داراى بصیرتى نافذ و ایمانى محكم و پایدار و در ركاب امام حسین علیه‏السلام جهاد نمود و نیكو مبارزه كرد تا به شهادت رسید.(249)
و نقل شده كه روزى على بن الحسین علیه‏السلام به فرزند عباس علیه‏السلام كه نامش عبیدالله بود نظر كرد و گریست سپس فرمود: هیچ روزى بر رسول خدا سخت‏تر از روز جنگ احد كه حمزة بن عبدالمطلب شهید گردید و بعد از آن روز جنگ موته كه جعفر بن ابى طالب پسر عم او شهید گشت، نبود؛ و هیچ روزى همانند روز حسین نبود، سى هزار نفر گرد او جمع شدند كه خود را از این امت مى‏دانستند! و با خون حسین به خدا تقرب مى‏جستند! و حسین علیه‏السلام آنها را موعظه فرمود ولى نپذیرفتند، تا او را به ستم شهید كردند.
سپس امام سجاد علیه‏السلام فرمود: خدا عمویم عباس را رحمت كند! او خود را فداى برادرش حسین علیه‏السلام نمود و ایثار كرد تا این كه هر دو دست او قطع شد و خداوند به او همانند جعفر طیار دو بال عطا فرمود كه در بهشت با فرشتگان پرواز كند. و فرمود: براى عباس نزد خداى متعال منزلت و درجه‏اى است كه تمام شهدا در قیامت به آن درجه و منزلت غبطه مى‏خورند.(250)
عده‏اى از تاریخ نویسان نوشته‏اند: عباس چون تنهائى امام علیه‏السلام را دید، نزد او آمد و گفت: آیا مرا رخصت مى‏دهى تا به میدان روم؟
امام حسین علیه‏السلام گریه شدیدى كرد و آنگاه گفت: اى برادر! تو صاحب پرچم و علمدار من هستى.
عباس گفت: اى برادر! سینه‏ام تنگ و از زندگى خسته شده‏ام و مى‏خواهم از این منافقان خونخواهى كنم.
امام حسین علیه‏السلام فرمود: براى این كودكان كمى آب تهیه كن.
عباس به میدان آمد و سپاه كوفه را موعظه كرد و آنها را از عذاب خدا ترساند، ولى اثرى نكرد، پس بازگشت و ماجرا به برادر گفت، در آن هنگام بود كه فریاد العطش كودكان را شنید، پس بر مركب سوار شد و مشك و نیزه خود را برگرفت و آهنگ فرات نمود، چهار هزار نفر از سپاه دشمن كه بر فرات گمارده شده بودند او را احاطه كردند و او را هدف تیر قرار دادند، عباس آنها را پراكنده كرد و هشتاد نفر از آنان را كشت تا وارد فرات شد، و چون خواست مقدارى آب بنوشد یاد عطش حسین و اهل‌بیت و كودكان او را از نوشیدن آب بازداشت، پس آب را ریخت و به قولى این اشعار را خواند:
یا نفس من بعد الحسین هونى و بعده لا كنت ان تكونى هذا الحسین شارب المنونو تشربین بارد المعین.(251)
و مشك را از آب پر كرد و بر شانه راست خود انداخت و راهى خمیه‏ها شد، لشكر كوفه راه را بر او بستند و از هر طرف او را محاصره نمودند، عباس با آنها پیكار مى‏كرد و این رجز را مى‏خواند:
"لا ارهب الموت اذا الموت زقى حتى اوارى فى المصالیت لقا نفسى لنفس المصطفى الطّهر وقاانى انا العباس اغدو بالسقا ولا اخاف الشر یوم الملنقى."(252)
تا این كه نوفل ارزق دست راست او را از بدن جدا كرد، آنگاه مشك را بر دوش چپ نهاد و پرچم را به دست چپ گرفت و این رجز را خواند:
"والله ان قطعتم یمینى انى احامى ابدا عن دینى و عن امام صادق الیقیننجل النّبى الطاهر الامین."(253)
دست چپ حضرت را نیز همان ملعون از مچ جدا كرد؛ و نیز نقل شده است كه در آن هنگام حكیم بن طفیل كه در پشت درخت خرما كمین كرده بود شمشیرى بر دست چپ او زد و آن را از بدن جدا كرد، آن حضرت پرچم را به سینه خود چسبانید و این رجز را خواند:
"یا نفس لا تخشى من الكفار و ابشرى برحمة الجبار مع النّبى السّید المختار قد قطعوا ببغیهم یسارى
فاصلهم یا رب حر النار."(254 )
پس مشك را به دندان گرفت، آنگاه تیرى بر مشك خورد و آب‌هاى آن فرو ریخت و تیر دیگرى بر سینه مباركش اصابت كرد، و بعضى گفتند تیر بر چشم حضرت نشست، و برخى نوشته‏اند كه عمودى آهنین بر فرق مباركش زدند كه از اسب بر زمین افتاد و فریاد بر آورد و امام حسین علیه‏السلام را صدا زد.
آن حضرت بر بالین عباس آمد و چون آن حال را دید فرمود: «الان انكسر ظهرى و قلّت حیلتى»؛ «الان كمرم شكست و راه چاره به رویم بسته شد.»(255) و چون چشم تیر خورده و تن در خون طپیده عباس را بر روى زمین در كنار فرات دید خم شد و در كنار او نشست، زار زار گریست تا عباس جان سپرد(256)، سپس او را به سوى خیمه برد.(257)
بعضى هم گفته‏اند: امام حسین علیه‏السلام بدن عباس را به جهت كثرت جراحات نتوانست از قتلگاهش به جائى كه اجساد شهدا در آنجا بود حمل كند.(258) و (259)
آنگاه امام حسین علیه‏السلام بر دشمن حمله كرد و از طرف راست و چپ بر آنان شمشیر مى‏زد و آن سپاه از مقابلش مى‏گریختند و آن حضرت مى‏گفت: كجا فرار مى‏كنید؟ شما برادرم را كشتید! شما بازوى مرا شكستید! سپس به تنهائى به جایگاه اول خود باز مى‏گشت.
عباس آخرین شهید از اصحاب امام حسین علیه‏السلام بود، و بعد از او كودكانى از آل ابى طالب كه سلاح نداشتند شهید شدند.(260)
در بعضى از كتب آمده است: هنگامى كه عباس و حبیب بن مظاهر شهید شدند اثر شكستگى در چهره امام حسین علیه‏السلام ظاهر شد، پس با اندوه و غم نشست و اشكش بر صورت مباركش جارى شد.(261)
سكینه نزدیك آمد و از پدر سراغ عمویش عباس را گرفت، امام علیه‏السلام خبر شهادتش را به او داد، در آن حال زینب فریاد بر آورد: و اخاه! وا عباساه! وا ضعیتنا بعدك!
در این زمان زنان حرم به گریه در آمدند، و امام حسین علیه‏السلام گریست و فرمود: وا ضعیتنا بعدك!(262) وا انقطاع ظهراه، سپس این اشعار قرائت فرمود:
"اخى یا نور عینى یا شقیقى فَلى قد كنت كالركن الوثیق اَیا ابن ابى نصحت اخاك حتّى سقاك الله كأساً من رحیق اَیا قمراً منیراً كنت عونى على كل النوائب فى المضیق فبعدك لا تطیب لنا حیاة سنجمع فى الغداة على الحقیق اَلا للّه شكوائى و صبرى و ما القاه من ظمأٍ و ضیق."(263)
8 - محمد بن عباس بن على:ابن شهر آشوب در بیان شهداى بنى‌هاشم با امام حسین علیه‏السلام ذكر كرده است كه: بعضى گفته‏اند محمد بن عباس بن على بن ابى طالب نیز شهید شده است.(264)

آخرین لحظه‏ها و كودك شیرخوار

امام علیه‏السلام به خیمه آمد و فرزندش عبدالله را نزد وى آوردند، آن حضرت او را در دامان خود نشانید، در این اثنأ مردى از بنى اسد تیرى پرتاب كرد و آن طفل را شهید ساخت، پس امام علیه‏السلام خون آن طفل را گرفت و چون دستش پر شد آن را روى زمین ریخت(265) و فرمود: پروردگارا!! اگر باران آسمان را از ما منع فرمودى خیر ما را در این خون قرار ده و انتقام ما را از این گروه ستمگر بگیر. آنگاه آن طفل را آورده و در كنار دیگر شهدا قرار داد.(266)
پس از این كه آن طفل شهید شد، امام حسین علیه‏السلام با غلاف شمشیر نزدیك خیمه قبر كوچكى را حفر كرد و او را با همان حالت به خاك سپرد.(270)
و نقل شده است كه بر جنازه او نماز گزارد و او را به خون خود آغشته ساخت و بعد دفن نمود.(271)

