بنی آدم

اسفند ۰۱، ۱۳۸۵

خوش آمدی يا باقر

هوالعليم




به سر می پرورانم من هوای حضرت باقر(ع)
به دل باشد مرا شوق لقای حضرت باقر(ع)

زعشقش جان من بر لب رسیده کس نمی داند
که نبود چاره ساز من سوای حضرت باقر(ع)

به گوشم هاتف غیبی سرود این نکته را دیشب
که باشد رخش دانش زیر پای حضرت باقر(ع)

به رستاخیز گر خواهی نجات از گرمی محشر
برو در سایه ظل همای حضرت باقر(ع)

خرد عاجز بود ز اوصاف بی پایان آن سرور
کمیت لفظ لنگ است از ثنای حضرت باقر(ع)

جلال و شان و قدر آن امام پاکبازان را
نمی داند کسی غیر از خدای حضرت باقر(ع)

«رضایی» ایستاده بر در دولت سرای او
چو سائل منتظر بهر عطای حضرت باقر(ع)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

امام ابوجعفر، باقرالعلوم، پنجمین پیشواى ما، در سوم ماه صفر سال پنجاه و هفت هجرى در شهر مدینه چشم به جهان گشود.(1) او را"محمد" نامیدند و"ابوجعفر" كنیه و"باقرالعلوم‏" یعنى‏" شكافنده‏ دانش ها" لقب آن گرامى است.
احاطه علمی امام به قدری بود که علما و دانشمندان بسیاری در باب میزان دانش ایشان سخن گفته اند که در این مقاله برخی از نظرات عالمان را مطرح می کنیم .
در كشف الغمة از حافظ عبد العزیز بن اخضر جنابذى در كتابش موسوم به معالم العترة الطاهرة از حكم بن عتیبه نقل شده است كه در مورد آیه " ان فى ذلك لایات للمتوسمین"( حجر/75)؛ و در این - عذاب- هوشمندان را عبرت و بصیرت بسیار است. گفت: " به خدا سوگند محمد بن على در ردیف همین هوشمندان است." ابو زرعه نیز گفته است: به جان خودم ابو جعفر از بزرگترین دانشمندان است.
ابو نعیم در حلیة الاولیاء نوشته است: مردى از ابن عمر درباره مسئله‏اى پرسش كرد. ابن عمر نتوانست او را پاسخ گوید. پس به سوى امام باقر(ع) اشاره كرد و به پرسش كننده گفت: نزد این كودك برو و این مسئله را از او بپرس و جواب او را هم به من بازگوى. آن مرد به سوى امام باقر(ع) رفت و مشكل خود را مطرح كرد. امام نیز پاسخ او را گفت. مرد به نزد ابن عمر بازگشت و وى را از جواب امام باقر(ع) آگاه كرد. آنگاه ابن عمر گفت: اینان اهل بیتى هستند كه از همه علوم آگاهى دارند.
در حلیة الاولیاء آمده است: محمد بن احمد بن حسین از محمد بن عثمان بن ابى شیبه، از ابراهیم بن محمد بن ابى میمون، از ابو مالك جهنى، از عبدالله بن عطاء، نقل كرده است كه گفت: من هیچ یك از دانشمندان را ندیدم كه نسبت به دانشمندى دیگر كم دانش ‏تر باشند مگر نسبت به ابو جعفر. من حكم را مى‏دیدم كه در نزد او چون شاگردى مى‏كرد.
شیخ مفید در كتاب ارشاد و ابن جوزی در تذکرة الخواص مى‏نویسند: شریف ابو محمد حسن بن محمد از جدم، از محمد بن قاسم شیبانى، از عبد الرحمن بن صالح ازدى، از ابو مالك جهنى، از عبدالله بن عطاء مكى، روایت كرده است كه گفت: هرگز دانشمندى را ندیدم كه نسبت به دانشمندى دیگر آگاهی هایش كمتر باشد مگر نسبت به ابو جعفر محمد بن على بن حسین. من حكم بن عتیبة را با آن آوازه‏اى كه در میان پیروانش داشت مى‏دیدم كه در مقابل آن حضرت چونان طفلى مى‏نمود كه در برابر آموزگارش قرار گرفته است.
این سخن، چنان كه ملاحظه گردید، از عطاء نقل شده و باز به همان گونه كه شنیدید ابو نعیم اصفهانى و شیخ مفید آن را از عبد الله بن عطاء روایت كرده‏اند. محمد بن طلحه نیز در كتاب مطالب السؤول، این روایت را به همین نحو نقل كرده است. البته در این باره ملقب شدن آن حضرت به لقب باقرالعلوم و شهرت وى در میان خاص و عام و در هر عصر و زمان بدین لقب كفایت مى‏كند.
ابن شهر آشوب در كتاب مناقب از محمد بن مسلم نقل كرده است كه گفت: من سى هزار حدیث از آن حضرت پرسیدم. شیخ مفید نیز در كتاب اختصاص، به نقل از جابر جعفى آورده است: ابو جعفر امام باقر(ع) هفتاد هزار حدیث برایم گفت كه هرگز از كسى نشنیده بودم.
شیخ مفید مى‏نویسد: از هیچ كدام از فرزندان امام حسن وامام حسین علیهماالسلام این اندازه از علم دین و آثار و سنت و علم قرآن و سیره و فنون ادب كه ازامام باقر علیه السلام صادر شده، ظاهر نشده است.
بسیارى از دانشمندان از آن حضرت كسب علم كرده و بدو اقتدا نموده بودند و گفتار آن حضرت را پیروى مى‏كردند و از فقه و دلایل روشنى بخش حضرتش در توحید و فقه و كلام كمال استفاده را به عمل مى‏آوردند.

گفتار آن حضرت درباره توحید

بنابر نقل مدائنى، روزى یكى از اعراب بادیه به خدمت ابو جعفر محمد بن على آمد و از وى پرسید: آیا به هنگام عبادت خداوند هیچ او را دیده‏اى؟ امام پاسخ داد: من چیزى را كه ندیده باشم عبادت نمى‏كنم. اعرابى پرسید: چگونه او را دیده‏اى؟ فرمود: دیدگان نتوانند او را دید اما دل ها با نور حقایق ایمان او را مى‏بینند. با حواس به درك نمى‏آید و با مردمان قیاس نمى‏شود. با نشانه‏ها شناخته شود و با علامت ها موصوف گردد. در كار خود هرگز ستم روا نمى‏دارد. او خداوندى است كه جز او معبودى نیست. اعرابى با شنیدن پاسخ امام باقر(ع) گفت: خداوند خود آگاه ‏تر است كه رسالتش را كجا قرار دهد.

