بنی آدم

بهمن ۱۶، ۱۳۸۵

همراه با كاروان اسيران - 2


هوالمتين


9.دیر نصرانى :

قافله از آنجا حركت كرد و به طرف دیر پیش رفت . ابوسعید شامى با فرماندهان قافله رفیق بود. او روایت مى كند كه روزى در سفر شام به شمر خبر دادند كه نصر حزامى لشكرى فراهم كرده مى خواهد نصف شب بر آنها شبیخون زند و سرهاى بریده را بگیرد. در میان رؤ ساى لشكر اضطرابى عظیم رخ داد. پس از تبادل افكار قرار شد شب را به دیر پناه ببرند. شمر و یارانش نزدیك دیر آمدند، كشیش بزرگ بر فراز دیوار آمد و گفت چه مى خواهید؟ شمر گفت ما از لشگر ابن زیادیم و از عراق به شام مى رویم . كشیش پرسید براى چه كار مى روید؟
شمر گفت : شخصى بر یزید خروج كرده بود، یزید لشگرى جرار فرستاد كه او را كشتند و اینك سرهاى او و اصحاب او را با اسراى حرمش نزد یزید مى بریم . كشیش گفت سرها را ببینم . نیزه دارها سرها را نزدیك دیوار بلند كردند. چشم كشیش بر سر مبارك سیدالشهدا افتاد، دید نورى از آن ساطع بوده و روشنى مخصوصى از آن لامع است . از پرتو انوار آن ، هیبتى بر دل كشیش افتاد، گفت این دیر گنجایش شما را ندارد، سرها و اسیران را داخل دیر نمایید و خودتان پشت دیوار بمانید و كشیك بكشید كه مبادا دشمن بر شما حمله كند و اگر حمله كردند بتوانید با فراغت دفاع كنید و نگران اسرا و سرها نباشید. شمر این نظریه را پسندید. سرها را در صندوق نهاده قفل كردند و سر حسین را در صندوق مخصوصى همراه اسرا و امام بیمار داخل دیر كردند و خود بیرون ماندند. كشیش بزرگ اسرا را در محل مناسبى جا داد و سرها را در اطاق مخصوصى نهاد. هنگام شب كه به آن سركشى مى كرد دید نورى از سر مبارك سیدالشهدا پرتوافكن است و به آسمان بالا مى رود. سپس ناگهان دید سقف اطاق شكافته شد و تختى از نور فرود آمد كه یك خانم محترم در وسط آن تخت نشسته و شخصى فریاد مى كشد ((طرّقوا طرّقوا رؤ وسكم و لا تنظروا)): راه دهید، راه دهید و سر خود را پایین افكنید.
گوید: چون خوب نگریستم دیدم حوا مادر آدمیان ، هاجر زن ابراهیم و مادر اسماعیل ، راحیل مادر یوسف و نیز مادر موسى ، و آسیه زن فرعون ، و مریم دختر عمران و مادر عیسى ، و زنان پیغمبر آخرالزمان از آن فرود آمدند و سرها را از صندوق بیرون آورده در بر گرفته به سینه چسبانیدند و دائم مى بوسیدند و مى گریستند و زیارت مى كردند و به جاى خود مى گذاشتند.