غربت و تنهایی امام حسین علیه السلام

هنگامى كه امام حسین علیه‏السلام طفل شیرخوار را دفن كرد، بپاخاست و این اشعار را قرائت كرد:
«اینان به خدا كافر شدند، و از ثواب الهى از دیر زمان اعراض كردند؛ على را در گذشته كشتند، و فرزندش حسن، زاده بهترین خلق را شهید كردند؛ و این نتیجه كینه اینان بود، آنگاه گفتند: الان بر حسین به طور جمعى یورش بریم، اى واى بر گروهى كه پست هستند، جمعیت را گرد آورند براى اهل دو حرم؛ سپس حركت كردند و یكدیگر را سفارش نمودند بر كشتن من براى خشنودى دو ملحد (عبیدالله و یزید)؛ از خدا بر ریختن خونم نترسیدند، به امر عبیدالله كه زاده دو كافر است؛ ابن سعد با لشكرش همانند قطرات باران بر من تیر زدند؛ مرا جرم و گناهى از گذشته نبود، جز این كه فخر مى‏كردم به نور فرقدین (دو ستاره): على بهترین خلق بعد از پیامبر، و پیغمبر كه والدین او هر دو از قریشند؛ برگزیده خدا از خلق پدرم على است، سپس مادرم، پس من فرزند دو برگزیده هستم؛ نقره‏اى كه از طلا خالص گردیده، من همان نقره هستم و فرزند دو طلا؛ چه كسى همانند جد من در دنیا دارد، یا همانند پدرم، پس من فرزند دو ماه هستم؛ مادرم فاطمه زهرا، و پدرم شكننده سپاه كفر است در بدر و حنین؛ ریسمان محكم دین على مرتضى است، و پراكنده كننده لشكر دشمن و نمازگزار و به دو قبله؛ براى او در جنگ احد واقعه‏اى است كه حرارت آن فروكش كرد با گرفتن دو سپاه؛ سپس در احزاب و فتح، كه در آن نابودى دو سپاه عظیم بود؛ در راه خدا چه كردند، امت زشت كردار با عترت پیامبر و على؛ عترت نیكوكردار نبى مصطفى، و على بزرگوار و شجاع هنگام مقابله با سپاه؛ او خدا را در كودكى پرستید، در حالى كه قریش دو بت را مى‏پرستیدند؛ او بتها را رها كرد و آنها را سجده نكرد، با قریش هرگز حتى به مقدار طرفة العین.» (274)

استغاثه امام علیه‏السلام

چون امام علیه‏السلام بدن‌هاى پاك و پاره پاره‏ یارانش را دید كه بر روى خاك كربلا افتاده است و دیگر كسى نمانده است كه از او حمایت كند و نیز بی‌تابى اهل‌بیت را مشاهده فرمود، در برابر سپاه كوفه ایستاد و فریاد برآورد كه: (275)
آیا كسى هست كه از حرم رسول خدا دفاع كند؟ و آیا خداپرستى در میان شما وجود دارد كه درباره ظلمى كه بر ما رفته است از خدا بترسد؟ و یا كسى هست كه به فریادرسى ما به خدا دل بسته باشد؟ و یا كسى هست كه در كمك كردن به ما چشم امید به اجر و ثواب الهى دوخته باشد؟
زنان حرم وقتى كه این را از امام علیه‏السلام شنیدند صداى آنها به گریه بلند شد.(276)
و امام سجاد علیه‏السلام چون استغانه پدر را شنید، از خیمه بیرون آمد و او آنچنان بیمار بود كه نمى‌توانست شمشیر خود را حمل كند، و با این ضعف مفرط به سوى میدان حركت كرد در حالى كه ام‏كلثوم از پشت سر او را صدا مى‏زد كه: اى فرزند برادرم! بازگرد، و آن حضرت مى‏گفت: اى عمه! مرا بگذار كه در برابر پسر رسول خدا مبارزه كنم.
امام حسین علیه‏السلام فرمود: اى خواهر! او را نگاه دار كه زمین خالى از نسل آل محمد نشود.(277)
این استغانه امام علیه‏السلام در دل دشمن اثرى نگذاشت، از همین رو امام علیه‏السلام مقابل اجساد مطهر یارانش آمد و فرمود: (278)
اى حبیب بن مظاهر! و اى زهیر بن قین! و اى مسلم بن عوسجه! اى دلیران و اى پا در ركابان روز كارزار! چرا شما را ندا مى‏كنم ولى كلام مرا نمى‌شنوید؟! و شما را فرا مى‏خوانم ولى مرا اجابت نمى‌كنید؟! شما خفته و من امید دارم كه سر از خواب شیرین بردارید كه اینان پردگیان آل رسولند كه بعد از شما یاورى ندارند، از خواب برخیزید اى كریمان و در برابر این عصیان و طغیان از آل رسول دفاع كنید.
در بعضى از روایات آمده است كه آن بدن‌هاى پاك به حركت در آمدند تا به نداى امام مظلوم خود لبیك گفته باشند و به زبان حال و یا به لسان قال مى‏گفتند: «ما براى اجراى فرامین تو حاضریم و در انتظار مقدم مبارك تو هستیم.»(279)

سفارش امام حسین به امام سجاد علیه‏السلام

از امام سجاد علیه‏السلام نقل شده است كه فرمود: پدرم در روز شهادتش مرا به سینه چسبانید در حالى كه خون ار سراپایش مى‏جوشید و به من فرمود: اى فرزندم! این دعا را كه تعلیم مى‏كنم حفظ كن كه آن را مادرم فاطمه زهرا علیهاالسلام به من تعلیم كرد و او از رسول خدا و رسول خدا از جبرئیل نقل كرده‏اند، هنگامى كه حاجت بسیار مهم و غمى بزرگ و امرى عظیم و دشوار به تو رو كند بگو: «بحق یس والقرآن الحكیم و بحق طه و القرآن العظیم، یا من یقدر على حوائج السائلین، یا من یعلم ما فى الضمیر، یا منفّساً فن المكروبین، یا مُفرّجاً عن المغمومین، یا راحم الشیخ الكبیر، یا رازق الطفل الصغیر، یا من لایحتاج الى التفسیر صلِّ على محمد و آل محمد و افعل بى كذا و كذا.»(280)

وداع امام علیه‏السلام

در این هنگام امام عیله السلام براى وداع به سوى خیام آمد و فرمود: «یا سكینه! یا فاطمه! یا زینب ! یا ام‌كلثوم! علیكنّ منّى السّلام!»
سكینه فریاد بر آورد: اى پدر! آیا تن به مرگ داده‏اى؟!
امام علیه‏السلام فرمود: چگونه چنین نباشد كسى كه نه كمك كننده‏اى دارد و نه یاورى؟
سكینه گفت: اى پدر! ما را به حرم جدمان بازگردان!
امام علیه‏السلام فرمود: اگر مرغ قطا را رها مى‏كردند مى‏خوابید.(281)
خانم‌هاى حرم با شنیدن سخنان امام به زارى و شیون پرداختند، امام علیه‏السلام آنها را آرام فرمود و روى به‏ ام اكلثوم نمود و گفت: اى خواهر! تو را وصیت مى‏كنم كه خوددار باشى! آنگاه سكینه فریادكنان به سوى امام آمد، و آن حضرت سكینه را بسیار دوست مى‏داشت، او را به سینه چسبانید و اشك او را پاك كرد و گفت:
سیطول بعدى یا سكینه فاعلمى منك البكأ اذا الحمام دهانى لا تحرقى قلبى بدمعك حسرًْ مادام منّى الروح فى جثمانى فاذا قلت فانت اولى بالّذى تأتیننى یا خیرة النّسوان.(282) و (283)

دختر سه ساله

هنگامى كه امام علیه‏السلام با اهل حرم وداع كرد و اراده میدان فرمود: دختر سه ساله خود را بوسید و آن طفل از شدت تشنگى فریاد بر آورد: «یا ابتاه! العطش!» آن حضرت فرمود: اى دختر كوچك من! صبر كن تا برایت آبى بیاورم.
پس آن حضرت روانه میدان شد و به سوى فرات رفت، در این زمان مردى از سپاه كوفه آمد و گفت: اى حسین! لشكر به خیمه‏ها ریختند.
آن حضرت از فرات بیرون آمد و خود را به سرعت به خیمه‏ها رسانید. آن دختر كوچك به استقبال پدر آمد و گفت: اى پدر مهربان! براى من آب آورده‏اى؟!
امام از شنیدن این سخن، اشك از دیدگانش جارى شد و فرمود: عزیزم! به خدا سوگند كه تحمل تشنگى و بی‌قرارى تو بر من دشوار است؛ پس انگشت خود را در دهان آن طفل گذارد و دست بر پیشانى او كشید و او را تسلى داد؛ و چون امام خواست از خیمه‏ها بیرون رود آن طفل به سوى امام دوید و دامان امام را گرفت، امام فرمود: اى فرزندم! نزد تو خواهم آمد.(284)
از امام باقر علیه‏السلام نقل شده است: امام حسین علیه‏السلام چون هنگام شهادتش رسید دختر بزرگش فاطمه را خواند و نامه‏اى پیچیده به او داد و وصیتى به صورت شفاهى به او فرمود، و على بن الحسین علیه‏السلام به گونه‏اى بیمار بود كه امید بهبودى او را ظاهراً نداشتند و فاطمه آن نوشته را به على بن الحسین تسلیم كرد و پس از او به ما رسید.(285)