احتجاج امام علیه السلام

احتجاج آن حضرت با محمد بن منكدر از زاهدان و عابدان بلند آوازه عصر خویش .
شیخ مفید در ارشاد می نویسد: شریف ابو محمد حسن بن محمد از جدم، از یعقوب بن یزید از محمد بن ابى عمیر، از عبد الرحمن بن حجاج، از ابوعبدالله امام صادق(ع) نقل كرده است كه فرمود: محمد بن منكدر مى‏گفت: گمان نمى‏كردم كسى مانند على بن حسین، خلفى از خود باقى گذارد كه فضل او را داشته باشد، تا این كه پسرش محمد بن على را دیدم.
مى‏خواستم او را اندرزى گفته باشم اما او به من پند داد. ماجرا چنین بود كه من به اطراف مدینه رفته بودم ساعت بسیار گرمی ‏بود. در آن هنگام با محمد بن على مواجه شدم. من با خودم گفتم: یكى از شیوخ قریش در این گرما و با این حال در طلب دنیا كوشش مى‏كند. به خدا او را اندرز خواهم گفت. پس نزدیك او شدم و سلامش دادم او نیز در حالى كه عرق مى‏ریخت با گشاده ‏رویى جوابم گفت. به وى عرض كردم: خداوند كار ترا اصلاح كند! یكى از شیوخ قریش در این ساعت و با این حال براى دنیا كوشش مى‏كند! به راستى اگر مرگ فرا رسد و تو در این حال باشى چه مى‏كنى؟ او دست از کار برداشت و گفت:به خدا سوگند اگر مرگ من در این حالت فرا رسد؛ مرگم فرا رسیده در حالى كه من به طاعتى از طاعات الهى مشغولم. در حقیقت من با این طاعت مى‏خواهم خود را از تو و از دیگران بى‏نیاز كنم. بلكه من هنگامى از مرگ باك دارم كه از راه برسد در حالى كه من مشغول به یكى از معاصى الهى باشم.
محمد بن مكندر گوید: گفتم: "خدا تو را رحمت كند! مى‏خواستم اندرزت گفته باشم اما تو به من اندرز دادى."
كلینى در كافى، مانند همین روایت را از امام صادق (ع) نقل كرده‏اند.
البته باید گفت که معناى سخن محمد بن منكدر كه گفته بود: " مى‏خواستم اندرزت گفته باشم ولى تو به من اندرز دادى" این است كه وى همچون طاووس یمانى و ابراهیم ادهم و... از متصوفه بود و اوقات خود را به عبادت سپرى مى‏كرد و دست از كسب و كار شسته بود و بدین سبب خود را سربار مردم كرده بود. و بار زندگى خود را بر دوش مردم نهاده بود او مى‏خواست امام باقر (ع) را نصیحت كند كه مثلا شایسته نیست آن حضرت در آن گرماى روز به طلب دنیا برود. امام (ع) نیز به او پاسخ مى‏دهد كه: بیرون آمدن وى براى یافتن رزق و روزى است تا احتیاج خود را از مردمان ببرد كه این خود از برترین عبادات است. اندرزى كه این سخن براى ابن منكدر داشت این بود كه وى در ترك كسب و كار و انداختن بار زندگیش بر دوش مردم و اشتغالش به عبادت راهى خطا در پیش گرفته است. به همین جهت بود كه ابن منكدر گفت: " مى‏خواستم اندرزت گفته باشم..."
بنابر همین اصل است كه از صادقین علیهما السلام دستور اشتغال به كسب و كار و نهى از افكندن بار زندگى بر دوش دیگران صادر شده است. از آنان همچنین روایت شده است كه اگر كسى به عبادت خداى پردازد و شخص دیگرى در پى كسب و كار روانه شود، عبادت این شخص اخیر بالاتر و برتر از آن دیگرى است. امام صادق(ع) از پیامبر(ص) نقل كرده است كه فرمود:" ملعون است ملعون است كسى كه خود را سربار مردمان قرار دهد."

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

منبع:
ــــــــــــ

كتاب: سیره معصومان، ج 5، ص 18.
نویسنده: سید محسن امین.
ترجمه: على حجتى كرمانى .

سفارش نمی‌كنم‌ ولی دعا يادتون نره!


بهمن ۲۵، ۱۳۸۵

به بهانه سالروز هتك حرمت به حرمين سامرا

هوالحكيم

يک سال از اقدام وحشيانه دشمنان اسلام در سامرا می‌گذرد ولي هنوز بارگاه عسکريين (ع) زير آوار غربت مدفون و شب‌هايش شام غريبان است


و این سر بریده كه افتاده ست در كربلای سامرا
سر بریده یحیی ست
سر بریده ماست
دیروز از موشك كروز ترسیدید
آن بالا خدایی بود
بالاتر از موشك كروز
حالا از آن بالا خیال تان راحت شد



دیروز روبروی پیامبر ایستادند
امروز روبروی مهدی هادی
امروز روبروی مسیح

این قبور متبرك
دوازده قرن است می‌درخشد
در قلب اهل شیعه وسنت
و سامرا می‌ماند در جایش
و ساخته می‌شود زیباتر از قبل
و آنچه پوچ ابن پوچ است تویی
ای بوش ابن ابی

شما با اراده خدا شوخی كردید
شما سر حسین را دوباره بریدید
شما سكوت كردید
موساد آمده ست
موعود آمده است در حواشی همین شعر و دارد می نگرد به مسلمین
سه روز می‌گذرد از واقعه ...