ناگاه دیدم غلغله و شورشى بر پا شد و تختى نورانى آمد. گفتند همه چشم برنهید كه شفیعه محشر مى آید. من بر خود لرزیدم و بیهوش شدم . كسى را نمى دیدم ، امّا مى شنیدم كه در میان غوغا و خروش یكى مى گوید: سلام بر تو اى مظلوم مادر، اى شهید مادر، اى غریب مادر، اى نور دیده من ، از سرور سینه من ، مادر به فدایت ، غم مخور كه داد تو را از كشندگانت خواهم گرفت . پس از آنكه به هوش آمدم كسى را ندیدم .
پیر راهب خود را تطهیر كرده و معطّر نمود، سپس داخل اطاق شده قفل صندوق را شكست و سر حسین را بیرون آورده و با كافور و مشك و زعفران شست و در كمال احترام او را به طرف قبله اى كه عبادت مى كرد گذارد و با كمال ادب در مقابل او ایستاد و عرض كرد:
از سَرِ سروران عالم و اى مهترِ بهترین اولاد آدم ، همین قدر مى دانم تو از آن جماعتى هستى كه خداوند در تورات و انجیل آنان را وصف كرده است ولى به حق خداوندى كه ترا چنان قدر و منزلتى داده كه مَحرَمان انجمن قدس ربوبى به زیارت تو مى آیند، با من تكلّم كن و به زبان خود بگو كیستى ؟
سر مقدّس سیدالشهدا علیه السلام به سخن آمد و فرمود:
((اءنا المظلوم و اءنا المغموم و اءنا الْمَهْموُمُ، اءنا الْمَقْتوُلُ بِسَیفِ الْجَفا، اءنا المَذْبوُحُ مِنَ القَفا)).
پیر راهب گفت اى سر جانم به فدایت ، از این روشنتر بیان كن ، حسب و نسب خود را بگو. سر بریده با كمال فصاحت به صداى بلند فرمود:
((اءنا ابن محمد المصطفى اءنا ابن على المرتضى اءنا ابن فاطمة الزهراء اءنا الحسین الشهید المظلوم بكربلا)). پدر روحانى سالخورده كلیسا فریاد و فغان سرداده سر را برداشت و بوسید و بر صورت خود گذاشت و عرض ‍ كرد صورت از صورت تو برندارم تا بفرمایى كه فرداى قیامت شفیع تو خواهم بود.
از سر صدایى شنید كه فرمود: بدین اسلام در آى تا تو را شفاعت كنم . راهب گفت : اشهد ان لااله الاالله و اشهد انّ محمّدا رسول الله .
آنگاه پیر روحانى ، شاگردان مكتب كلیسا را جمع كرد و داستان و ماجراى خود از سر شب تا صبح را با آنان در میان نهاد و گفت سعادت در این خانواده است . آن هفتاد نفر همه به اسلام گرویده و در مصیبت حسین علیه السلام گریستند و با لباس عزا خدمت امام زین العابدین علیه السلام رفتند. ناقوسها را شكستند و زنارها را كنار گذاشتند و همه به دست آن حضرت مسلمان شدند و اجازه خواستند كه آن قوم قتّال را بكشند و با آنها جنگ كنند. حضرت سجّاد علیه السلام اجازه نداد و فرمود خداوند جبّار منتقم است و خود از آنها انتقام خواهد كشید.