مبارزه امام علیه‏السلام

آنگاه امام علیه‏السلام در حالى كه شمشیرش را برهنه كرده بود در برابر سپاه دشمن ایستاد و ... سپس آنان را به مبارزه طلبید و هر كس به میدان قدم مى‏نهاد او را به قتل مى‏رسانید تا گروه زیادى از دشمن را كشت، پس بر میمنه سپاه حمله كرد و مى‏گفت:
الموت اولى من ركوب العار و العار اولى من دخول لنارح.(288)
آنگاه بر مسیره حمله‌ور مى‏شد و مى‏فرمود:
انا الحسین بن على آلیت ان لا انثنى احمى عیالات ابى امضى على دین النبى.(289) و (290)
نوشته‏اند: امام علیه‏السلام هزار و نهصد و پنجاه نفر از سپاه دشمن را به استثناى مجروحان به قتل رسانید تا این كه عمر بن سعد فریاد برآورد: واى بر شما! مى‏دانید با چه كسى مبارزه مى‏كنید؟! این فرزند على بن ابى طالب كشنده عرب است!(291) پس، از همه سوى بر او بتازید؛ پس از صدور این فرمان صد و هشتاد نفر با نیزه و چهار هزار نفر با تیر به آن حضرت حمله‌ور شدند.(292)
امام علیه‏السلام بر اعور سلمى و عمرو بن حجاج زبیدى كه با چهار هزار نفر بر شریعه نگهبان بودند حمله كرد و اسب خود را در شریعه فرات راند، و چون اسب سر در آب برد كه بنوشد امام فرمود: تو تشنه‏اى و من تشنه، واللّه كه آب ننوشم تا تو آب نخورى، و چون اسب سخن امام را شنید سر برداشت، و آب ننوشید! گویا سخن امام را فهمید.
امام حسین علیه‏السلام فرمود: بنوش كه من نیز بنوشم! پس امام علیه‏السلام دستش را دراز كرد و مشتى از آب را برداشت.
شمر به امام گفت: به خدا سوگند كه به آن دسترسى پیدا نخواهى كرد.
پس مردى به امام علیه‏السلام گفت: فرات را مى‏بینى كه همانند شكم ماهیان جلوه مى‏كند؟! به خدا سوگند كه از آن ننوشى تا لب تشنه جان دهى!
امام حسین علیه‏السلام فرمود: خدایا او را تشنه بمیران.
نوشته‏اند كه: آن مرد پس از آن ماجرا فریاد مى‏زد: مرا آب دهید! آب برایش مى‏آوردند و آنقدر مى‏نوشید كه از دهانش مى‏ریخت، باز فریاد مى‏زد: مرا سیراب كنید! تشنگى مرا كشت! و چنین بود تا جان داد.(293)
برخى هم گفته‏اند كه: در آن هنگام سوارى گفت: اى ابا عبدالله! تو از خوردن آب لذت مى‏برى در حالى كه حریم تو را غارت مى‏كنند؟!
پس امام از شریعه بیرون آمد و بر آن قوم حمله كرد تا خود را به خیمه آل الله رسانید و دید كه سراپرده‏اش هنوز از دستبرد دشمن در امان مانده است.(294)

آخرین خطبه

امام علیه السلام در آخرین خطبه خود با بیانى بلیغ و رسا دشمنان را از مغرور شدن به دنیا و به آن بر حذر داشت، و از نوشته مورخان چنین بر مى‏آید آن حضرت به فاصله كوتاهى پس از ایراد این خطبه پر شور به شهادت رسید، و آن خطبه چنین است: (295)
اى بندگان خدا! تقواى خدا پیشته سازید و از دنیا حذر كنید، اگر دنیا براى كسى باقى مى‏ماند و كسى در دنیا جاویدان بود انبیاى الهى سزوارترین مردم به بقأ و اولى به رضا و خشنودى و راضى‏تر به قضاء الهى بودند، ولى خداى تعالى دنیا را براى بلا و آزمایش آفریده است و اهل آن را براى فنا خلق فرموده، هر چیز نو و جدید آن كهنه مى‏شود و نعمت‌هاى آن از بین مى‏رود و سرور آن به تلخى مبدل گردد؛ دنیا منزل ماندن نیست بلكه محل توشه برگرفتن است، پس توشه برگیرید كه بهترین توشه‏ها تقوى است و تقواى خدا را پیشه سازید تا رستگار شوید.

آخرین وداع

سپس امام علیه‏السلام براى بار دوم به خیام آمد و با اهل‌بیت خود وداع فرمود و آنان را به صبر و شكیبایى فراخواند و به ثواب و اجر الهى وعده داد و فرمان داد كه لباس‌هاى خود را پوشیده و آماده بلا شوند و به آنان فرمود: خود را براى سختی‌ها مهیا كنید و بدانید كه خداى تعالى حافظ و حامى شماست و به زودى شما را از شر دشمنان نجات خواهد داد، و عاقبت امر شما را ختم به خیر خواهد نمود و دشمنان شما را به انواع گرفتار خواهد ساخت و در عوض رنج‌ها و سختی‌هایى كه مى‏كشید شما را از انواع نعمت‌ها و كرامت‌ها برخوردار خواهد كرد، پس شكوه مكنید و سخنى نگوئید كه از قدر و ارزش شما بكاهد.(296)
آنگاه فرمود: لباسى را براى من آرید كه كسى در آن طمع نكند تا آن را زیر لباس‌هایم بپوشم كه از بدنم بیرون نیاورند، پس لباس كوتاهى را براى او آوردند، آن حضرت فرمود: نه، این لباس اهل ذلت است؛ آنگاه لباس كهنه‏اى را گرفته و آن را پاره نمود و در بر كرد.(297). پس آن را چاك زده و پوشید، و چنین كرد كه آن را بیرون نیاورند.
و چون خواست به طرف میدان رود التفاتى به سوى دخترش كه از زنان جدا گشته و در گوشه‏اى مى‏گریست و ندبه مى‏كرد، نمود، امام علیه‏السلام نزد او آمد و او را تسلى داد و این زبان حال اوست:
هذا الوداع عزیزتى و الملتقى یوم القیامة عند حوض الكوثر فدعى البكأ و للارسار تهیئى و استشعرى الصبر الجمیل و بادرى و اذا رایتینى على وجه الثرى دامى الورید مبضعاً فتصرى.(298)

یورش وحشیانه

آنگاه عمر بن سعد فریاد برآورد و به سپاه كوفه گفت: مادامى كه حسین در كنار خیمه‏ها با اهل‌بیت خود مشغول وداع است بر او حمله كنید! كه اگر از آنان فارغ شود شما را از هم به طورى پراكنده كند كه میمنه از میسره باز شناخته نشود! پس بر آن حضرت حمله كرده و او را تیر باران نمودند به گونه‏اى كه تیرها از میان طناب چادرها و خیمه‏ها مى‏گذشت و پیراهن بعضى از زنان را پاره مى‏كرد، پس امام علیه‏السلام بر سپاه دشمن حمله كرد و همانند شیرى خشمگین بر آنان تاخت در حالى كه از هر طرف باران تیر مى‏بارید و آن بزرگوار سینه‏اش را سپر آن تیرها قرار مى‏داد.(299)
در این هنگام امام علیه‏السلام به سپاه كوفه فرمود: براى چه با من مقاتله مى‏كنید؟ آیا حقى را ترك كردم یا سنتى را تغییر داده‏ام؟ و یا شریعتى را تبدیل كرده‏ام؟!
آن جماعت پاسخ دادند: نه! ولى با تو قتال مى‏كنیم به خاطر كینه‏اى كه از پدرت داریم! و آنچه با پدران و بزرگان ‏ما در روز بدر و حنین كرده است.(300)
چون امام علیه‏السلام این سخن را از آن گروه شنید به سختى گریست و بعد به طرف راست و چپ نگریست ولى كسى از انصارش را ندید مگر این كه خاك بر پیشانى آنها نشسته و شهید شده بودند.(301)