به شاعران فلسطین می‌نویسم این نامه را
سی شعر را كه نوشته‌ام برای قدس
ضمیمه این نامه می‌كنم
آی شاعران فلسطین
حتا به روح مردگان كه شعر مرا خوانده‌اند
به شاعران تشنه سفر به فرانسه می‌نویسم
كه در همین تهرانند و
هی برای هم می زنند و
هی پشت سر هم دروغ می بافند
این نامه را به محمدالبرادعی هم می‌فرستم كه یك مسلمان است و
از بوش هم می‌ترسد و
از لندن هم خوشش می‌آید
این نامه را برای بوش و رایس نمی‌فرستم
آنان كوچكند و سی سال دیگر
به سرنوشت یزید دچار می‌شوند
بچه‌های آمریكایی حتی نمی‌دانند
كه نام این زوج نگون بخت چه بوده است
این نامه را به درویش می نویسم كه شاعر است
به روح نزار قبّانی
برای خشم خوشه‌هایش صلوات هم می فرستم و
رونوشت می زنم به روح هایی كه جوانمردند
ـ برای معین بسیسو هم آن سی شعر را می فرستم ـ
دعوت می كنم زرتشت را و تمام موبدان را
كه گرد آتشكده ها می چرخیدند و معبدی داشتند
كه گرد حریم حرم بگردند و
با من در سامرا به چرخ در آیند!


حرم حریم دل ماست
یك پرده سمت پنجره بهشت است
كه پرده دران دارند پرده‌دری می كنند و
از قرآن یك صفحه كنده می‌شود و
صالح به سوی قوم خویش می آید
با شتری كه این سلفی‌هایش كشتند
به این شتر نزدیك نشوید
محبوب آل الله است این حرم!

برای ابومسلم نامه نوشتم
به بابك خرمدین ایمیل زدم كه بیاید
در اعتراض به این جنایت
و آمدند.
صالح فریاد می‌زند كه این شتر را نكشید و
ابومسلم باید به داد این همه تنهایی برسد
و این ابومسلم كه می‌گویم
از این مسلمانان كه پول می‌گیرند از رایس
از این شاعران مسلمان
كه چرخ می‌زنند دور سفارت خانه فرانسه
صد بار بهتر است
هورا به فرخی كه شرف دارد بر آقای سین عین
موعود آمده است
فقط مانده‌ام كه نسل این آدم‌های ابتر از كجا پیدا شد
آن قوم تكثیر نشد و نمی‌شود
این آدم‌ها باید ماشین‌های آهنی غرب باشند
با شناسنامه جعلی
این شاعران كه ساكتند
قورباغه های ابوسفیانند


من مانده‌ام با سی شعر برای قدس
و دعوت نامه‌ای برای تمام شاعران جهان
من مانده‌ام با روضه‌ای كه مانده روی زبانم
یاس كبود!
دنبال قبر تو هم می گردند
چه خوب شد كه قبر تو پنهان است
آنان موریانه اند و من روضه ای غریبانه می خوانم
و سامرا از قدس كمتر نبود
و سامری‌ها
در سامرا چقدر زیادند
پیراهن یوسف است حرم
برادرانش قبا كردند و
یعقوب گریه می كند تا هنوز
سه روز گذشت و بوی شعر نمی‌شنوم از كنعان
از تهران
نارنجكی به دهان می‌بندم
نارنجكی به شعر...

شعر از عليرضا غزوه

____________________

ساعت 6 و 45 دقیقه بامداد چهارشنبه سوم اسفندماه 1384 انفجاری حرم مقدس امام هادی و امام حسن عسكری(ع) در شهر سامرا در 120 كیلومتری شمال بغداد را تخریب کرد.عبدالله عبدالجبار، معاون فرماندار صلاح‌الدین كه شهر سامرا در آن قرار دارد در این باره به خبرگزاری رویترز گفت: سحرگاه امروز مردان مسلح وارد حرم شریف امام هادی و امام حسن عسكری(ع) شدند و بمب‌هایی را در آن جاسازی و منفجر كردند.

خداوندا اين چه حكمتی است كه اين دو امام بزرگوار پس از 1400 سال هنوز بايد در زندان كينه‌توزان آل عصمت و طهارت باشند و شيفتگان را اجازه ديدارشان نباشد؟ آيا آنان نيز به راستی به اين حقيقت رسيده‌اند كه شهيد زنده تاريخ است و هرگز نمی‌ميرد؟

سال‌روز فاجعه هتك حرمت ساحت مقدس آستان حرمين شريفين امام هادی و امام حسن عسگری عليهما السلام در سامرا را بر منتقم آل محمد (عج) ، شما عزيزان و عموم شيعيان جهان اسلام تسليت عرض می‌نمايم

التماس دعا

بهمن ۱۶، ۱۳۸۵

همراه با كاروان اسيران - 2


هوالمتين


9.دیر نصرانى :