10.عسقلان :

شمر و رفقایش شب در پاى دیوار خفتند و صبح سرها و اسرا را گرفته به طرف عسقلان كوچ كردند. امیر آن شهر یعقوب عسقلانى بود كه در جنگ كربلا حاضر شده و به پاداش این جنایت ، امارت این شهر را به دست آورده بود. وى دستور داد شهر را آذین بستند و اسباب لهو و طرب به بیرون شهر فرستاد تا بزنند و برقصند. اعیان همكار او در غرفه هاى مخصوص نشسته سرمست باده و جام و ساغر و ساقى بودند، كه سرهاى بریده را وارد كردند و آنان به هم مبارك باد گفتند.
تصادفا تاجرى به نام زریر خزاعى در بازار ایستاده بود. دید مردم به هم مبارك باد مى گویند و مسرور و شادمانند. گفت چه خبر است كه بازار را آذین بسته اید؟ گفتند شخصى در عراق بر یزید خروج كرده بود ابن زیاد لشگرى جرار فرستاد او را كشتند و سرهاى او را با اسرایش امروز وارد این شهر مى كنند كه به شام برند. زریر خزاعى پرسید وى مسلمان بود یا كافر؟ گفتند از بزرگان اهل اسلام است . پرسید سبب خروجش چه بود؟ گفتند مدّعى بود كه من فرزند رسول خدا هستم و از یزید به خلافت سزاوارتر مى باشم . پرسید پدر و مادرش كه بود؟ گفتند نامش حسین علیه السلام ، برادرش حسن علیه السلام ، مادرش فاطمه علیهاالسلام پدرش على علیه السلام و جدّش محمّد رسول خدا صلى الله علیه و آله است . زریر چون این سخن بشنید بر خود بلرزید، و دنیا در چشمش تیره و تار شد. سپس شتابان آمد تا خود را به اسرا رسانید، چون چشمش به على بن الحسین علیه السلام افتاد سخت با صداى بلند به گریه افتاد. امام سجّاد علیه السلام فرمود اى مرد چرا گریه مى كنى ، مگر نمى بینى اهل این شهر همه در شادى هستند؟ زریر گفت اى مولاى من ، من تاجرى غریب هستم ، امروز به این شهر رسیدم . كاش قدمهاى من خشك شده و دیدگان من كور گشته بود و شما را بدین حال نمى دیدم . آنگاه امام فرمود مثل اینكه بوى محبّت ما از تو مى آید. عرض كرد مرا خدمتى فرما كه انجام دهم و به قدر قوّة خود جانفشانى كنم .
امام چهارم فرمود اگر مى توانى نزد آن شخصى كه سر پدرم را بر نیزه در دست دارد برو و او را تطمیع كن كه سرها را از میان اسرا بیرون ببرد تا مردم متوجّه سرها شده به زنان آل محمّد صلى الله علیه و آله كمتر نظر افكنند. زریر نزدیك آن نیزه دار رفت و پنجاه اشرفى بدو داد كه سر را پیش قافله ببرد. آن بد كیش پول را گرفته و سر را بیرون برد.
زریر باز حضور حضرت سجّاد علیه السلام آمد و عرض كرد خدمتى دیگر فرما.
امام سجّاد علیه السلام فرمود: اگر لباس و پارچه اى دارى بیاور كه بر این زنان و كودكان برهنه بپوشانم . زریر شتابان رفت لباس فراوانى آورد و براى هر یك از اسرا لباسى مخصوص تقدیم كرد و براى امام نیز عمّامه اى آورد. ناگهان صداى غوغایى برخاست ، معلوم شد شمر صدا به هلهله و شادى بلندكرده و مردم آن شهر هم با او همكارى مى كنند. زریر نزدیك شمر رفت و آب دهان به صورتش انداخت و گفت از خدا شرم نمى كنى كه سر پسر پیغمبر صلى الله علیه و آله را به نیزه زده اى و حرم او را اسیر كرده اى و چنین شادى مى كنى ؟! سخت او را دشنام داد. شمر گفت او را بگیرید و بكشید. زریر را دستگیر كرده آن قدر زدند كه بیهوش افتاد. به گمان آنكه مرده است از بالین او رفتند. نیمه شب زریر به هوش آمد و برخاست خود را به مسجدى كه مشهد سلیمان پیغمبر است رسانید و آنجا جماعتى از دوستان آل محمّد صلى الله علیه و آله را دید كه سرها را برهنه كرده عزادارى مى كنند.

11. بعلبك :