تیر سه شعبه

امام علیه‏السلام ایستاد تا لحظه‏اى استراحت نماید در حالى كه در اثر مبارزه و شدت گرما توانش كم شده بود، ناگاه سنگى بر پیشانى مباركش اصابت كرد، پس لباس خود را گرفت كه خون را از صورتش پاك نماید تیرى سه شعبه آهنین و مسموم بر سینه مباركش - و بر اساس بعضى از روایات - بر قلب مبارك حضرتش نشست.
امام حسین علیه‏السلام فرمود: «بسم الله و بالله و على ملة رسول الله» و سر به سوى آسمان برداشت و گفت: خدایا! تو مى‏دانى اینان كسى را مى‏كشند كه روى زمین فرزند پیامبرى جز او نیست؛ سپس تیر را گرفته از پشت بیرون آورد و خون همانند ناودان جارى شد، آنگاه دستش را زیر آن زخم گرفته، چون از خون لبریز شد به آسمان پاشید و از آن خون قطره‏اى باز نگشت، باز دست مباركش را از خون پر كرده و بر صورت و محاسنش مالید و فرمود: همین گونه باشم تا جدم رسول خدا را ملاقات كنم و بگویم: اى رسول خدا! مرا این گروه كشتند.(302)

تهاجم به خیام

سپس باز هم آن حضرت با دشمن مقاتله مى‏كرد تا این كه شمر بن ذى الجوشن آمد و بین او و خیمه‏ها و اهل‌بیت آن حضرت حائل شد(303)؛ امام علیه‏السلام بر سپاه كوفه فریاد زد و فرمود: واى بر شما اى پیروان آل ابى سفیان! اگر شما را دینى نیست و از روز معاد باكى ندارید لااقل در دنیا آزاده باشید، اگر از نژاد عرب هستید به حسب خود باز گردید!
شمر ندا كرد: چه مى‏گوئى اى پسر فاطمه ؟!
امام علیه‏السلام فرمود: من با شما مقاتله مى‏كنم و شما با من جنگ دارید، زنان را گناهى نیست، به این گروه تجاوزگر خود سفارش كن تا زنده هستم متعرض حرم من نشوند.
شمر گفت: این چنین خواهیم كرد اى پسر فاطمه!
آنگاه رو به لشكرش كرده و فریاد زد: از حرم و سراپرده این مرد دور شوید و آهنگ خود او كنید! كه به جان خودم سوگند او كفو كریمى است!
پس سپاه كوفه با سلاح متوجه آن حضرت گردیده و آن بزرگوار بر آنها حمله مى‏كرد و آنان بر آن حضرت یورش مى‏بردند و در آن حال در طلب جرعه‏اى آب بود كه نیافت تا هفتاد و دو زخم بر بدنش وارد شد.(304)
و گفته‏اند: آنقدر تیر بر بدن مباركش اصابت كرده بود كه زره آن حضرت همانند خار پشت پر از تیر بود، و تمام این تیرها در قسمت جلو و پیش روى آن حضرت بود.(305)
پس مدتى نسبتاً طولانى از روز سپرى شد و مردم از كشتن آن حضرت پرهیز كرده و هر كدام این كار را به دیگرى واگذار مى‏نمودند، در این هنگام شمر فریاد زد: واى بر شما! مادرتان در عزایتان بگرید! چه انتظارى دارید؟ او را بكشید. پس از هر جانب به او حمله ور شدند.(306)
بعضى نوشته‏اند كه: امام حسین علیه‏السلام سه ساعت از روز روى زمین افتاده بود و به آسمان نظر مى‏كرد و مى‏گفت: «صبراً على قضائك، لا معبود سواك، یا غیاث المستغثین»، پس چهل نفر از لشكر به سوى امام شتافتند تا سر از بدنش جدا سازند و عمر بن سعد مى‏گفت: در كشتن او شتاب كنید.
شبث بن ربعى در حالى كه شمشیر در دست داشت نزدیك امام آمد كه سر از تن آن بزرگوار جدا نماید، آن حضرت نظرى به او نمود كه او شمشیر را رها كرده و در حالى كه فریاد مى‏زد فرار كرد.(307)

شهادت امام علیه‏السلام

هنگامى كه در اثر كثرت جراحات و تشنگى ضعف بر آن بزرگوار مستولى گردید، شمر فریاد زد: چرا منتظر هستید؟ حسین جراحات زیادى برداشته و نیزه‏ها او را از پاى درآورده است، از هر طرف بر او حمله كنید، مادرانتان در عزاى شما بگرید!
پس از هر طرف بر او حمله‌ور شدند، حصین بن تمیم تیرى بر دهان آن حضرت زد و ابو ایوب غنوى تیرى بر حلق نازنینش و زرعه بن شریك ضربه‌اى بر كتف امام وارد ساخت و سنان بن انس نیزه‏اى به سنیه مبارك آن حضرت زد و صالح بن وهب نیزه‏اى بر پهلوى آن بزرگوار وارد كرد كه آن حضرت بر گونه راست روى زمین افتاد، آنگاه آن حضرت نشست و تیر را از حلق شریفش به در آورد، در این حال عمر بن سعد به امام نزدیك شد.(310)

فریاد عقیله بنی‌هاشم علیهاالسلام

زینب كبرى از خیمه بیرون آمد و فریاد مى‏زد: وا اخاه! وا سیداه! وا اهل بیتاه! اى كاش آسمان بر زمین سقوط مى‏كرد و اى كاش كوه‌ها خرد و پراكنده بر هامون مى‏ریخت.(311) پس بر عمر بن سعد فریاد زد: واى بر تو! ابو عبدالله را مى‏كشند و تو تماشا مى‏كنى؟ او هیچ جوابى نداد! زینب فریاد برآورد و گفت: واى بر شما! آیا در میان شما مسلمانى نیست؟ باز هیچ كس پاسخى نداد.(312)
و بعضى نقل كرده‏اند كه: عمر بن سعد اشكش جارى گردید ولى صورتش را از زینب برگرداند.(313)

آخرین لحظات

پس زمانى گذشت هر كس كه نزدیك آن بزرگوار مى‏شد و كشتن امام براى او ممكن بود، باز مى‏گشت و كراهت داشت كه آن حضرت را به قتل برساند، سپس شخصى كه او را مالك بن نمیر كندى مى‏گفتند و او مردى شقى و بى‌باك بود نزدیك امام آمد و شمشیرى بر سر آن بزرگوار زد كه برنس(عمامه) را قطع كرده و به سر مبارك آن حضرت رسید كه خون جارى گردید. امام حسین علیه‏السلام آن برنس را انداخت و كلاهى را طلب كرد و بر سر گذاشت و به آن مرد فرمود: هرگز با آن دست غذا و آب نخورى و خدا تو را با ظالمان محشور گرداند! آن مرد كندى برنس امام را برداشت و بعد از آن همیشه در فقر و مسكنت به سر مى‏برد و دستانش مانند آدم‌هاى شل، از كار افتاد.(315)
و چون آن بزرگوار از اسب به روى زمین فرود آمد خواست بر جانب راست بخوابد از كثرت جراحات ممكن نشد سپس بر پهلوى چپ خواست بخوابد اما نشد پس مقدارى از رمل و خاك را گرد آورد و همانند بالشى درست كرده و سر بر آن نهاد و سپاه كوفه در حیرت بودند كه او در چه حالتى است؟ بعضى مى‏گفتند: او از دنیا رفته است و بعضى گفتند: توان جنگ كردن ندارد.(316)

فرمان قتل

عمر بن سعد به مردى كه در طرف راست او بود گفت: واى بر تو! پیاده شو و او را به قتل برسان، خولى بن یزید سرعت كرده تا سر امام را جدا سازد، سنان بن انس نخعى لعنة الله پیاده شد و با شمشیر بر گلوى شریف آن حضرت مى‏زد و مى‏گفت: والله! من سر تو را جدا مى‏كنم و مى‏دانم تو پسر رسول خدا هستى و پدر و مادرت بهترین مردم است، سپس سر مقدس آن بزرگوار را از بدن جدا كرد.(317)

ذوالجناح

پس اسب آن حضرت شیهه كشان و گریان به جانب خیمه‏ها شتافت در حالى كه پیشانى خود را به خون امام علیه‏السلام آغشته نموده بود.(326) و از امام باقر علیه‏السلام نقل شده است كه اسب مى‏گفت «الظلمیة الظلیمة من امة قتلت ابن بنت نبیها»؛ «واى از ستم امتى كه فرزند دختر پیامبر خود را كشتند» و با همان فریاد رو به خیمه‏ها آورد.(327)