قافله از آنجا حركت كرد و به طرف دیر پیش رفت . ابوسعید شامى با فرماندهان قافله رفیق بود. او روایت مى كند كه روزى در سفر شام به شمر خبر دادند كه نصر حزامى لشكرى فراهم كرده مى خواهد نصف شب بر آنها شبیخون زند و سرهاى بریده را بگیرد. در میان رؤ ساى لشكر اضطرابى عظیم رخ داد. پس از تبادل افكار قرار شد شب را به دیر پناه ببرند. شمر و یارانش نزدیك دیر آمدند، كشیش بزرگ بر فراز دیوار آمد و گفت چه مى خواهید؟ شمر گفت ما از لشگر ابن زیادیم و از عراق به شام مى رویم . كشیش پرسید براى چه كار مى روید؟
شمر گفت : شخصى بر یزید خروج كرده بود، یزید لشگرى جرار فرستاد كه او را كشتند و اینك سرهاى او و اصحاب او را با اسراى حرمش نزد یزید مى بریم . كشیش گفت سرها را ببینم . نیزه دارها سرها را نزدیك دیوار بلند كردند. چشم كشیش بر سر مبارك سیدالشهدا افتاد، دید نورى از آن ساطع بوده و روشنى مخصوصى از آن لامع است . از پرتو انوار آن ، هیبتى بر دل كشیش افتاد، گفت این دیر گنجایش شما را ندارد، سرها و اسیران را داخل دیر نمایید و خودتان پشت دیوار بمانید و كشیك بكشید كه مبادا دشمن بر شما حمله كند و اگر حمله كردند بتوانید با فراغت دفاع كنید و نگران اسرا و سرها نباشید. شمر این نظریه را پسندید. سرها را در صندوق نهاده قفل كردند و سر حسین را در صندوق مخصوصى همراه اسرا و امام بیمار داخل دیر كردند و خود بیرون ماندند. كشیش بزرگ اسرا را در محل مناسبى جا داد و سرها را در اطاق مخصوصى نهاد. هنگام شب كه به آن سركشى مى كرد دید نورى از سر مبارك سیدالشهدا پرتوافكن است و به آسمان بالا مى رود. سپس ناگهان دید سقف اطاق شكافته شد و تختى از نور فرود آمد كه یك خانم محترم در وسط آن تخت نشسته و شخصى فریاد مى كشد ((طرّقوا طرّقوا رؤ وسكم و لا تنظروا)): راه دهید، راه دهید و سر خود را پایین افكنید.
گوید: چون خوب نگریستم دیدم حوا مادر آدمیان ، هاجر زن ابراهیم و مادر اسماعیل ، راحیل مادر یوسف و نیز مادر موسى ، و آسیه زن فرعون ، و مریم دختر عمران و مادر عیسى ، و زنان پیغمبر آخرالزمان از آن فرود آمدند و سرها را از صندوق بیرون آورده در بر گرفته به سینه چسبانیدند و دائم مى بوسیدند و مى گریستند و زیارت مى كردند و به جاى خود مى گذاشتند.
ناگاه دیدم غلغله و شورشى بر پا شد و تختى نورانى آمد. گفتند همه چشم برنهید كه شفیعه محشر مى آید. من بر خود لرزیدم و بیهوش شدم . كسى را نمى دیدم ، امّا مى شنیدم كه در میان غوغا و خروش یكى مى گوید: سلام بر تو اى مظلوم مادر، اى شهید مادر، اى غریب مادر، اى نور دیده من ، از سرور سینه من ، مادر به فدایت ، غم مخور كه داد تو را از كشندگانت خواهم گرفت . پس از آنكه به هوش آمدم كسى را ندیدم .
پیر راهب خود را تطهیر كرده و معطّر نمود، سپس داخل اطاق شده قفل صندوق را شكست و سر حسین را بیرون آورده و با كافور و مشك و زعفران شست و در كمال احترام او را به طرف قبله اى كه عبادت مى كرد گذارد و با كمال ادب در مقابل او ایستاد و عرض كرد:
از سَرِ سروران عالم و اى مهترِ بهترین اولاد آدم ، همین قدر مى دانم تو از آن جماعتى هستى كه خداوند در تورات و انجیل آنان را وصف كرده است ولى به حق خداوندى كه ترا چنان قدر و منزلتى داده كه مَحرَمان انجمن قدس ربوبى به زیارت تو مى آیند، با من تكلّم كن و به زبان خود بگو كیستى ؟
سر مقدّس سیدالشهدا علیه السلام به سخن آمد و فرمود:
((اءنا المظلوم و اءنا المغموم و اءنا الْمَهْموُمُ، اءنا الْمَقْتوُلُ بِسَیفِ الْجَفا، اءنا المَذْبوُحُ مِنَ القَفا)).
پیر راهب گفت اى سر جانم به فدایت ، از این روشنتر بیان كن ، حسب و نسب خود را بگو. سر بریده با كمال فصاحت به صداى بلند فرمود:
((اءنا ابن محمد المصطفى اءنا ابن على المرتضى اءنا ابن فاطمة الزهراء اءنا الحسین الشهید المظلوم بكربلا)). پدر روحانى سالخورده كلیسا فریاد و فغان سرداده سر را برداشت و بوسید و بر صورت خود گذاشت و عرض ‍ كرد صورت از صورت تو برندارم تا بفرمایى كه فرداى قیامت شفیع تو خواهم بود.
از سر صدایى شنید كه فرمود: بدین اسلام در آى تا تو را شفاعت كنم . راهب گفت : اشهد ان لااله الاالله و اشهد انّ محمّدا رسول الله .
آنگاه پیر روحانى ، شاگردان مكتب كلیسا را جمع كرد و داستان و ماجراى خود از سر شب تا صبح را با آنان در میان نهاد و گفت سعادت در این خانواده است . آن هفتاد نفر همه به اسلام گرویده و در مصیبت حسین علیه السلام گریستند و با لباس عزا خدمت امام زین العابدین علیه السلام رفتند. ناقوسها را شكستند و زنارها را كنار گذاشتند و همه به دست آن حضرت مسلمان شدند و اجازه خواستند كه آن قوم قتّال را بكشند و با آنها جنگ كنند. حضرت سجّاد علیه السلام اجازه نداد و فرمود خداوند جبّار منتقم است و خود از آنها انتقام خواهد كشید.

10.عسقلان :

