بنی آدم

بهمن ۰۷، ۱۳۸۵

شه‌زاده اكبرا


هوالرحيم



روز هشتم محرم(55)

چون تشنگى، امام حسين و اصحابش را سخت آزرده كرده بود، آن حضرت كلنگى برداشت و در پشت خيمه‏ها به فاصله نوزده گام به طرف قبله، زمين را كند، آبى بس گوارا بيرون آمد، همه نوشيدند و مشگ‌ها را پر كردند، سپس آن آب ناپديد گرديد و ديگر نشانى از آن ديده نشد.
خبر اين ماجرا شگفت‏انگيز و اعجازآميز توسط جاسوسان به عبيدالله رسيد، و پيكى نزد عمربن سعد فرستاد كه: به من خبر رسيده است كه حسين چاه مى‏كند و آب به دست مى‏آورد، و خود و يارانش مى‏نوشند! به محض اين كه نامه به تو رسيد، بيش از پيش مراقبت كن كه دست آنها به آب نرسد و كار را بر حسين و اصحابش بيشتر سخت بگير و با آنان چنان رفتار كن كه با عثمان كردند!!
عمربن سعد طبق فرمان عبيدالله بيش از پيش بر امام عليه‏السلام و يارانش سخت گرفت تا به آب دست نيايند.(56)

ملاقات يزيد بن حصين همدانى و عمر بن سعد

چون تحمل عطش خصوصاً براى كودكان ديگر امكان‏پذير نبود، مردى از ياران امام حسين عليه‏السلام به نام يزيدبن حصين همدانى كه در زهد و عبادت معروف بود به امام گفت: به من اجازه ده تا نزد عمربن سعد رفته و با او در مورد آب مذاكره كنم، شايد از اين تصميم برگردد!
امام عليه‏السلام فرمود: اختيار با توست.
او به خيمه عمربن سعد وارد شد بدون آن كه سلام كند، عمربن سعد گفت: اى مرد همدانى! چه عاملى تو را از سلام كردن به من بازداشت؟! مگر من مسلمان نيستم و خدا و رسول او را نمى‌شناسم؟!
آن مرد همدانى گفت: اگر تو خود را مسلمان مى‏پندارى، پس چرا بر عترت پيامبر شوريده و تصميم به كشتن آنها گرفته‏اى و آب فرات را كه حتى حيوانات اين وادى از آن مى‏نوشند، از آنان مضايقه مى‏كنى و اجازه نمى‌دهى تا آنان نيز از اين آب بنوشند حتى اگر جان بر سر عطش بگذارند؟ و گمان مى‏كنى كه خدا و رسول او را مى‏شناسى؟!
عمربن سعد سر به زير انداخت و گفت: اى همدانى! من مى‏دانم كه آزار كردن اين خاندان حرام است! اما عبيدالله مرا به اين كار واداشته است! و من در لحظات حساسى قرار گرفته‏ام و نمى‌دانم بايد چه بكنم؟! آيا حكومت رى را رها كنم، حكومتى كه در اشتياق آن مى‏سوزم؟ و يا اين كه دستانم به خون حسين آلوده گردد در حالى كه مى‏دانم كيفر اين كار، آتش است؟ ولى حكومت رى به منزله نور چشم من است. اى مرد همدانى! در خودم اين گذشت و فداكارى را كه بتوانم از حكومت رى چشم بپوشم نمى‌بينم؟!
يزيدبن حصين همدانى باز گشت و ماجرا را به عرض امام رسانيد و گفت: عمربن سعد حاضر شده است كه شما را براى رسيدن به حكومت رى به قتل برساند!(57)

