بنی آدم

دی ۳۰، ۱۳۸۶

همراه قافله اسرا

هوالمنتقم


شب يازدهم محرم – شام غريبان


نخستين شب عزا و سوگ خاندان پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلم پس از شهادت حضرت سيّد الشّهداء اباعبدالله الحسین عليه السّلام است. شبى تيره‌تر از سياهى! شبى جان‌سوز كه در آن تلخ ترين لحظات بر خاندان امام حسين عليه السّلام گذشت. آيا مى‏شود رنج و سوز و مصيبت بازماندگان حضرت را در آن شب بيان كرد و يا حتّى تصّور نمود؟ آيا كسى درک مى‏كند كه ديدگان خون‌فشان عمّه امام زمان عليه السّلام و اهل بيت علیهم‌السلام چقدر و چگونه بر آن حضرت گريستند؟ آيا مى‏تواند تصوير كند كه آه و ناله سوزناک آن عزيزان چگونه بوده است؟ با چه زبانى و با چه لفظى مى‏توان دل‌هاى شكسته، قلب‌هاى جريحه‌دار، ناله و نواى بلبلان بال و پر سوخته گلستان نبوى و علوى، و سوز دل يتيمان و بانوان حسينى را بيان كرد؟
شام غريبان است! كودكان يتيم كه ديشب پدر داشتند، و بانوان بى‌سرپرست كه ديشب سرپرست و كاشانه داشتند، امشب با آشيانه سوخته و دل‌هاى داغ‌دار، بدون سرورشان حضرت اباعبداللَّه چه مى‏كنند؟ تفاوت بين اين دو شب چقدر است: شب عاشورا و شب يازدهم؟ ديشب چه سالارى داشتند؟ ديشب چه كسى از خيمه‌ها محافظت مى‏كرد؟ ديشب چه كسانى در خيمه‌ها بودند؟ اما امروز بدن مباركشان بدون سر روى زمين است! آن شب چه كسى سرپرستى علويات و فاطميات را بر عهده داشت؟ حضرت زينب كبرى سلام اللَّه عليها آن شب چه حالى داشت؟ از یک سو مراقبت از حجّت خدا حضرت زين العابدين امام سجاد عليه السّلام و همسران و يتيمان برادر، و از سوى ديگر به دنبال دختران گمشده!! همه اين‌ها در سرزمينى كه بدن برادرش و عزيزانش با آن وضع روى زمين افتاده باشند! آه چه شبى بود آن شب و چه حالى داشت دختر امير المؤمنين عليه السّلام. « سلام على قلب زينب الصبور و لسانها الشّكور». (از زيارت حضرت زينب عليها السّلام)
شب يازدهم شبى است كه سر مطهر امام حسين عليه السّلام در تنور منزل خولى بود در حالی‌كه نورانيّت آن سر فضا را روشن نموده بود. (1)
11 محرم - حركت كاروان اسرا از كربلا:
عمر سعد ملعون روز يازدهم تا وقت ظهر در كربلا ماند، و بر كشتگان سپاه خود نماز گذارد و آنان را به خاک سپرد. وقتى روز از نيمه گذشت فرمان داد تا دختران پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلم را بر شتران بى جهاز سوار كردند و سيّد سجّاد عليه السّلام را نيز با غل جامعه بر شتر سوار كردند. هنگامى كه آنان را از قتلگاه عبور دادند و نظر بانوان بر جسم مبارک امام حسين عليه السّلام افتاد، لطمه ‏ها بر صورت زدند و صدا به صيحه و ندبه برداشتند. (2) در اين روز عمر سعد ملعون به كوفه آمد. ابن زياد اذن عمومى داد تا مردم در مجلس حاضر شوند. سپس رأس مطهر امام حسين عليه السّلام را نزد او گذاشتند و او نگاه مى‏كرد و تبسّم مى‏نمود و با چوبى كه در دست داشت جسارت مى‏نمود.(3) عصر روز يازدهم اهل بيت عليهم السّلام را با حالت اسارت به كوفه بردند.(4) نزدیک غروب حركت كردند و شبانه به كوفه رسيدند. لذا آن بزرگواران داغدار و مصيبت‌زده را تا صبح پشت دروازه‏ هاى كوفه نگه داشتند. هنگام صبح عمر سعد ملعون از كوفه خارج شد، و بسان فرماندهى كه از فتوحات خويش خوشحال است همراه اسراء وارد كوفه شد.(5)
12 محرم