قافله اسرا از عسقلان به طرف بعلبك پیش رفتند. چون شمر، بنا به رسم معهود، قبل از ورود قافله مردم را آگاه ساخته بود، پیر و جوان با ساز و نقاره - طبل زنان و شادى كنان - به استقبال بیرون آمدند. آنان پرچمها را بلند كرده در سایه آن مى رقصیدند و اسیران خاندان رسالت را تماشا مى كردند، بدینگونه شش فرسخ از قافله استقبال كردند. حضرت ام كلثوم علیه السلام چون جمعیت و شادى ایشان را بدین میزان دید دلش به درد آمد و فرمود: خداوند جمعیت شما را به تفرقه اندازد و كسى را برشما مسلّط كند كه همه شما را به قتل برساند.(174)
عمادالدین طبرى در كامل بهائى (ج 2 ص 292) مى نویسد:
ملاعینى كه سر امام حسین علیه السلام را از كوفه بیرون آوردند از قبایل عرب خائف بودند كه مبادا غوغا كنند و از ایشان بازستانند. پس راهى كه به عراق است ترك كردند و بیراهه رفتند. چون به نزدیك قبیله اى رسیدند، علوفه طلب كردند و گفتند سرهاى خارجى همراه داریم . بدین منوال مى رفتند تا به بعلبك رسیدند. قاسم بن ربیع كه والى آنجا بود گفت : شهر را آذین بستند و با چندهزار دف و ناى و چنگ و طبل سر امام حسین علیه السلام را به شهر بردند. چون مردم را معلوم شد كه سر امام حسین علیه السلام است ، یك نیمه شهر خروج كردند و اكثر آذینها بسوختند و چند روز فتنه ها پدید آمد.
آن ملاعین كه با سر امام حسین علیه السلام بودند پنهان از آنجا بیرون رفتند و به مرزین رسیدند و آن اول شهرى است از شهرهاى شام . نصر بن عتبه لعین از طرف یزید حاكم آنجا بود، شادیها كرد و شهر را آذین بست و همه شب به رقص مشغول بودند، ابرى و برقى پیدا شد و آذینها جمله بسوخت .
بدین ترتیب اسرا را وارد شام كردند.

ورود اسرا به شام

شیخ ابوالحق نوشته است ، در آن حال كه سر امام حسین (ع ) را در شام مى گردانیدند ناگاه سر از بالاى نیزه بیافتاد؛ دیوارى خمیده شد و آن سر را نگاه داشت و نگذاشت كه به زمین افتد. پس در آنجا مسجدى ساخته شد (175) كه تا به حال موجود است .
نیز نوشته است كه اهل شام ازدحام نموده از دروازه ساعات بیرون آمدند و اسیران را دیدند در حالیكه مكشفات الوجوه بودند و سرها بر نیزه ها بود. قسم به خدا اسیرانى خوشروتر از آنها ندیده بودم . پس آنها را آوردند تا به در قصر یزید رسیدند.
مردم به امام زین العابدین علیه السلام نظر مى كردند در حالیكه محكم به زنجیرها بسته بود. پس اسیران را در خانه یزید نگاه داشتند و به روایتى تا سه ساعت آنها را معطّل كردند تا از یزید اذن بگیرند و آنها را وارد خانه یزید نمایند. پس خولى وارد شد اذن گرفت و اهل بیت را وارد كردند.(176)
عمادالدین طبرى نیز مى نویسد:
قریب پانصد هزار مرد و زن و امیران ایشان با دفها و طبلها و كوسها و بوقها و دهلها بیرون آمدند و چند هزار مردان و زنان و جوانان رقص كنان و دف و چنگ و رباب زنان استقبال كردند. جمله اهل و لایت دست و پاى خضاب كرده و سرمه در چشم كشیده و لباسها پوشیده ، روز چهارشنبه شانزدهم ربیع الا ول به شهر رفتند از كثرت خلق گویى كه رستخیز بود.
چون آفتاب برآمد، ملاعین سرها را به شهر درآوردند. از كثرت خلق به وقت زوال به در خانه یزید لعین رسیدند. یزید لعنه الله تخت مرصّع نهاده بود، خانه و ایوان آراسته بود و كرسیهاى زرّین و سیمین در راست و چپ نهاده . آن جانیان به نزد یزید لعین آمدند. او از آن جنایتكاران احوال پرسید، آنان در جواب گفتند: ما به دولت امیر، دمار از خاندان ابو تراب برآوردیم .(177)

امان از شام !