آوردن آب از فرات

بهر حال هر لحظه تب عطش در خيمه‏ها افزون مى‏شد، امام عليه‏السلام برادر خود عباس بن على بن ابى طالب را فرا خواند و به او مأموريت داد تا همراه سه نفر سواره و بيست نفر پياده جهت تدارك آب براى خيمه‏ها حركت كند در حالى كه بيست مشگ با خود داشتند. آنان شبانه حركت كردند تا به نزديكى شط فرات رسيدند در حالى كه نافع به هلال پيشاپيش ايشان با پرچم مخصوص حركت مى‏كرد.
عمر و بن حجاج پرسيد: كيستى؟
نافع بن هلال خود را معرفى كرد.
ابن حجاج گفت: اى برادر! خوش آمدى، علت آمدنت به اينجا چيست؟
نافع گفت: آمده‏ام تا از اين آب كه ما را از آن محروم كرده‏اند، بنوشم.
عمرو بن حجاج گفت: بنوش، تو را گورا باد.
نافع بن هلال گفت: به خدا سوگند در حالى كه حسين و يارانش تشنه كامند هرگز به تنهايى آب ننوشم.
سپاهيان عمرو بن حجاج متوجه همراهان نافع بن هلال شدند، و عمرو بن حجاج گفت: آنها نبايد از اين آب بنوشند، ما را براى همين جهت در اين مكان گمارده‏اند.
در حالى كه سپاهيان عمرو بن حجاج نزديك‌تر مى‏شدند، عباس بن على به پيادگان دستور داد تا مشگ‌ها را پر كنند، و پيادگان نيز طبق دستور عمل كردند، و چون عمرو بن حجاج و سپاهيانش خواستند راه را بر آنان ببندند، عباس بن على و نافع بن هلال بر آنها حمله ور شدند و آنها را به پيكار مشغول كردند، و سواران، راه را بر سپاه عمرو بن حجاج بستند تا پيادگان توانستند مشگ‌هاى آب را از آن منطقه دور كرده و به خيمه‏ها برسانند.(58)
سپاهيان عمرو بن حجاج بر سواران تاختند و اندكى آنها را به عقب راندند تا آن كه مردى از سپاهيان عمرو بن حجاج با نيزه نافع بن هلال، زخمى عميق برداشت و به علت خونريزى شديد، جان داد، و اصحاب به نزد امام باز گشتند.(59)

ملاقات امام عليه‏السلام و عمر بن سعد

امام حسين عليه‏السلام مردى از ياران خود به نام عمرو بن قرظه انصارى را نزد عمر بن سعد فرستاد و از او خواست كه شب هنگام در فاصله دو سپاه با هم ملاقاتى داشته باشند، و عمربن سعد پذيرفت. شب هنگام، امام حسين عليه‏السلام با بيست نفر از يارانش و عمربن سعد با بيست نفر از سپاهيانش در محل موعود حضور يافتند.
امام حسين عليه‏السلام به همراهان خود دستور داد تا برگردند و فقط برادر خود عباس بن على و فرزندش على اكبر را در نزد خود نگاه داشت، و همينطور عمربن سعد نيز به جز فرزندش حفص و غلامش، به بقيه همراهان دستور باز گشت داد.
ابتدا امام حسين عليه‏السلام آغاز سخن كرد و فرمود: اى پسر سعد! آيا با من مقابله مى‏كنى و از خدايى كه بازگشت تو به سوى اوست، هراسى ندارى؟! من فرزند كسى هستم كه تو بهتر مى‏دانى! آيا تو اين گروه را رها نمى‌كنى تا با ما باشى؟ و اين موجب نزديكى تو به خداست.
عمربن سعد گفت: اگر از اين گروه جدا شوم مى‏ترسم كه خانه‏ام را خراب كنند!
امام حسين فرمود: من براى تو خانه‌ات را مى‏سازم.
عمربن سعد گفت: من بيمناكم كه املاكم را از من بگيرند!
امام فرمود: من بهتز از آن به تو خواهم داد، از اموالى كه در حجاز دارم. و به نقل ديگرى امام فرمود كه: من «بغيبغه» را به تو خواهم داد، و آن مزرعه بسيار بزرگى بود كه نخل‌هاى زياد و زراعت كثيرى داشت و معاويه حاضر شد آن را به يك ميليون دينار خريدارى كند ولى امام آن را به او نفروخت.
عمربن سعد گفت: من در كوفه بر جان افراد خانواده‏ام از خشم ابن زياد بيمناكم و مى‏ترسم كه آنها را از دم شمشير بگذراند!
امام حسين عليه‏السلام هنگامى كه مشاهده كرد عمربن سعد از تصميم خود باز نمى‌گردد، از جاى برخاست در حالى كه مى‏فرمود: تو را چه مى‏شود ؟! خداوند جان تو را به زودى در بسترت بگيرد و تو را در روز قيامت نيامرزد، به خدا سوگند من مى‏دانم از گندم عراق جز به مقدارى اندك نخورى!
عمربن سعد با تمسخر گفت: جو، ما را بس است!!(60)
و برخى نوشته‏اند كه: امام حسين عليه السلام به او فرمود: مرا مى‏كشى و گمان مى‏كنى كه عبيدالله ولايت رى و گرگان را به تو خواهد داد؟! به خدا سوگند كه گواراى تو نخواهد بود، و اين عهدى است كه با من بسته شده است، و تو هرگز به اين آرزوى ديرينه خود نخواهى رسيد! پس هر كارى كه مى‏توانى انجام ده كه بعد از من روى شادى را در دنيا و آخرت نخواهى ديد، و مى‏بينم كه سر تو را در كوفه بر سر نى مى‏گردانند! و كودكان سر تو را هدف قرار داده و به طرف او سنگ پرتاب مى‏كنند.(61)