12 محرم روز دفن بدن‌هاى مطهر سيّد الشّهداء عليه السّلام و اهل بيت و اصحاب آن حضرت، توسّط امام سجّاد عليه السّلام به يارى جمعى از بنى‌اسد است.(6) همچنين روز دوازدهم روز ورود اهل بيت عليهم السّلام با حالت اسارت به كوفه است.(7) در اين روز ابن زياد فرمان داد كه احدى حق ندارد با اسلحه از خانه بيرون آيد، و ده هزار سوار و پياده بر تمام كوچه‏ ها و بازارها موكّل گردانيد، كه احدى از شيعيان اميرالمؤمنين عليه السّلام حركتى نكند. سپس فرمان داد سرهايى را كه در كوفه بود برگردانند و در پيش روى اهل بيت عليه السّلام ‏حركت دهند، و با هم وارد شهر كرده در كوى و بازار بگردانند. مردم با ديدن حالت زار ذريه ى پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلم و سرهاى بر نيزه و بانوان و مخدّرات در هودجهاى بدون پوشش، صدا به گريه بلند نمودند. حضرت زينب كبرى، ام ‏كلثوم، فاطمه بنت الحسين و امام زين العابدين علیهم السّلام به ترتيب با جگرهاى سوزان و قلوب دردناک ايراد خطبه نمودند، كه عده‏ اى از لشكر با ديدن اين اوضاع از كرده خود پشيمان شدند، اما هنگامى كه خيلى دير شده بود!! (8)
13 محرم
پس از آنكه اسراء و سرهاى مقدّس شهدا را در كوفه گردانيدند، ابن زياد در كاخ خود نشست و دستور داد سر مطهّر امام حسين عليه السّلام را در برابرش گذاشتند. آنگاه زنان و كودكان آن حضرت را به همراه امام سجّاد عليه السّلام ‏در حالی‌‌كه به طناب بسته بودند وارد مجلس نموده، در برابر تخت آن ملعون ايستاده نگه داشتند. در اين حال درباريان آن ملعون به تماشا ايستاده بودند. (9) پس از مجلس شوم ابن زياد، اهل بيت عليهم السّلام را با غل و زنجير وارد زندان كوفه نمودند.(10) در اين روز ابن زياد به مدينه و شام نامه نوشت و خبر شهادت امام حسين عليه السّلام را منتشر ساخت.(11) عبداللَّه بن عفيف ازدى بزرگوارى از اصحاب اميرالمؤمنين عليه السّلام بود و در جنگهاى جمل و صفين دو چشم خويش را از دست داده بود. لذا مشغول عبادت بود. او هنگامى كه شنيد پسر زياد ملعون به اميرالمؤمنين و امام حسين عليه السّلام نسبت كذب مى‏دهد، از ميان جمعيت برخاست و گفت: ساكت باش اى پسر مرجانه، دروغ‌گو توئى و پدر تو كه به تو اين مقام را داد. اى دشمن خدا! فرزندان پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله و سلم را مى‏كشى و در منابر مؤمنين اين چنين سخن مى‏گوئى؟ مأموران خواستند متعرض او شوند كه با کمک قبيله‏اش به خانه رفت، ولى بعد آمدند و خانه او را محاصره كردند. پس از رشادت‌هاى او و دخترش دستگير شد و همان‌طور كه از خدا خواسته بود به دست بدترين خلق يعنى ابن زياد به شهادت رسيد. (12)
15 محرم
بنا بر بعضى اقوال، در اين روز سرهاى مطهر اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السّلام را به سوى شام حركت دادند. (13) البته بعداً اهل بيت عليهم السّلام سرهاى مطهر را به بدنها ملحق كردند.
19 محرم
در اين روز اهل بيت سيّد الشّهداء عليه السّلام را از كوفه به سوى شام حركت دادند.(14) زن‌هاى غير هاشمیه از انصار امام حسين عليه السّلام كه در كربلا اسير شدند با شفاعت اقوام و قبايلشان نزد ابن زياد لعنة الله علیه از قيد اسيرى خلاص شدند، و فقط زن‌هاى هاشميات براى اسارت به شام برده شدند.(15)
20 محرم
دفن بدن جون در كربلا:
بعد از ده روز از واقعه عاشورا جمعى از بنى اسد بدن شريف جُون غلام ابى ذر غفارى را پيدا كردند در حالى كه صورتش نورانى و بدنش معطر بود و سپس او را دفن كردند. (16) جون كسى بود كه اميرالمؤمنين عليه السّلام او را به 150 دينار خريد و به ابوذر بخشيد. هنگامى كه ابوذر را به ربذه تبعيد كردند اين غلام براى کمک به او به ربذه رفت و بعد از رحلت جناب ابوذر به مدينه مراجعت كرد و در خدمت اميرالمؤمنين عليه السّلام بود تا بعد از شهادت آن حضرت به خدمت امام مجتبى عليه السّلام و سپس به خدمت امام حسين عليه السّلام رسيد و همراه آن حضرت از مدينه به مكه و از مكه به كربلا آمد. هنگامى كه جنگ در روز عاشورا شدّت گرفت او خدمت امام حسين عليه السّلام آمد و براى ميدان رفتن و دفاع از حريم ولايت و امامت اجازه خواست. حضرت فرمودند: در اين سفر به اميد عافيت و سلامتى همراه ما بودى! اكنون خويشتن را به خاطر ما مبتلا مساز. جون خود را بر قدم‌هاى مبارک امام حسين عليه السّلام انداخت و بوسيد و گفت: اى پسر رسول خدا، هنگامى كه شما در راحتى و آسايش بوديد من كاسه ليس شما بودم، و حال كه به بلا گرفتار هستيد شما را رها كنم؟ جون با خود فكر كرد: من كجا و اين خاندان كجا؟ لذا عرضه داشت: آقاى من، بوى من بد است و شرافت خانوادگى هم ندارم و نيز رنگ من سياه است. يا اباعبداللَّه، لطف فرموده مرا بهشتى نمائيد تا بويم خوش گردد و شرافت خانوادگى به دست آورم و رو سفيد شوم. نه آقاى من، از شما جدا نمى‏شوم تا خون سياه من با خون شما خانواده مخلوط گردد. جون مى‏گفت و گريه مى‏كرد به حدّى كه امام حسين عليه السّلام گريستند و اجازه دادند. با آن‌كه جون پيرمردى 90 ساله بود، ولى بچه‏ ها در حرم با او انس فراوانى داشتند. او به كنار خيمه‏‌ها براى خداحافظى و طلب حلاليّت آمد، كه صداى گريه اطفال بلند شد و اطراف او را گرفتند. هر یک را به زبانى ساكت كرد و به خيمه‌‏ها فرستاد و مانند شيرى غضبناک روى به آن قوم ناپاک كرد. او جنگ نمايانى كرد، تا آن‌كه اطراف او را گرفتند و زخم‌هاى فراوانى به او وارد كردند. هنگامى كه روى زمين افتاد، امام حسين عليه السّلام سر او را به دامن گرفت و بلند بلند گريست، و دست مبارک بر سر و صورت جون كشيد و فرمود: «اللهم بيّض وجهه و طيّب ريحه و احشره مع محمد و آل محمد عليهم السّلام: بار الها رويش را سفيد و بويش را خوش فرما و با خاندان عصمت عليهم ‏السّلام محشورش نما». از بركت دعاى حضرت روى غلام مانند ماه تمام درخشيدن گرفت و بوى عطر از وى به مشام رسيد. چنان‌كه وقتى بدن او را بعد از ده روز پيدا كردند صورتش منّور و بويش معطر بود.(17)
28 محرم - ورود اسراى اهل بيت عليه السّلام به بعلبک:
بنا بر نقلى ورود اسراى اهل بیت عليهم السّلام به شهر بعلبک و استقبال مردم آن شهر از نيزه داران با شكر و سويق و آذوقه و علف در اين روز بوده است، كه حضرت امّ كلثوم سلام اللَّه عليها با ديدن اين منظره در حق آنان نفرين كردند.(18)
29 محرم - رسيدن كاروان اسرا به شام:
در اين روز اسراى اهل بيت عليهم السلام به حوالى شام رسيدند. ابراهيم بن طلحة بن عبداللَّه جلو آمد و به امام زين العابدين عليه السّلام ‏نزدیک شد، و كينه هائى كه از جراحت شمشيرهاى جنگ جمل در سينه ذخيره كرده بود ظاهر ساخت و به حضرت گفت: ديدى غلبه با كيست؟ حضرت فرمود: اگر مى‏خواهى بدانى غالب كيست صبر كن تا هنگام نماز اذان و اقامه بگو، آن وقت مى‏دانى آوازه چه كسى تا قيامت باقى است.(19)