دگرگونى عالم

پس از شهادت آن بزرگوار، سپاه كوفه سه تكبیر گفتند! زمین به سختى لرزید و شرق و غرب تاریك شد و مردم را زلزله و برق فرو گرفت و آسمان خون بارید و هاتفى از آسمان ندا كرد كه: به خدا سوگند امام فرزند امام و برادر امام و پدر امامان، حسین بن على كشته شد.(329)
رواى گفت: در آن وقت غبار شدید توأم با تاریكى و طوفان سرخى كه امكان دیدن نبود آسمان را فرا گرفت كه آن گروه گمان كردند عذاب بر آنها نازل گردیده و ساعت‌ها ادامه داشت.(330)
امام صادق علیه‏السلام به زراره فرمود: اى زراره! آسمان چهل روز بر حسین علیه‏السلام خون گریست و زمین چهل روز به سیاهى گریست و خورشید تا چهل روز به گرفتگى و سرخى گریست و كوه‌ها از هم پاشید و فرو ریخت و دریاها متلاطم گشت.(331)
داودبن فرقد از امام صادق علیه‏السلام نقل كرده است كه حضرت فرمود: چون حسین بن على علیه‏السلام شهید شد آسمان نیلگون گردید تا یك سال؛ سپس فرمود: آسمان و زمین بر حسین بن على علیه‏السلام یك سال گریست و بر یحیى بن زكریا نیز گریسته بود، و سرخى آسمان همان گریه آن است.(332)


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نواها :
نغمه‌های روز عاشورا
نوای دل
امام حسين (ع)

خيلی خيلی التماس دعا دارم هااا

شرح كامل واقعه عاشورا

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بهمن ۰۹، ۱۳۸۵

امشب شب عاشورا است


هوالقهار

يك شب مهلت براى راز و نياز

پس عباس عليه‏السلام نزد سپاهيان دشمن بازگشت و از آنها شب عاشورا را - براى نماز و عبادت - مهلت خواست. عمربن سعد در موافقت با اين درخواست، مردد بود، و سرانجام از لشكريان خود پرسيد كه: چه بايد كرد؟!
عمرو بن حجاج گفت: سبحان الله! اگر اهل ديلم (كنايه از مردم بيگانه) و كفار از تو چنين تقاضايى مى‏كردند سزاوار بود كه با آنها موافقت كنى!
قيس بن اشعث گفت: درخواست آنها را اجابت كن، به جان خودم سوگند كه آنها صبح فردا با تو خواهند جنگيد.
ابن سعد گفت: به خدا سوگند كه اگر بدانم چنين كنند، هرگز با درخواست آنها موافقت نكنم.(1)
و عاقبت، فرستاده ابن سعد به نزد عباس بن على عليه‏السلام آمد و گفت: ما به شما تا فردا مهلت مى‏دهيم، اگر تسليم شديد شما را به نزد عبيدالله بن زياد خواهيم فرستاد! و اگر سر باز زديد، دست از شما بر نخواهيم داشت.(2)

خطبه امام عليه‏السلام شب عاشورا

امام عليه‏السلام ياران خود را نزديك غروب به نزد خود فراخواند.
على بن الحسين عليه‏السلام مى‏فرمايد: من نيز خدمت پدرم رفتم تا گفتار او را بشنوم در حالى كه بيمار بودم، پدرم به اصحاب خود مى‏فرمود:
"اثنى على الله احسن الثنأ و احمده على السرأ و الضرأ، اللهم انى احمدك على ان اكرمتنا بالنبوة و جعلت لنا اسماعا و ابصارا و افئده و علمتنا القرآن و فقهتنا فى الدين فاجعلنا لك من الشاكرين، اما بعد فانى لا اعلم اصحابا او فى ولا خيرا من اصحابى ولا اهل‌بيت ابر ولا اوصل من اهل‌بيتى فجزاكم الله جميعا عنى خيرا. الا و انى لاظن يومنا من هؤلأ الاعدأ غدا و انى قد اذنت لكم جميعا فانطلقوا فى حل ليس عليكم منى ذمام، هذا الليل قد غشيكم فاتخذوه و جملا و لياخذ كل رجل منكم بيد رجل من اهل‌بيتى فجزاكم الله جميعا ثم تفرقوا فى البلاد فى سوادكم و مدائنكم حتى يفرج الله فان القوم يطلبوننى و لو اصابونى لهوا عن طلب غيرى."(3)
خداى را ستايش مى‏كنم بهترين ستايش‌ها و او را سپاس مى‏گويم در خوشى و ناخوشى. بار خدايا! تو را سپاسگزاريم كه ما را به نبوت گرامى داشتى و علم قرآن و فقه دين را به ما كرامت فرمودى و گوشى شنوا و چشمى بينا و دلى آگاه به ما عطا كردى، ما را از زمره سپاسگزاران قرار بده. من يارانى بهتر و با وفاتر از اصحاب خود سراغ ندارم و اهل‌بيتى فرمانبردارتر و به صله رحم پاى بندتر از اهل‌بيتم نمى‌شناسم، خدا شما را به خاطر يارى من جزاى خير دهد! من مى‏دانم كه فردا كار ما با اينان به جنگ خواهد انجاميد. من به شما اجازه مى‏دهم و بيعت خود را از شما بر مى‏دارم تا از سياهى شب براى پيمودن راه و دور شدن از محل خطر استفاده كنيد و هر يك از شما دست يك تن از اهل‌بيت مرا بگيريد و در روستاها و شهرها پراكنده شويد تا خداوند فرج خود را براى شما مقرر دارد. اين مردم، مرا مى‏خواهند و چون بر من دست يابند با شما كارى ندارند.

پاسخ ياران امام عليه‏السلام

برادران امام و فرزندان و برادرزادگان او و فرزندان عبدالله بن جعفر (فرزندان حضرت زينب عليهاالسلام) به امام عرض كردند: ما براى چه دست از تو برداريم؟ براى اين كه پس از تو زنده بمانيم؟! خدا نكند كه هرگز چنين روزى را ببينيم.
ابتدا عباس بن على عليه‏السلام اين سخن را گفت و بعد ديگران از او پيروى كردند و جملاتى همانند، بر زبان راندند.
پس امام عليه‏السلام روى به فرزندان عقيل نمود و فرمود: شما را كشته شدن مسلم كافى است، برويد كه من شما را اذن دادم.
آنها گفتند: سبحان الله! مردم چه مى‏گويند؟! مى‏گويند ما بزرگ و سالار خود و عموزادگان خود كه بهترين مردم بودند در دست دشمن رها كرديم و با آنها به طرف دشمن تيرى رها نكرديم و نيزه و شمشيرى عليه دشمن به كار نبرديم!! نه! به خدا سوگند چنين نكنيم، بلكه خود و اموال و اهل خود را فداى تو سازيم و در كنار تو بجنگيم و هر جا كه روى كنى با تو باشيم، ننگ باد بر زندگى پس از تو.
سپس مسلم بن عوسجه بپا خاست و گفت: بهانه ما در پيشگاه خدا براى تنها گذاردن تو چيست؟! به خدا سوگند اين نيزه را در سينه آنها فرو برم و تا دسته اين شمشير در دست من است بر آنها حمله كنم، و اگر سلاحى نداشته باشم كه با آن بجنگم سنگ برداشته و به طرف آنها پرتاب مى‏كنم، به خدا سوگند كه ما تو را رها نكنيم تا خدا بداند كه حرمت پيامبر را در غيبت او درباره تو محفوظ داشتيم، به خدا قسم اگر بدانم كه كشته مى‏شوم و بعد زنده مى‏شوم و سپس مرا مى‏سوزانند و ديگر بار زنده مى‏گردم و سپس در زير پاى ستوران بدنم در هم كوبيده مى‏شود و تا هفتاد بار اين كار را در حق من روا بدارند، هرگز از تو جدا نگردم تا در خدمت تو به استقبال مرگ بشتابم، و چرا چنين نكنم كه كشته شدن يك بار است و پس از آن كرامتى است كه پايانى ندارد.
پس از او زهيربن قين برخاست و گفت: به خدا سوگند دوست دارم كشته شوم، باز زنده گردم، و سپس كشته شوم، تا هزار مرتبه، تا خدا تو را و اهل‌بيت تو را از كشته شدن در امان دارد!
و بعد از زهير گروه ديگرى از اصحاب سخنانى حماسى بر زبان جارى كردند، و امام عليه‏السلام در حق آنها دعاى خير فرمود و به خيمه خود بازگشت.(4) و (5)

محمدبن بشير

در شب عاشورا به محمدبن بشير حضرمى خبر دادند كه فرزندت در سر حد رى اسير شده است، او در پاسخ گفت: ثواب مصيبت او و خود را از خداى متعال آرزو مى‏كنم و دوست ندارم كه فرزندم اسير باشد و من بعد از او زنده بمانم.
امام حسين عليه‏السلام چون سخن او را شنيد، فرمود: خدا تو را بيامرزد، من بيعت خود را از تو برداشتم، بر و در رهايى فرزندت از اسارت بكوش.
محمدبن بشير گفت: در حالى كه زنده هستم طعمه درندگان گردم اگر چنين كنم و از تو جدا شوم.
امام عليه‏السلام فرمود: پس اين لباس‌ها را به فرزندت كه همراه توست بده تا در نجات برادرش به مصرف برساند.
نوشته‏اند كه: امام پنج جامه به او داد كه هزار دينار ارزش داشت.(6)