نامه عمربن سعد به عبيدالله

بعد از اين ملاقات، عمربن سعد به لشكرگاه خود باز گشت و به عبيدالله بن زياد طى نامه‏اى نوشت: خدا آتش فتنه را بنشانيد و مردم را بر يك سخن و رأى متحد كرد! اين حسين است كه مى‏گويد يا به همان مكان كه از آنجا آمده، بازگردد، يا به يكى از مرزهاى كشور اسلامى برود و همانند يكى از مسلمانان زندگى كند، و يا اين كه به شام رفته تا هر چه يزيد خواهد درباره او انجام دهد!! و خشنودى و صلاح امت در همين است! (62)

افتراء و بهتان

عقبة بن سمعان(63) مى‏گويد: من با امام حسين از مدينه تا مكه و از مكه تا عراق همراه بودم و تا لحظه‏اى كه آن حضرت شهيد شد، از او جدا نشدم، آن بزرگوار نه در مدينه و نه در مكه و نه در ميان راه و نه در عراق و نه در برابر سپاهيان دشمن، تا لحظه شهادت سخنى نگفت مگر اين كه من آن را شنيدم، به خدا سوگند آنچه را كه مردم مى‏گويند و گمان دارند كه او گفته است كه: بگذاريد من دستم را در دست يزيد بگذارم، يا مرا به سر حدى از سر حدات اسلامى بفرستيد، چنين سخنى نفرمود! فقط مى‏گفت: بگذاريد من در اين زمين پهناور بروم تا ببينم امر مردم به كجا پايان مى‏پذيرد.(64) و (65)
برخى نوشته‏اند كه: عمربن سعد، كسى را نزد عبيدالله فرستاد و اين پيام را بدو رسانيد كه: اگر يكى از مردم ديلم (كنايه از مردم بيگانه) اين مطالب را از تو خواهد و تو آنها را نپذيرى، درباره او ستم روا داشته‏اى.(66)

پاسخ عبيدالله

چون عبيدالله نامه عمربن سعد را در نزد ياران خود قرائت كرد گفت: ابن سعد در صدد چاره‌جويى و دلسوزى براى خويشان خود است.
در اين هنگام، شمربن ذى الجوشن از جاى برخاست و گفت: آيا اين رفتار را از عمربن سعد مى‏پذيرى؟ حسين به سرزمين تو و در كنار تو آمده است، به خدا سوگند كه اگر او از اين منطقه كوچ كند و با تو بيعت نكند، روز به روز نير ومندتر گشته و تو از دستگيرى او عاجز خواهى شد، اين را از او مپذير كه شكست تو در آن است! اگر او و يارانش بر فرمان تو گردن نهند انگاه تو در عقوبت و يا عفو آنان مختار خواهى بود.
ابن زياد گفت: نيكو رأيى است و رأى من نيز بر همين است. اى شمر! نامه مرا نزد عمربن سعد ببر تا بر حسين و يارانش عرضه كند، اگر از قبول حكم من سرباز زدند با آنها بجنگد، و اگر عمربن سعد حاضر به جنگ با آنها نشد تو امير لشكر باش و گردن عمربن سعد را بزن و نزد من بفرست!(67)