پی‌نوشت‌ها:
1 - فيض العلام: ص 155 - 156
2 - قلائد النحور: ج محرم و صفر، ص 184. فيض العلام: ص 156. معالى السبطين: ج 2، ص 90
3 - اعلام الورى: ج 1، ص 471
4 - اعلام الورى: ج 1، ص 471
5 - قلائد النحور: ج محرم و صفر، ص 204
6 - اعلام الورى: ج 1، ص 470. الوقايع و الحوادث: ج محرم، ص 61. وقايع الايّام: تتمه محرم، ص 132
7 - قلائد النحور: ج محرم و صفر، ص 204. الوقايع و الحوادث: ج محرم، ص 25
8 - قلائد النحور: ج محرم و صفر، ص 205
9 - الوقايع و الحوادث: ج 4، ص 63. وقايع الايّام: تتمه محرم، ص 256
10 - الوقايع و الحوادث: ج محرم‏ص 94. وقايع الايّام: تتمه محرم، ص 263
11 - الوقايع و الحوادث: ج محرم، ص 96. وقايع الايّام: تتمه محرم، ص 263
12 - الوقايع و الحوادث: ج 4، ص 80، 87 - 88
13 - وقايع الايّام: تتمه محرم، ص 281
14 - الوقايع و الحوادث: ج 4، ص 114
15 - ابصار العين فى انصار الحسين عليه السّلام: ص 133
16 - منتخب التواريخ: ص 311
17 - وسيلة الدارين فى انصار الحسين عليه السّلام: ص 115
18 - (قلائد النحور: ج محرم و صفر، ص 332)
19 - (قلائد النحور: ج محرم و صفر، ص 336)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