شمر و رفقایش شب در پاى دیوار خفتند و صبح سرها و اسرا را گرفته به طرف عسقلان كوچ كردند. امیر آن شهر یعقوب عسقلانى بود كه در جنگ كربلا حاضر شده و به پاداش این جنایت ، امارت این شهر را به دست آورده بود. وى دستور داد شهر را آذین بستند و اسباب لهو و طرب به بیرون شهر فرستاد تا بزنند و برقصند. اعیان همكار او در غرفه هاى مخصوص نشسته سرمست باده و جام و ساغر و ساقى بودند، كه سرهاى بریده را وارد كردند و آنان به هم مبارك باد گفتند.
تصادفا تاجرى به نام زریر خزاعى در بازار ایستاده بود. دید مردم به هم مبارك باد مى گویند و مسرور و شادمانند. گفت چه خبر است كه بازار را آذین بسته اید؟ گفتند شخصى در عراق بر یزید خروج كرده بود ابن زیاد لشگرى جرار فرستاد او را كشتند و سرهاى او را با اسرایش امروز وارد این شهر مى كنند كه به شام برند. زریر خزاعى پرسید وى مسلمان بود یا كافر؟ گفتند از بزرگان اهل اسلام است . پرسید سبب خروجش چه بود؟ گفتند مدّعى بود كه من فرزند رسول خدا هستم و از یزید به خلافت سزاوارتر مى باشم . پرسید پدر و مادرش كه بود؟ گفتند نامش حسین علیه السلام ، برادرش حسن علیه السلام ، مادرش فاطمه علیهاالسلام پدرش على علیه السلام و جدّش محمّد رسول خدا صلى الله علیه و آله است . زریر چون این سخن بشنید بر خود بلرزید، و دنیا در چشمش تیره و تار شد. سپس شتابان آمد تا خود را به اسرا رسانید، چون چشمش به على بن الحسین علیه السلام افتاد سخت با صداى بلند به گریه افتاد. امام سجّاد علیه السلام فرمود اى مرد چرا گریه مى كنى ، مگر نمى بینى اهل این شهر همه در شادى هستند؟ زریر گفت اى مولاى من ، من تاجرى غریب هستم ، امروز به این شهر رسیدم . كاش قدمهاى من خشك شده و دیدگان من كور گشته بود و شما را بدین حال نمى دیدم . آنگاه امام فرمود مثل اینكه بوى محبّت ما از تو مى آید. عرض كرد مرا خدمتى فرما كه انجام دهم و به قدر قوّة خود جانفشانى كنم .
امام چهارم فرمود اگر مى توانى نزد آن شخصى كه سر پدرم را بر نیزه در دست دارد برو و او را تطمیع كن كه سرها را از میان اسرا بیرون ببرد تا مردم متوجّه سرها شده به زنان آل محمّد صلى الله علیه و آله كمتر نظر افكنند. زریر نزدیك آن نیزه دار رفت و پنجاه اشرفى بدو داد كه سر را پیش قافله ببرد. آن بد كیش پول را گرفته و سر را بیرون برد.
زریر باز حضور حضرت سجّاد علیه السلام آمد و عرض كرد خدمتى دیگر فرما.
امام سجّاد علیه السلام فرمود: اگر لباس و پارچه اى دارى بیاور كه بر این زنان و كودكان برهنه بپوشانم . زریر شتابان رفت لباس فراوانى آورد و براى هر یك از اسرا لباسى مخصوص تقدیم كرد و براى امام نیز عمّامه اى آورد. ناگهان صداى غوغایى برخاست ، معلوم شد شمر صدا به هلهله و شادى بلندكرده و مردم آن شهر هم با او همكارى مى كنند. زریر نزدیك شمر رفت و آب دهان به صورتش انداخت و گفت از خدا شرم نمى كنى كه سر پسر پیغمبر صلى الله علیه و آله را به نیزه زده اى و حرم او را اسیر كرده اى و چنین شادى مى كنى ؟! سخت او را دشنام داد. شمر گفت او را بگیرید و بكشید. زریر را دستگیر كرده آن قدر زدند كه بیهوش افتاد. به گمان آنكه مرده است از بالین او رفتند. نیمه شب زریر به هوش آمد و برخاست خود را به مسجدى كه مشهد سلیمان پیغمبر است رسانید و آنجا جماعتى از دوستان آل محمّد صلى الله علیه و آله را دید كه سرها را برهنه كرده عزادارى مى كنند.

11. بعلبك :

قافله اسرا از عسقلان به طرف بعلبك پیش رفتند. چون شمر، بنا به رسم معهود، قبل از ورود قافله مردم را آگاه ساخته بود، پیر و جوان با ساز و نقاره - طبل زنان و شادى كنان - به استقبال بیرون آمدند. آنان پرچمها را بلند كرده در سایه آن مى رقصیدند و اسیران خاندان رسالت را تماشا مى كردند، بدینگونه شش فرسخ از قافله استقبال كردند. حضرت ام كلثوم علیه السلام چون جمعیت و شادى ایشان را بدین میزان دید دلش به درد آمد و فرمود: خداوند جمعیت شما را به تفرقه اندازد و كسى را برشما مسلّط كند كه همه شما را به قتل برساند.(174)
عمادالدین طبرى در كامل بهائى (ج 2 ص 292) مى نویسد:
ملاعینى كه سر امام حسین علیه السلام را از كوفه بیرون آوردند از قبایل عرب خائف بودند كه مبادا غوغا كنند و از ایشان بازستانند. پس راهى كه به عراق است ترك كردند و بیراهه رفتند. چون به نزدیك قبیله اى رسیدند، علوفه طلب كردند و گفتند سرهاى خارجى همراه داریم . بدین منوال مى رفتند تا به بعلبك رسیدند. قاسم بن ربیع كه والى آنجا بود گفت : شهر را آذین بستند و با چندهزار دف و ناى و چنگ و طبل سر امام حسین علیه السلام را به شهر بردند. چون مردم را معلوم شد كه سر امام حسین علیه السلام است ، یك نیمه شهر خروج كردند و اكثر آذینها بسوختند و چند روز فتنه ها پدید آمد.
آن ملاعین كه با سر امام حسین علیه السلام بودند پنهان از آنجا بیرون رفتند و به مرزین رسیدند و آن اول شهرى است از شهرهاى شام . نصر بن عتبه لعین از طرف یزید حاكم آنجا بود، شادیها كرد و شهر را آذین بست و همه شب به رقص مشغول بودند، ابرى و برقى پیدا شد و آذینها جمله بسوخت .
بدین ترتیب اسرا را وارد شام كردند.

ورود اسرا به شام

شیخ ابوالحق نوشته است ، در آن حال كه سر امام حسین (ع ) را در شام مى گردانیدند ناگاه سر از بالاى نیزه بیافتاد؛ دیوارى خمیده شد و آن سر را نگاه داشت و نگذاشت كه به زمین افتد. پس در آنجا مسجدى ساخته شد (175) كه تا به حال موجود است .
نیز نوشته است كه اهل شام ازدحام نموده از دروازه ساعات بیرون آمدند و اسیران را دیدند در حالیكه مكشفات الوجوه بودند و سرها بر نیزه ها بود. قسم به خدا اسیرانى خوشروتر از آنها ندیده بودم . پس آنها را آوردند تا به در قصر یزید رسیدند.
مردم به امام زین العابدین علیه السلام نظر مى كردند در حالیكه محكم به زنجیرها بسته بود. پس اسیران را در خانه یزید نگاه داشتند و به روایتى تا سه ساعت آنها را معطّل كردند تا از یزید اذن بگیرند و آنها را وارد خانه یزید نمایند. پس خولى وارد شد اذن گرفت و اهل بیت را وارد كردند.(176)
عمادالدین طبرى نیز مى نویسد:
قریب پانصد هزار مرد و زن و امیران ایشان با دفها و طبلها و كوسها و بوقها و دهلها بیرون آمدند و چند هزار مردان و زنان و جوانان رقص كنان و دف و چنگ و رباب زنان استقبال كردند. جمله اهل و لایت دست و پاى خضاب كرده و سرمه در چشم كشیده و لباسها پوشیده ، روز چهارشنبه شانزدهم ربیع الا ول به شهر رفتند از كثرت خلق گویى كه رستخیز بود.
چون آفتاب برآمد، ملاعین سرها را به شهر درآوردند. از كثرت خلق به وقت زوال به در خانه یزید لعین رسیدند. یزید لعنه الله تخت مرصّع نهاده بود، خانه و ایوان آراسته بود و كرسیهاى زرّین و سیمین در راست و چپ نهاده . آن جانیان به نزد یزید لعین آمدند. او از آن جنایتكاران احوال پرسید، آنان در جواب گفتند: ما به دولت امیر، دمار از خاندان ابو تراب برآوردیم .(177)

امان از شام !