در روایت آمده از امام سجّاد علیه السلام پرسیدند: سخت ترین مصائب شما در سفر كربلا كجا بود؟ در پاسخ ، فرمود: ((الشّامُ الشّامُ الشّامُ))، یا سه بار فرمود: ((امان از شام )) .
به روایت دیگر، امام سجّاد علیه السلام به نعمان بن منذر مدائنى فرمود: در شام هفت مصیبت بر ما وارد آوردند كه از آغاز اسیرى تا آخر، چنین مصیبتى بر ما وارد نشده بود:
1. ستمگران در شام اطراف ما را با شمشیرهاى برهنه و نیزه هاى استوار احاطه كرده بر ما حمله مى كردند و كعب نیزه به ما مى زدند. آنان ما را در میان جمعیت بسیار نگهداشتند و ساز و طبل مى زدند.
2. سرهاى شهدا را میان هودجهاى زنهاى ما قرار دادن و سر عمویم عبّاس ‍ علیه السلام را در برابر چشم عمه هایم زینب و امّكلثوم علیه السلام نگهداشتند، و سر برادرم على اكبر و پسر عمویم قاسم علیه السلام را در برابر چشم سكینه و فاطمه (خواهرم ) مى آوردند و با سرها بازى مى كردند، و گاهى سرها به زمین مى افتاد و زیر سم ستوران قرار مى گرفت .
3. زنهاى شامى از بالاى بامها، آب و آتش بر سر ما مى ریختند. آتش به عمّامه ام افتاد، ولى چون دستهایم را به گردنم بسته بودند، نتوانستم آن را خاموش كنم . در نتیجه عمامه ام سوخت و آتش به سرم رسید و سرم را نیز سوزانید.
4. از طلوع خورشید تا نزدیك غروب ما را همراه ساز و آواز، در برابر تماشاى مردم در كوچه و بازار گردش دادند و مى گفتند: اى مردم ، بكشید اینها را كه در اسلام هیچگونه احترامى ندارند.
5. ما را به یك ریسمان بستند و با این حال ما را از در خانه یهودى و نصارى عبور دادند، و به آنها مى گفتند: اینها همان افرادى هستند كه پدرانشان ، پدران شما را (در خیبر و...) كشتند و خانه هاى آنها را ویران كردند، امروز شما انتقام آنها را از اینها بگیرید.
((یا نُعمانُ فَما بقى اءحد منهم الا وَقَدْ اَلقى عَلَینا مِنْ التُرابِ وَالا حجارِ وَالا خشاب ما اءرادَ)).
((اى نعمان هیچ كس از آنها نماند مگر اینكه هرچقدر مى خواست از خاك و سنگ و چوب به سوى ما افكند)).
6. ما را به بازار برده فروشان بردند و خواستند ما را به جاى غلام و كنیز بفروشند ولى خداوند این موضوع را براى آنها مقدور نساخت .
7. ما را در مكانى جاى دادند كه سقف نداشت ؛ روزها از گرما و ترس كشته شدن ، همواره در وحشت و اضطراب به سر مى بردیم .(178)

ادامه دارد

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

چند روز پيش يكی از دوستان در كمال ناباوری در شب عاشورا دار فانی را آن‌هم در غربت وداع گفت. وقتی خبرش را شنيدم ياد ترانه وایسا دنیا با صدای رضا صادقی افتادم:


من دیگه خسته شدم بس كه چشمام بارونیه
پس دلم تا کی فضای غصه رو مهمونیه
من دیگه بسه برام تحمل این همه غم
بسه جنگ بی ثمر برای هر زیاد و كم

وقتی فایده ای نداره . غصه خوردن واسه چی
واسه عشقای تو خالی ساده مردن واسه چی
نمیخوام چوب حراجی رو به قلبم بزنم
نمیخوام گناه بی عشقی بیفته گردنم

نمیخوام دربه در پیچ و خم این جاده شم
واسه آتیش همه یه هیزم آماده شم
یا یه موجود كم و خالی پرافاده شم
وایسا دنیا ، وایسا دنیا من میخوام پیاده شم

همه حرف خوب میزنند اما كی خوبه این وسط
بد و خوبش به شما ما كه رسیدیم ته خط
قربونت برم خدا چقدر غریبی رو زمین
آره دنیا ما نخواستیم دل با خودت ندیییم

این همه چرخیدی و چرخوندی آخرش چی شد
اون بلیت شانس دائم بگو قسمت كی شد
همه درویش همه عارف جای عاشق پس كجاست
این همه طلسم و ورد جای خوش دعا کجاست

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خب اين‌هم يه لينك ديگه برای نوحه و مرثيه