مرگ از عسل شيرين‏تر است

قاسم بن حسن عليه‏السلام به امام عليه‏السلام عرض كرد: آيا من هم در شمار شهيدانم؟
امام عليه‏السلام با عطوفت و مهربانى فرمود: اى فرزندم! مرگ در نزد تو چگونه است؟
عرض كرد: اى عمو! مرگ در كام من از عسل شيرين‏تر است!
و چه زيبا است اين شعر در توصيف اين نوجوان:
گرچه من خود كودكى نو رسته‏ام ليك دست از زندگانى شسته‏ام
كرده در روز ولادت مام من باز با شهد شهادت كام من
امام عليه‏السلام فرمود: عمويت به فداى تو باد! آرى تو نيز از شهيدان خواهى بود آن هم پس از رنجى سخت، و پسرم عبدالله نيز كشته خواهد شد.
قاسم گفت: اى عمو! مگر لشكر دشمن به خيمه‏ها هم حمله مى‏كنند تا عبدالله شيرخوار هم شهيد شود؟!
امام عليه‏السلام فرمود: عمويت به فدايت تو باد! عبدالله كشته خواهد شد هنگامى كه دهانم از شدت عطش خشك شود و به خيمه‏ها آمده آب با شير طلب كنم و چيزى نيابم، فرزندم عبدالله را طلب مى‏كنم تا از رطوبت دهانش بنوشم، چون او را نزد من آوردند قبل از آن كه لبانم را بر دهان او بگذارم، شقاوت پيشه‏اى از لشكريان دشمن، گلوى فرزند شير خوارم را با تير پاره كند و خون او بر دستانم جارى شود، آنگاه است كه دست به آسمان بلند كنم و از خدا طلب صبر نمايم و به ثواب او دل بندم، در اين حال نيزه‏هاى دشمن مرا به سوى خود خواند و آتش از خندق پشت خيمه‏ها زبانه كشد و من بر آنها حمله خواهم كرد و آن لحظه، تلخ‏ترين لحظه دنياست و آنچه خدا خواهد، واقع شود.
على بن الحسين عليه‏السلام فرمود: قاسم با شنيدن اين سخنان زار زار گريست و ما نيز گريستيم و بانگ شيون و زارى از خيمه‏ها بلند شد.(7)

ايستادگى تا مرز شهادت

از على بن الحسين عليه‏السلام نقل شده است كه فرمود: چون پدرم به اصحاب فرمودند كه بيعت خود را از شما برداشتم و شما آزاد هستيد، اصحاب و ياران آن حضرت بر فداكارى و وفادارى خود تا مرز شهادت در كنار امام پافشارى نمودند.
امام در حق آنها دعا كرده فرمودند: سرهاى خود را بلند كنيد و جايگاه خود را ببينيد! ياران و اصحاب امام نظر كرده و جايگاه و مقام خود را در بهشت مشاهده كردند و امام عليه‏السلام منزلت رفيع هر كدام را به آنها نشان مى‏داد.(8)
بعد از اين معجزه امام عليه‏السلام بود كه اصحاب با سينه‏هاى فراخ و صورت‌هاى بر افروخته به استقبال نيزه‏ها و شمشيرها مى‏رفتند تا زودتر به جايگاهى كه در بهشت دارند، برسند.(9)

حفر حندق در اطراف خيام

امام عليه‏السلام فرمان داد تا مقدارى چوب و نى كه در پشت خيمه‏ها بود، در محلى كه اصحاب امام در شب عاشورا مانند خندق در اطراف خيمه‏ها حفر كرده بودند، بريزند، زيرا هر لحظه احتمال شبيخون دشمن از پشت خيمه‏ها مى‏رفت. امام عليه‏السلام دستور داد به محض حمله دشمن، آن چوب‌ها و نى‏ها را آتش زنند تا راه ارتباطى دشمن با خيمه‏ها قطع شود و فقط از يك قسمت كه ياران امام مستقر بودند، نبرد صورت پذيرد، و اين تدبير براى اصحاب امام بسيار سودمند بود.(10)

تحكيم مواضع

امام عليه‏السلام از خيمه بيرون آمد و به اصحاب فرمان داد كه خيمه‏ها را نزديك يكديگر قرار داده و طناب بعضى را در بعض ديگر ببرند و لشكر دشمن را در روبروى خود قرار داده و خيمه‏ها را در پشت سر و طرف راست و چپ خود قرار دهند به گونه‏اى كه خيمه‏ها در سه طرف آنها قرار بگيرد و اصحاب امام فقط از قسمت روبرو با دشمن مواجه شوند.(11) سپس امام و يارانش به جايگاه خود بازگشتند و تمام شب را به نماز گزاردن و استغفار و دعا و تضرع سپرى كردند و آن شب اصلاً نخوابيدند.(12)

غسل شهادت

امام عليه‏السلام حضرت على اكبر را با سى نفر سواره و بيست نفر پياده فرستاد تا آب آوردند، آنگاه روى به ياران خود نموده و فرمودند: برخيزيد و آب بنوشيد كه اين آخرين توشه شماست، و وضو گرفته و غسل كنيد و لباس‌هاى خود را بشوئيد تا كفن شما باشد.(13)

اشعار امام عليه‏السلام

على بن الحسين عليه‏السلام مى‏گويد: من شب عاشورا در كنارى نشسته بودم و عمه‏ام زينب نيز نزد من بود و مرا پرستارى مى‏كرد، ناگهان پدرم برخاست و به خيمه ديگرى رفت و جوين(14) غلام ابى ذر غفارى در خدمت آن حضرت بود و شمشير او را اصلاح مى‏كرد، و پدرم اين اشعار را مى‏خواند:
"يا دهر اف لك من خليلكم لك بالاشراق و الاصيل من صاحب و طالب قتيلو الدهر لا يقنع بالبديل و انما الامر الى الجليلو كل حى سالك سبيلى."(15)
اين اشعار را پدرم دو يا سه بار تكرار كرد، من مقصود او را يافتم، پس بغض گلويم را گرفت ولى خوددارى كرده و سكوت كردم و دانستم كه بلا نازل گرديده است. اما عمه‏ام زينب چون اشعار امام را شنيد به خاطر رقت قلب و احساس لطيفى كه داشت نتوانست خود را نگاه دارد و بپا خاست در حالى كه لباسش به زمين كشيده مى‏شد، نزد پدرم رفت و گفت: واى از اين مصيبت! اى كاش مرا مرگ در كام خود مى‏گرفت و زندگانى مرا تمام مى‏كرد! امروز مادرم فاطمه، و پدرم على، و برادرم حسن در كنارم نيستند، اى جانشين گذشتگان و پناه بازماندگان.
پس امام حسين عليه‏السلام به سوى خواهر نگريست و فرمود: خواهرم! شكيبايى تو را شيطان نربايد! و چشمان آن حضرت را اشك فرا گرفت و گفت: اگر مرغ قطا را به حال خود گذارده بودند، مى‏خوابيد.(16)
عمه‏ام گفت: آيا تو را به ستم خواهند كشت و اين دل مرا بيشتر جريحه‌دار كرده و مى‏سوزانند؟! پس به روى خود سيلى زد و گريبان چاك كرد و بيهوش افتاد.
امام حسين عليه‏السلام برخاست و آب بر رويش پاشيد تا به هوش آمد و فرمود: اى خواهر! تقواى خدا را پيشه كن و به شكيبايى خود را تسلى ده و بدان كه اهل زمين مى‏ميرند و اهل آسمان نمى‌مانند و هر چيزى فانى شود مگر خدا، همان خدايى كه خلق را به قدرت خود آفريد و باز آنها را برانگيزاند و باز گرداند و او خداى فرد و واحد است، پدرم بهتر از من، مادرم بهتر از من و برادرم بهتر از من بودند و رفتند، من و هر مسلمانى بايد از رسول خدا سرمشق بگيريم و در بلاها و مصيبت‌ها عنان اختيار خود را از دست ندهيم.
امام عليه‏السلام خواهر خود را با اينگونه سخنان تسلى داد و به او گفت: تو را به خدا كه در مصيبت من گريبان خود را چاك مزن، و صورت خود را مخراش، و پس از شهادتم شيون و زارى مكن.
على بن الحسين عليه‏السلام مى‏گويد: پس از اين كه عمه‏ام آرام گرفت پدرم او را در كنار من نشانيد.(17)