در روایت آمده از امام سجّاد علیه السلام پرسیدند: سخت ترین مصائب شما در سفر كربلا كجا بود؟ در پاسخ ، فرمود: ((الشّامُ الشّامُ الشّامُ))، یا سه بار فرمود: ((امان از شام )) .
به روایت دیگر، امام سجّاد علیه السلام به نعمان بن منذر مدائنى فرمود: در شام هفت مصیبت بر ما وارد آوردند كه از آغاز اسیرى تا آخر، چنین مصیبتى بر ما وارد نشده بود:
1. ستمگران در شام اطراف ما را با شمشیرهاى برهنه و نیزه هاى استوار احاطه كرده بر ما حمله مى كردند و كعب نیزه به ما مى زدند. آنان ما را در میان جمعیت بسیار نگهداشتند و ساز و طبل مى زدند.
2. سرهاى شهدا را میان هودجهاى زنهاى ما قرار دادن و سر عمویم عبّاس ‍ علیه السلام را در برابر چشم عمه هایم زینب و امّكلثوم علیه السلام نگهداشتند، و سر برادرم على اكبر و پسر عمویم قاسم علیه السلام را در برابر چشم سكینه و فاطمه (خواهرم ) مى آوردند و با سرها بازى مى كردند، و گاهى سرها به زمین مى افتاد و زیر سم ستوران قرار مى گرفت .
3. زنهاى شامى از بالاى بامها، آب و آتش بر سر ما مى ریختند. آتش به عمّامه ام افتاد، ولى چون دستهایم را به گردنم بسته بودند، نتوانستم آن را خاموش كنم . در نتیجه عمامه ام سوخت و آتش به سرم رسید و سرم را نیز سوزانید.
4. از طلوع خورشید تا نزدیك غروب ما را همراه ساز و آواز، در برابر تماشاى مردم در كوچه و بازار گردش دادند و مى گفتند: اى مردم ، بكشید اینها را كه در اسلام هیچگونه احترامى ندارند.
5. ما را به یك ریسمان بستند و با این حال ما را از در خانه یهودى و نصارى عبور دادند، و به آنها مى گفتند: اینها همان افرادى هستند كه پدرانشان ، پدران شما را (در خیبر و...) كشتند و خانه هاى آنها را ویران كردند، امروز شما انتقام آنها را از اینها بگیرید.
((یا نُعمانُ فَما بقى اءحد منهم الا وَقَدْ اَلقى عَلَینا مِنْ التُرابِ وَالا حجارِ وَالا خشاب ما اءرادَ)).
((اى نعمان هیچ كس از آنها نماند مگر اینكه هرچقدر مى خواست از خاك و سنگ و چوب به سوى ما افكند)).
6. ما را به بازار برده فروشان بردند و خواستند ما را به جاى غلام و كنیز بفروشند ولى خداوند این موضوع را براى آنها مقدور نساخت .
7. ما را در مكانى جاى دادند كه سقف نداشت ؛ روزها از گرما و ترس كشته شدن ، همواره در وحشت و اضطراب به سر مى بردیم .(178)

ادامه دارد

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

چند روز پيش يكی از دوستان در كمال ناباوری در شب عاشورا دار فانی را آن‌هم در غربت وداع گفت. وقتی خبرش را شنيدم ياد ترانه وایسا دنیا با صدای رضا صادقی افتادم:


من دیگه خسته شدم بس كه چشمام بارونیه
پس دلم تا کی فضای غصه رو مهمونیه
من دیگه بسه برام تحمل این همه غم
بسه جنگ بی ثمر برای هر زیاد و كم

وقتی فایده ای نداره . غصه خوردن واسه چی
واسه عشقای تو خالی ساده مردن واسه چی
نمیخوام چوب حراجی رو به قلبم بزنم
نمیخوام گناه بی عشقی بیفته گردنم

نمیخوام دربه در پیچ و خم این جاده شم
واسه آتیش همه یه هیزم آماده شم
یا یه موجود كم و خالی پرافاده شم
وایسا دنیا ، وایسا دنیا من میخوام پیاده شم

همه حرف خوب میزنند اما كی خوبه این وسط
بد و خوبش به شما ما كه رسیدیم ته خط
قربونت برم خدا چقدر غریبی رو زمین
آره دنیا ما نخواستیم دل با خودت ندیییم

این همه چرخیدی و چرخوندی آخرش چی شد
اون بلیت شانس دائم بگو قسمت كی شد
همه درویش همه عارف جای عاشق پس كجاست
این همه طلسم و ورد جای خوش دعا کجاست

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خب اين‌هم يه لينك ديگه برای نوحه و مرثيه

دعا يادتون نره

بهمن ۱۲، ۱۳۸۵

همراه با كاروان اسيران


هوالباقی

همراه با كاروان اسرا، از كوفه تا شام

پس از قضایاى دلخراش كربلا، بنى اُمیه جنایتكار اُسراى اهل بیت را به عجلة تمام به طرف كوفه حركت دادند. پس از توقّف اسرا در كوفه و گزارش ابن زیاد به یزید و صدور فرمان وى مبنى بر حركت دادن اسرا به سوى شام ، اسباب سفر شام را تهیه دیدند و اهل بیت سیدالشهدا علیه السلام از راه موصل به طرف شام حركت دادند. ابن زیاد زجر بن قیس ، محض بن ابى ثعلبه و شمربن ذى الجوشن را مامور نمود كه همراه پنج هزار سوار، اسرا و سرها را به شام برند. روز اول ماه صفر بود كه اسرا به شام وارد شدند. اینك حوادث شگفتى كه در طول راه رخ داد:

1.كنار شط فرات :