تهديد به عزل

سپس نامه‏اى به عمربن سعد نوشت كه: من تو را به سوى حسين نفرستادم كه از او دفع شر كنى! و كار به درازا كشانى! و به او اميد سلامت و رهايى و زندگى دهى و عذر او را موجه قلمداد كرده و شفيع او گردى! اگر حسين و اصحابش بر حكم من سر فرود آورده و تسليم مى‏شوند آنان را نزد من بفرست، و اگر از قبول حكم من خوددارى كردند با سپاهيان خود بر آنان بتاز و آنان را از دم شمشير بگذران و بند از بند آنان جدا كن كه مستحق آنند! و چون حسين را كشتى، پيكر او را در زير سم اسباب لگدكوب كن كه او قاطع رحم و ستمكار است! و نمى‌پندارم كه پس از مرگ او اين عمل (لگدكوب كردن) به او زيانى برساند ولى سخنى است كه گفته‏ام و بايد انجام شود!! پس اگر فرمان ما را اطاعت كردى تو را پاداش دهم، و اگر از فرمان من سرباز زدى از لشكر ما كناره‌گير و مسؤليت آنها را به شمربن ذى الجوشن واگذار كه ما فرمان خويش را به او داده‏ايم، والسلام.(68)


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نواها :
نغمه‌های روز هشتم محرم
نوای دل
حضرت علی اكبر (ع)

به ياد ما بيچارگان هم باشيد

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی‌نوشت‌ها:
__________________
55- مرحوم خيابانى در «وقايع الايام» جريان حفر چاه را در پشت خيام از وقايع روز هشتم محرم ذكر كرده است. (وقايع الايام 275).
56- مقتل الحسين خوارزمى 1/244.
57- كشف الغمة2/47.
58- مقاتل الطالبيين 117.
59- نفس المهموم 219.
60- بحار الانوار 44/388.
61- سفينة البحار 2/270، كلمه عمر.
62- ارشاد شيخ مفيد 2/82.
63- عقبة بن سمعان غلام رباب همسر امام حسين عليه‏السلام است، در روز عاشورا لشكريان ابن سعد او را گرفته و نزد عمر بن سعد آوردند،، و او چون دانست كه عقبه غلام است، امر كرد او را آزاد نمايند؛ و برخى از حوادث كربلا همانند اين جريان، از او نقل شده است.
64- تاريخ طبرى 5/413/ كامل ابن اثير 4/54.
65- با توجه به اين روايت به اين نتيجه مى‏رسيم كه نامه عمر بن سعد افترأ است به آن بزرگوار، و عمر بن سعد با اين انگيزه اين دروغ را به امام نسبت داده كه شايد عبيدالله پذيرفته و جنگ واقع نشود.
66- مقاتل الطالبيين 114.
67- و در خبر ديگرى آمده است: عبيدالله بن زياد مردى به نام حويرةبن يزيد تميمى را خواند و به او گفت: نامه مرا نزد عمر بن سعد ببر، پس اگر او همان ساعت اقدام به جنگ نمود پس همان مطلوب ماست، و اگر اقدام نكرد او را گرفته و در بند كن و شهر بن حوشب را بخوان و او را امير لشكر و سپاه گردان. (مقتل الحسين خوارزمى 1/245).
68- اعلام الورى 233.




نظرات رسيده: 1

  • بهمن ۰۷, ۱۳۸۵ ۷:۱۶ بعدازظهر

    نظر Anonymous ناشناس :

    به نام خدا
    السلام عيك يا اباعبد الله الحسين
    سلام عليكم .
    سيو كردم مي خونم حتما .
    حاج آقا خيلي التماس دعا
    يا علي

     

نظر شما چيه؟

بازگشت به صفحه اصلی