پيوستن گروهى به امام عليه‏السلام

نوشته‏اند: سى نفر از اهل كوفه كه در لشكر عمر بن سعد بودند به او گفتند: چرا هنگامى كه فرزند دختر رسول خدا به شما سه مسأله را پيشنهاد مى‏كند تا جنگى در نگيرد، شما هيچ كدام را نمى‌پذيريد؟! و پس از اين اعتراض، از لشكر ابن سعد جدا شده و به اردوى امام پيوستند.(18)

برير و ابو حرب سبيعى

ضحاك بن عبدالله مشرقى مى‏گويد: چون شب فرا رسيد، امام حسين عليه‏السلام و اصحابش تمامى شب را به نماز و استغفار و دعا و تضرع و درگاه الهى بسر بردند.
گروهى از سواره نظام ابن سعد كه شبانه نگهبانى مى‏دادند در اول شب از كنار خيمه‏هاى ما گذشتند در حالى كه امام حسين عليه‏السلام اين آيه را تلاوت مى‏فرمود (ولا يحسبن الذين كفروا انما نملى لهم خير لانفسهم انما نملى لهم ليزادادوا اثما و لهم عذاب مهين ما كان الله ليذر المؤمنين على ما انتم عليه حتى يميز الخبيث من الطيب.) (19)، يكى از آنها گفت: به خداى كعبه قسم كه ما همان پاكان هستيم كه از شما جدا گرديده‏ايم!! او مى‏گويد: من او را شناختم به برير بن خضير گفتم: اين مرد را مى‏شناسى؟
برير گفت: نه.
گفتم: او ابو حرب سبيعى است كه عبدالله بن شهر نام دارد و مردى شوخ و دلاور است و سعيدبن قيس به علت جنايتى كه انجام داده بود او را به زندان افكند.
برير بن خضير به او گفت: اى فاسق! گمان مى‏كنى كه خدا تو را در زمره پاكان قرار داده است؟!
او به برير بن خضير گفت: تو كيستى؟!
گفت: من برير بن خضيرم.
او گفت اى برير! به خدا سوگند كه بر من بسيار گران است كه به دست من هلاك شوى.
برير گفت: آيا مى‏توانى از آن گناهان بزرگى كه مرتكب شده‏اى، توبه كنى و به سوى خدا باز گردى؟ به خدا قسم كه پاكيزگان مائيم و شما همه پليديد.
گفت: من هم بر درستى سخن تو گواهى مى‏دهم!
ضحاك بن عبدالله به او گفت: واى بر تو! اين معرفت چه سودى به حال تو دارد؟!
گفت: فدايت شوم! پس چه كسى نديم يزيد بن عذره باشد كه هم اكنون با من است؟!
برير گفت: تو مردى سفيه و نادانى، پس او بازگشت.
نگهبانان ما آن شب عزرة بن قيس احمسى و سواران او بودند.(20)

در تدارك لقاء

امام عليه‏السلام دستور دادند تا خيمه‏اى را جهت استحمام و غسل اختصاص دهند، عبدالرحمن و برير بن خضير بر در آن خيمه به نوبت ايستاده بودند تا داخل شده و خود را نظافت كنند. برير با عبدالرحمن مزاح و شوخى مى‏كرد! عبدالرحمن گفت كه: حالا وقت مزاح نيست! برير گفت: خويشان من مى‏دانند كه من هرگز نه در جوانى و نه در كهولت، اهل شوخى نبوده‏ام ولى چون به من بشارت سعادت داده شده است سر از پا نمى شناسم و فاصله ميان خود و بهشت را جز شهادت نمى‌بينم.(21)

نافع بن هلال و امام عليه‏السلام

امام در نيمه شب بيرون آمد و خيمه‏ها و تپه‏هاى اطراف را نگاه مى‏كرد، نافع بن هلال هم از خيمه بيرون آمده و به دنبال حضرت حركت مى‏كرد، امام از نافع پرسيد: چرا به دنبال من مى‏آيى؟!
نافع گفت: يابن رسول الله! ديدم كه شما به طرف لشكر دشمن مى‏رويد، بر جان شما بيمناك شدم.
امام فرمود: من اطراف را بررسى مى‏كنم تا ببنيم كه فردا دشمن از كجا حمله خواهد كرد.
نافع مى‏گويد كه: امام عليه‏السلام بازگشت در حالى كه دست مرا گرفته و مى‏فرمود: به خدا سوگند اين وعده‏اى است كه در آن خلافى نيست؛ پس به من فرمود: اين راه را كه در ميان دو كوه قرار گرفته، مشاهده مى‏كنى؟ هم اكنون در اين تاريكى شب، از اين راه برو خود را نجات بده!
نافع بن هلال خود را بر قدم‌هاى امام انداخت و گفت: مادرم در سوگم بگريد اگر چنين كنم، خدا بر من منت نهاده كه در جوار تو شهيد شوم.
سپس امام عليه‏السلام داخل خيمه زينب گرديد، نافع مى‏گويد: من در بيرون خيمه ايستاده و منتظر آن حضرت بودم، شنيدم كه حضرت زينب به امام مى‏گفت: آيا از تصميم يارانت آگاهى؟ و مى‏دانى كه تو را فردا رها نخواهند كرد؟!
امام عليه‏السلام فرمود: همانگونه كه كودك به پستان مادر علاقمند است، آنها نيز به شهادت علاقه دارند!
نافع مى‏گويد: چون اين سخن را شنيدم نزد حبيب بن مظاهر آمده و او را از جريان امر آگاه ساختم، حبيب گفت: اگر منتظر دستور امام نبودم، همين الان به دشمن حمله مى‏كردم.
نافع مى‏گويد: به او گفتم: امام هم اكنون نزد خواهرش زينب است، آيا ممكن است اصحاب را جمع نموده و آنها سخنى بگويند كه زنها آرامش پيدا كنند؟
حبيب، ياران امام را صدا كرد، همگى آمدند و در كنار خيمه‏هاى آل البيت فرياد بر آوردند كه: اى خاندان رسول خدا! اين شمشيرهاى ماست، قسم خورده‏ايم كه آنها را در غلاف نكرده و با دشمن شما مبارزه كنيم، و اين نيزه‏هاى ماست كه در سينه دشمن قرار خواهد گرفت.
پس زنان از خيمه‏ها بيرون آمده و گفتند: اى جوانمرادان پاك سرشت! از دختران پيامبر و فرزندان امير‌المؤمنين حمايت كنيد.
و به دنبال اين سخن، همه اصحاب گريستند.(22)

رؤياى امام عليه‏السلام

به هنگام سحر، امام حسين عليه‏السلام به خوابى سبك فرو رفت، و چون بيدار شد فرمود: ياران من! مى‏دانيد هم اكنون در خواب چه ديدم؟
اصحاب گفتند: يابن رسول الله چه ديدى؟
فرمود: سگانى را ديدم كه به من حمله مى‏كردند تا مرا پاره پاره كنند، و در ميان آنها سگى دو رنگ را ديدم كه نسبت به من از ديگر سگان وحشى‏تر و خون آشام‏تر بود! گمان مى‏كنم آن مرا خواهد كشت مردى باشد ابرص! و در دنباله اين خواب، جدم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را ديدم كه تعدادى از اصحابش همراه او بودند و به من فرمود: فرزندم! تو شهيد آل محمدى و اهل آسمان‌ها و كروبيان عالم بالا از مژده آمدنت شادى مى‏كنند و امشب به هنگام افطار نزد من خواهى بود، شتاب كن و كار را به تأخير مينداز! اين فرشته‏اى است كه از آسمان فرود آمده است تا خون تو را گرفته و در شيشه سبز رنگى قرار دهد.
ياران من! اين خواب گوياى آن است كه اجل نزديك و بى ترديد هنگام رحيل و كوچ از اين جهان فانى فرا رسيده است.(23)

روز عاشورا(24)

سپيده دم امام عليه‏السلام با اصحابش نماز صبح را خوانده و دست مباركش را به سوى آسمان برداشت و گفت:
"اللهم انت ثقتى فى كل كرب و رجائى فى كل شده، و انت لى فى كل امر نزل بى ثقه وعده، كم من هم يضعف فيه الفواد و تقلّ فيه الحيله و يخذل فيه الصديق و يشمت فيه العدو نزلته بك و شكوته اليك رغبته منى اليك عمن سواك ففرجته و كشفته فانت ولى كل نعمه و صاحب كل حسنه و منتهى كل رغبه؛ خداوندا! تو پناه منى در مشكل‌ها، و اميد منى در سختي‌ها، و ملجأ و ياورم هستى در آنچه كه بر من نازل شود؛ پروردگارا! از چه دل زخم‌هاى رنج آورى كه قلب را شكسته و چاره را گسسته و دوست را به ناروائى داشته و نيش دشمن را به همراه، به تو شكايت مى‏كنم كه اميد به تو بى‌نيازى از دل دادن با ديگرى است، پس بگشاى درهاى بسته را و بنماى روزنه‏هاى اميد را كه تو راست تمام نعمت‌ها و از آن توست همه خوبي‌ها و تويى تنها مقصود آرزوها."
سپس امام عليه‏السلام بپا خاست و خطبه خواند و حمد و ثناى الهى نمود و به اصحابش فرمود: خداى عزوجل به شهادت من و شما فرمان داده است، بر شما باد كه صبر و شكيبايى را پيشه خود سازيد.(25)