شمر رئیس قافله بود. امام سجّاد علیه السلام را با غل و زنجیر به شتر بستند و كودكان را با خفّت و خوارى روى كجاوه هاى بى روپوش زنان نشانده و سرهاى بریده را بر نیزه ها كرده حركت نمودند. چون مقدارى راه رفتند كنار شط فرات منزل كردند و سرها را پاى دیوار خرابه اى گذاشتند و به قمار و لهو و لعب و شرب خمر نشستند. در این بین دیدند دستى از بالاى سر مبارك سیدالشهدا علیه السلام ظاهر شد و با قلم خونین بر دیوار نوشت :
اترجوا اُمّة قتلت حسینا
شفاعة جدّه یوم الحساب ؟!
آیا مردمى كه دست به خون حسین آلوده اند، توقّع دارند جدّ وى در روز قیامت از آنان شفاعت كند؟!
آنها برخاستند كه آن دست را بگیرند كسى را نیافتند. باز نشستند و مشغول قمار شدند. دیگر باره آن دست ظاهر شد و این شعر را به رنگ خون نوشت :
فلا والله لیس لهم شفیع
و هم یوم القیامة فى العذاب
نه به خدا قسم ، آنان شفیعى در درگاه الهى نداشته و در روز قیامت گرفتار عذاب خواهند شد.
دویدند دست را بگیرندكه ناپدید شد. باز به عیش خود مشغول شدند كه باز این ابیات را از هاتفى شنیدند:
ماذا تقولون إ ذ قال النبىّ لكم
ماذا فعلتم و اءنتم آخر الا مم
بعترتى و باءهلى عند مفتقدى
منهم اُسارى و منهم ضرجوا بدمى
چه خواهید گفت زمانى كه پیامبر از شما بپرسد كه از آخرین امّتها، این چه كارى بود كه پس از رحلت من با اهل بیتم انجام دادید، برخى را اسیر كردید و برخى را به شهادت رساندید؟

2.تكریت :

منزل دوم تكریت بود. در نزدیكى این منزل چندنفر را به شهر فرستادندتا به مردم خبر دهند كه از آنها استقبال كنند. اهل شهر تكریت به استقبال اسراى كربلا آمدند. جمعى از نصارى در آن شهر بودند، گفتند چه خبر است و اینها چه كسانى هستند؟ گفتند سر حسین را با اسرا مى آورند. پرسیدند كدام حسین ؟ گفتند پسر فاطمه ، دخترزاده پیغمبر آخر الزمان . نصارى گفتند اف بر شما مردم باد كه پسر پیغمبر را كشتید! و سپس به كنایس خود برگشتند و ناقوس زدند و به گریه پرداختند و عرض كردند ما از این عمل بیزاریم ، و آنها را سرزنش كردند.

3.وادى نخله :

از تكریت كوچ كرده به وادى نخله رسیدند. در آنجا صداى ضجّه و نوحه بسیارى را شنیدند كه اصحابش را نمى دیدند

4.مرشاد:

از وادى نخله به مرشاد رسیدند. زنان و مردان آن شهر به استقبال آمدند و با دیدن قافلة اسیران صداى ضجّه و نالة آنها بلند شد و بیم آن رفت كه بر قاتلان سیدالشهدا حمله كنند.

5.حران :

قافله اسرا به نزدیكى حران رسید. در بالاى بلندى منزل یك یهودى به نام یحیى خزائى قرار داشت . وى به استقبال ایشان آمد. و به تماشاى سرها پرداخت كه چشمش به سر مبارك سیدالشهدا افتاد. دید لبهاى مباركش ‍ مى جنبد. پیش رفته گوش فرا داد، این كلام را شنید: (وَ سَیعْلَمُ الَّذینَ ظَلَموُا اءَی مُنْقَلَبٍ ینْقَلِبوُنَ)(173)
یحیى از مشاهده این حال به شگفتى فرو رفته پرسید این سر از آن كیست ؟ گفتند سر حسین بن على است . پرسید مادرش كیست ؟ گفتند فاطمه دختر رسول خدا. یهودى گفت اگر دین او بر حق نبود این كرامت از او ظاهر نمى شد. یحیى اسلام آورد و عمّامه دق مصرى كه در سر داشت از سر خود برداشت و آن را قطعه قطعه كرد و به خواتین حرم محترم داد و جامه خزى كه پوشیده بود به خدمت امام زین العابدین فرستاد، همراه هزار درهم كه صرف ما یحتاج نمایند.
كسانى كه موكّل بر سرها بودند بر او بانگ زدند كه مغضوبین خلیفه را اعانت و حمایت مى كنى ؟! دور شو و گرنه تو را خواهیم كشت ! یحیى با شمشیر از خود دفاع كرد. جنگ درگرفت و پنج تن از آنها را كشت و كشته شد. مقبره یحیى در دروازة حران به مقبره یحیى شهید معروف بوده ، و محل استجابت دعاست .

6.نصیبین :

چون قافله به نصیبین رسید، شمر یك نفر را فرستاد تا بگوید امیر شهر را خبر كنند و شهر را زینت كرده مهیاى پذیرایى اسراى آل عصمت نمایند. امیر شهر، منصور بن الیاس بود. زمانى كه به استقبال قافله رفتند و لشكر كوفه و شام وارد شهر شدند، ناگهان برقى بجست و نیمى از شهر را سوزاند و كلیه مردمى كه در آن قسمت برق زده بودند سوختند. امیر قافله شرمگین و بیمناك از غضب خدا شد و قافله داران بیدرنگ حركت كردند.

7. حوزه فرماندارى سلیمان یا موصل:

قافله اسرا را به شهر دیگرى كه نامش بر ما معلوم نیست بردند. رئیس این شهر سلیمان بن یوسف بود كه دو برادر داشت : یكى در جنگ صفّین به دست امیرالمؤ منین كشته شده بود و دیگرى شریك حكومت این شهر بود. یك دروازة شهر متعلّق به سلیمان و دروازه دیگر متعلّق به برادرش بود. سلیمان دستور داد سرهاى بریده را از دروازه فرمانفرمایى او وارد كنند. همین امر سبب نزاع دو برادر شده جنگ درگرفت وسلیمان در آن جنگ كشته شد. در نتیجه فتنه و غوغاى عجیبى رخ داد كه موجب توحّش شمر و رفقایش گردید و در اینجا نیز شتابان از شهر بیرون رفتند.

8. حلب :

در نزدیكى حلب كوهى است كه در دامنة آن قریه اى بود كه ساكنان آن یهودى بودند و در قلعه و حصارى محكم زندگى مى كردند. شغل آنها حریربافى بود و مصنوع آنها و لباس آنها در حجاز و عراق و شام به لطافت شهرت داشت . در دامن كوه كوتوالى بود كه عزیزبن هارون نام داشت و رئیس یهود بود. قافله را در دامن كوه كه آب و علف فراوان داشت فرود آوردند.