دعا يادتون نره

نظرات رسيده: 6

  • بهمن ۱۶, ۱۳۸۵ ۱:۲۸ قبل‌ازظهر

    نظر Anonymous ناشناس :

    سلام.
    من خيلي مايل هستم كه شما بحثي رو با عنوان الگو پذيري جوان از عاشورا مطرح كنيد چرا كه واقعا در شبهي از ابهامات فرو رفته ايم . مي خوام بدونم كه چه چيزي مي تونه ما رو به اون واقعه نزديك كنه .ممنونم

     
  • بهمن ۲۰, ۱۳۸۵ ۶:۱۰ بعدازظهر

    نظر Anonymous ناشناس :

    سلام حاجی مهدی
    حالتون خوبه؟

    این بار هم دل را اسیر کردید

    و هوایی کردید

    اجرتان با ارباب حسین

    اما باز هم جمعه ای دیگر گذشت

    بگذریم که این روزها

    پسر فاطمه خیلی غریب شده است....


    احتضار هم که باشم

    به انتظارآمدنت می‌مانم
    آنگاه که بيايی!

    روزن‌های بسته نور

    راه‌های مسدود عبور

    پرهای خسته نمور

    گشوده می‌شوند

    و رازهای مگو!؟

    از نگاهت می‌خوانم

    می‌دانم…

    تا سپيده اين يلدا

    طلوع می‌کنی از زمستان

    و بهار می‌شوی در بستان…




    منو از دعای خیرتون محروم نکنید


    یا علی

     
  • بهمن ۲۰, ۱۳۸۵ ۶:۱۳ بعدازظهر

    نظر Anonymous ناشناس :

    معاشران گره از زلف يار باز کنيد

    شبی خوش است بدين قصه اش دراز کنيد

    حضور خلوت انس است و دوستان جمعند

    و ان يکاد بخوانيد و در فراز کنيد

     
  • بهمن ۲۰, ۱۳۸۵ ۶:۱۶ بعدازظهر

    نظر Anonymous ناشناس :

    "قَدْ قامَت " مؤذن و هردم قيام عشق

    "قُمْنا" به قامتت "لَكَ صُمْنا" صيام عشق

    "أُدخُلْ" به جنّتش و ببين سور رحمتش

    "إجْلِسْ"به "رَفْرَفٍ خُضرٍ" زين مقام عشق

    رمّان و نخل و تين و "أدِرْ كَأسَ مِن مَعين"

    "أفْطِرْ برِزْقِه" و يكي جرعه جام عشق

    ليـــــــــــــلاترين تغزّل روحاني ســحر

    مجنون به مهره ی سخنت گشت رام عشق

    دل چون برفت توبه و دين نيز مي رود

    صد پخته همچو شيخ بگشتند خام عشق

    موسي به كوه طور و مسيحا به مهد نور

    هر يك به غمزه اي ز وي افتد به دام عشق

    روح الامين به قلب محمّد نزول كرد

    "إقْرَأ" به اسم "ربِّكَ" يعني به نام عشق

    گفتا "سلامنا هي حتّي" طلوع فجر

    در ليله اي كه پيك بخواندش پيام عشق

    در اين كوير تشنه ي عصيان و آرزو

    «باران» ببار جرعه ي نابي به كام عشق

     
  • بهمن ۲۱, ۱۳۸۵ ۱۱:۲۶ قبل‌ازظهر

    نظر Blogger **maryam :

    سلام تسلیت میگم.خدا دوستتونو بیامرزه.میگم عجب صدایی تو وبلاگتون هستا!عالیه.موفق باشین و خود امام حسین یاورتون.ایشالله همیشه سلامتی شما و خونوادتونو بشنویم

     
  • بهمن ۲۸, ۱۳۸۵ ۴:۳۷ بعدازظهر

    نظر Anonymous ناشناس :

    سلام حاجی .خوبین؟استفاده کردم از مطالبتون.سلام زیاد به کوچولوها برسونین.علیرضا

     

نظر شما چيه؟

بازگشت به صفحه اصلی