تعداد ياران امام عليه‏السلام

تعداد اصحاب امام عليه‏السلام در روز عاشورا سى و دو نفر سواره و چهل نفر پياده بوده است. و از محمد بن ابى طالب نقل شده كه پيادگان هشتاد و دو نفر بودند. و سيدابن طاووس از امام باقر عليه‏السلام نقل كرده است كه تعداد ياران چهل و پنج نفر سواره و صد نفر پياده بودند.(26)
امام حسين عليه‏السلام زهير بن قين را در ميمنه سپاه خود قرار داد، و حبيب بن مظاهر را بر ميسره سپاه گمارد، و پرچم را به دست برادرش عباس عليه‏السلام سپرد، و خيمه‏ها را در پشت سر سپاه قرار داد و امر كرد خندقى را كه در پشت خيمه‏ها حفر كرده بودند از نى و هيزم انباشته و آنها را آتش زدند كه دشمن نتواند از پشت حمله كند.(27)

سپاه عمر بن سعد

عمر بن سعد نيز عبدالله بن زهير ازدى را بر جمعى از سپاهيان كه اهل مدينه بودند(28)، امير كرد، و قيس بن اشعث بن قيس را فرماندهى قبيله ربيعه و كنده داد، و عبدالله بن ابى سبره جعفى را بر سپاهيان مذحجى و اسدى، و حر بن يزيد رياحى را به فرماندهى قبيله تميم و همدان گمارد (و تمامى اين گروه‌ها در صحنه جنگ با امام حسين عليه‏السلام حضور داشتند به جز حر بن يزيد كه توبه كرد و به اردوى امام رفت و به شهادت رسيد.)
بعد از اين تقسيم مسئوليت‌ها - كه ريشه قومى داشت - عمر بن سعد، عمرو بن حجاج زبيدى را بر ميمنه لشكر، و شمر بن ذى الجوشن را بر ميسره، و عروه بن قيس احمسى را بر سواره نظام، و شبث بن ربعى را بر پياده نظام خود گمارد، و پرچم را به دريد، غلامش سپرد.(29)

حركت سپاه دشمن

سپاه عمر بن سعد رو به سوى خيمه‏ها نموده و اطراف خيام امام حسين عليه‏السلام را محاصره كردند با خندقى كه به دستور امام عليه‏السلام در اطراف خيمه‏ها حفر شده بود و در آن آتش افروخته بودند، برخورد كردند، شمر بن ذى الجوشن (عليه اللعنه) نعره بر آورد كه: اى حسين! پيش از فرا رسيدن قيامت و آتش دوزخ، به استقبال آتش رفته‏اى؟!
امام حسين عليه‏السلام فرمود: اين كيست؟ گويا شمر بن ذى الجوشن است!
گفتند: آرى.
اما با بانگى رسا در پاسخ شمر فرمود: اى پسر زن چران! تو به عذاب آتش سزوارترى.
مسلم بن عوسجه تصميم گرفت كه شمر را هدف تير قرار دهد، امام حسين عليه‏السلام او را از اين كار باز داشت!
عرض كرد: بگذاريد تا اين فاسق را كه از سردمدران ستمكاران است به تير بزنم كه فرصت خوبى است.
امام عليه‏السلام فرمود: او را به تير مزن زيرا من دوست ندارم كه آغازگر جنگ با اين گروه باشم.(30)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نواها :
نغمه‌های روز نهم محرم
نوای دل
حضرت عباس (ع)

خيلی خيلی التماس دعا دارم هااا

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی‌نوشت‌ها:
ـــــــــــــــــ
1- الملهوف 38.
2- ارشاد شيخ مفيد 2/91.
3- كامل ابن اثير 4/57.
4- ارشاد شيخ مفيد 2/92.
5- چه زيباست كلام خداوندى كه فرمود (من المؤمنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا) (سوره احزاب: 23)، همچنين (و الموفون بعهدهم اذا عاهدوا و الصابرين فى الباسأ و الضرأ و حين الباس) (سوره بقره: 177)، كه از مصاديق بارز اين آيات همين رادمردانى هستند كه با ايثار جان و ثبات و استقامت هم نام خود را خالد و جاويدان نمودند و ابديت را كسب نمودند و هم درس وفادارى و تسليم در برابر حق و بردبارى و فداكارى را به انسانها آموختند.
6- الملهوف 39.
7- نفس المهوم 230.
8- خرائج 2/848.
10- الامام الحسين و اصحابه 257.
11- امام عليه‏السلام امر كرد كه اصحاب و يارانش بين خيمه‏ها قرار گرفته و آنها را از سه طرف خيمه‏ها احاطه نمايد، و اين شيوه براى اين بود كه دشمن نتواند به وسيله تير، ياران آن حضرت را هدف قرار دهد.
12- انساب الاشراف 3/186.
13- امالى شيخ صدوق، مجلس 30.
14- اين نام را بلاذرى «انساب الاشراف» ذكر كرده و ما آنچه آورده‏ايم بر اساس نقل ارشاد است.
15- «اى روزگار! اف بر تو باد كه دوست بدى هستى، چه بسيار صبح و شام كه صاحب و طالب حق كشته گشته، و روزگار، بَدَل نمى‌پذيرد؛ و امور به خداى بزرگ باز مى‏گردد، و هر ذى وجودى از اين راه كه من رفتم، رفتنى است».
16- اين مثل را در جائى به كار مى‏برند كه كسى مجبور بر انجام امرى شود كه آن را مكروه بدارد.
17- ارشاد شيخ مفيد 2/93.
18- العقد الفريد 4/168.
19- سوره آل عمران: 178، 179. «گمان نكنند آنان كه به راه كفر رفتند كه مهلتى كه ما به آنان دهيم به حال آنان بهتر خواهد بود، بلكه مهلت براى امتحان مى‏دهيم تا بر سركشى بيفزايند و آنان را عذابى است خوار و ذليل كننده خداوند هرگز مؤمنان را وانگذارد بدين حال كنونى، تا آن كه آزمايش كند بدسرشت را از پاك گوهر».
20- البداية و النهاية 8/192.
21- الامام الحسين و اصحابه 259
22- مقتل الحسين مقرم 281.
23- بحار الانوار 45/3.
24- در حديث مناجات موسى عليه‏السلام آمده است كه گفت: خدايا! چرا امت پيامبر خود، محمد را بر ديگر امتها فضيلت دادى؟
خداى تعالى فرمود: آنان را به جهت 10 خصلت فضليت دادم: نماز و زكات و روزه و حج و جهاد و نماز جمعه و نماز جماعت و قرآن و علم و عاشورا.
موسى سؤال كرد: عاشورا چيست؟
خداى تعالى فرمود: گريستن بر فرزند محمد صلى الله عليه و آله و سلم و مرثيه و عزادارى بر فرزند پيامبر برگزيده. اى موسى! هر بنده‏اى از بندگانم در آن زمان كه او بگريد و يا تباكى كند در سوگ فرزند مصطفى او را پاداش بهشت دهم، و هيچ بنده‏اى از بندگانم از مال و ثروت خود در راه محبت فرزند دختر پيامبر صرف ننمايد مگر اين كه پاداش هر درهم را هفتاد درهم در دنيا عطا كنم و در بهشت متنعم شود و از گناهان او در گذرم، به عزت و جلالم سوگند هيچ زن يا مردى قطره‏اى از اشكش در روز عاشورا و يا غير آن جارى نگردد مگر اين كه او را پاداش صد شهيد عطا نمايم. (مجمع البحرين 3/405 - لغة عشر).
25- اثبات الوصية 126/ مختصر تاريخ ابن عساكر 7/146/ و در اثبات الهداة 2/583 همين مطلب را حلبى از امام صادق عليه‏السلام نقل كرده است.
26- بحار الانوار 45/4.
27- ارشاد شيخ مفيد 2/95.
28- ممكن است مراد از مدينه در اينجا، كوفه باشد، زيرا بعيد به نظر مى‏رسد كه اهالى مدينه در لشكر عبيدالله شركت كرده باشند؛ و شايد هم گروهى از اهل مدينه كه به كوفه آمده و در آنجا سكنى گزيدند مراد باشد، زيرا كوفه شهرى بود كه سكنه آن را مليت‌هاى مختلف تشكيل مى‏داد.
29- كامل ابن اثير 4/60.
30- ارشاد شيخ مفيد 2/96.