شیرین ، آزادكرده امام حسین علیه السلام

چون شب درآمد، كنیزكى كه نامش شیرین بود نزدیك اسرا آمد ویكى از خانمهاى اسیر را كه در سابق خدمتگزار او بود شناخت . برخى نوشته اند وى شهربانو بود ولى ظاهرا اشتباه است و شاید رباب بوده باشد.
كنیز كه چشمش بر خانم افتاد و لباسهاى مندرس و كهنه او را دید شروع به گریستن كرد. سبب گریه او را كه پرسیدند گفت : فراموش نمى كنم كه روزى حضرت امام حسین علیه السلام در صورت شیرین نگریست و به طور مطایبه به شهربانو فرمود: شیرین عجب روى افروخته اى دارد. شهربانو به گمان آن كه امام در شیرین میلى كرده عرض كرد: یابن رسول الله صلى الله علیه و آله من او را به تو بخشیدم .
امام فرمود: من او را در راه خدا آزاد كردم . شهر بانو خلعت بسیار نفیسى به كنیزك پوشانید و او را مرخّص كرد. امام حسین فرمودند: تو كنیزان بسیار آزاد كرده اى و هیچیك را خلعت نداده اى . عرض كرد آنها آزادكرده من بودند و این آزاد كرده شماست ، باید فرقى بین آزاد كرده من و آزاد كرده شما باشد. امام شهربانو را دعا فرمود و شیرین هم در خدمت شهربانو بود تا هنگام رحلت . آن شب كه وى لباسهاى كهنه خانمهاى اسیر را دید، پریشان خاطرشد، اجازه گرفته داخل ده شد تا از آنچه اندوخته بود لباس خوب تهیه كرده و براى خانمها بیاورد. چون به حصار رسید در بسته بود. دق الباب كرد. عزیز، رئیس قبیله ، پرسید آیا شیرین هستى ؟ گفت : آرى . پرسید نام مرا از كجا دانستى ؟
عزیز گفت : من در خواب موسى و هارون را دیدم كه سر و پاى برهنه با دیده هاى گریان مصیبت زده بودند. سلام كردم و پرسیدم شما را چه شده كه چنین پریشان هستید؟ ! گفتند امام حسین علیه السلام پسر دختر پیغمبر را كشته اند و سر او را با اهل بیتش به شام مى برند و امشب در دامن كوه منزل كرده اند.
عزیز گفت : از موسى پرسیدم مگر شما به حضرت محمّد صلى الله علیه و آله و پیغمبریش عقیده دارید؟ گفت : آرى او پیغمبر بحق است و خداوند از همة ما درباره او میثاق گرفته و ما همه به او ایمان داریم و هركس از او اعراض كند ما از او بیزاریم . من گفتم نشانى به من بنما كه یقین كنم . فرمود اكنون برو پشت در قلعه ، كنیزكى به نام شیرین وارد مى شود، او آزاد كرده حسین علیه السلام است ، از او پذیرایى كن و به اتّفاق او نزد سر مقدّس ‍ حسین علیه السلام برو و سلام ما را به او برسان و اسلام اختیار كن . این بگفت و از نظر ما غایب شد. آمدم پشت در، كه تو در زدى !
شیرین لباس و خوراك و عطریات برداشت و عزیز هم هزار درهم به موكّلان اسرا داد كه مانع پذیرایى شیرین نشوند تا خدمتى به اهل بیت نمایند. عزیز خود نیز دو هزار دینار خدمت سیدالساجدین برد و به دست آن حضرت به شرف اسلام مشرّف گردید و از آنجا به نزد سر مقدّس حضرت سیدالشهدا علیه السلام آمد و گفت : السلام علیك یابن رسول الله ، گواهى مى دهم كه جد تو رسول خدا و خاتم پیغمبران بود و حضرت موسى به شما سلام رسانیده اند.
سر مقدّس حضرت حسین علیه السلام با كمال صراحت لهجه آواز داد كه سلام خدا بر ایشان باد! عزیز عرض كرد: اى آقاى بزرگ شهید، مى خواهم مرا شفاعت كنى و نزد جدّت رسول خدا صلى الله علیه و آله از من راضى باشى . پاسخ شنید: كه چون مسلمان شدى خدا و رسول از تو خشنود شدند و چون در حق اهل بیت من نیكى كردى جدّ و پدرم و مادرم از تو راضى گردیدند و چون سلام آن دو پیغمبر را به ما رسانیدى من نیز از تو خوشنود شدم . آن گاه حضرت سیدالساجدین عقد شیرین را به عزیز بست و تمام اهل قلعه مسلمان شدند.

ادامه دارد




ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نواها :
نوای دل
سوز دل

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سلام بر همه دوستان و عزیزان. خیلی جالبه. از یك هفته قبل از محرم همه جا مشكی میشه و دسته‌جات و حسینیه‌ها و تكایا و خونه‌ها و .... شروع به عزاداری می‌كنن تا ظهر عاشورا. بعد به یك‌باره تو اوج مصیبت‌های كربلا و بازماندگان اباعبدالله (ع) همه جا ساكت می‌شه و كار و زندگی به روال عادی برمی‌گرده. انگار كه هیچ خبری نبوده و نیست. واقعا این شام غریبان چه اسم بامسما و جالبیه. وقتی غروب روز عاشورا می‌رسه این غربت رو با تموم وجودم احساس می‌كنم. غربت كاروان كربلا. غربت یاران و همراهان حسین (ع) . غربت خاندان حسین (ع).تا جایی كه می‌دونم اصل مشكلات و مصیبت‌ها از روز هفتم محرم شروع میشه و در روز عاشورا به اوج می‌رسه و تازه از عصر عاشورا است كه غربت ، بی‌حرمتی‌ها ، مظلومیت‌ها ، و .... قافله كربلا رو فرا می‌گیره و اثرات این مصیبت عظیم تا روزها بر قافله حسین (ع) مستولی میشه. واقعا برام جای سواله كه چرا این خاندان توی عزاداری‌ها هم مظلوم و غريبند؟

باز هم مثل هميشه التماس دعا

پی‌نوشت‌ها:
ــــــــــــــــــ
173-سوره شعرا، آيه 227