آوای غم (نوحه خوانی و مرثيه سرایی)

سوز دل (مرثيه‎سرايی)

مراثی محرم

همراه با كاروان اسيران

همراه با كاروان اسيران - 2

غم‌نامه محرم - 11

دی ۲۸، ۱۳۸۶

الوداع

هوالقهار

سپیده عاشورا دمید ... و سواران عشق، یک به یک پای به مسلخ نهادند و بالاخره می رفت که تلخ ترین لحظات تاریخ فرا رسد.

آری! عصر عاشورا شد ؛ و زمین كربلا غرق در نیزه و شمشیر و جنازه. از سپاه كوچك حق چیزی باقی نمانده بود اما هزاران هزار گرگ گرسنه همچنان در لشگر شیطان منتظر طعمه بودند.
دیگر كسی برای حسین (ع ) باقی نبود. حبیب، زهیر، بریر، حر و دیگر اصحاب به شهادت رسیده بودند. اكبر، قاسم، عون، جعفر و بقیه جوانان بنی هاشم ــ و حتی اصغر شش ماهه نیز جان خود را فدای اسلام كرده بودند و عباس، بی سر و دست، دور از خیمه ها به دیدار خدای خویش رفته بود. حسین (ع) به این سو و آن سو نظر افكند . در تمامی دشت پهناور ، حتی یك نفر نبود تا از او و حریم رسول خدا (ص) دفاع كند. امام (ع) به خیمه گاه آمد تا با بانوان اهل بیت وداع كند. صحنه ای دلخراش و جانسوز بود. کودکان و دخترکان دور امام را گرفته بودند و نمی دانستند آخرین کلام را چگونه بگویند. «سكینه» دختر امام (ع) فریاد زد: «پدر جان ! آیا تن به مرگ دادی و دل بر رحیل نهادی؟» امام پاسخ داد: «چگونه تن به مرگ ندهد كسی كه یار و یاوری ندارد؟» ، پس صدای به گریه بلند شد . امام آنان را ساكت كرد و به آنها وصیت نمود و سپس ودایع امامت و مواریث پیامبران را به علی بن الحسین السجاد (ع) كه سخت بیمار بود سپرد و به سوی میدان رهسپار شد. امام (ع) با وجود تنهایی و تشنگی ، با هزاران هزار سپاهی دشمن جنگی دلاورانه كرد . گاه به میمنه لشگر (سمت راست لشگر دشمن) حمله میكرد و می خواند:
الموت خیر من ركوب العار
والعار اولی من دخول النار
(مرگ بهتر از پذیرفتن ننگ است، و ننگ سزاوارتر از آتش جهنم است)
سپس به میسره لشگر (جناح چپ لشگر) حمله میكرد و میخواند:
انا الحسین بن علی
آلیت ان لا انثنی
احمی عیالات ابی
امضی علی دین النبی
(من حسین پسر علی هستم، كه هیچگاه سازش نخواهم كرد، از حریم پدرم دفاع میكنم، و بر طریقت پیامبر ره می‌سپارم)
یكی از اهل كوفه روایت كرده است: «من ندیدم كسی را كه این‌همه دشمن بسیار بر او بتازد و فرزندان و یارانش كشته شده باشد اما این‌گونه شجاع و پر جرأت باشد. مردان سپاه بر او می‌تاختند اما او با شمشیر بر آنان حمله می‌كرد و لشكر را مانند گله بزی كه شیری درنده در آن افتاده باشد پراكنده و تارو مار می‌ساخت ، سپس به جای خویش باز می‌گشت و می‌گفت: لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم .
در منابع تاریخی آورده‌اند كه آن حضرت نزدیك به 2000 نفر از سپاه یزید را كشت ، تا این‌كه عمر سعد بر لشكریانش فریاد كشید: «وای بر شما! آیا می‌دانید با چه كسی كارزار می‌كنید؟ این فرزند علی و پسر كشنده قهرمانان عرب است. دسته جمعی و از تمامی جهات بر او حمله كنید» و به چهار هزار تیر انداز سپاه دستور داد كه از هر سوی بر امام (ع) تیر ببارند، و عده‌ای نیز با سنگ به حضرت حمله آوردند. در برخی روایات آمده است كه از شدت اصابت تیر، بدن امام مظلوم، همانند بدن خارپشت شده بود، و پس از شهادت، بیش از 1000 زخم بر تن امام شمردند كه 32 ضربه آن، غیر از زخم تیر بود. امام (ع) كشته و مجروح و خسته ، اندكی ایستاد تا نفسی تازه كند و دمی از خستگی جنگ بیاساید . در این لحظه یكی از دشمنان سنگی زد كه به پیشانی حضرت اصابت كرد و خون بر صورت وی جاری شد. امام خواست آن خون را پاك كند كه تیری سه شاخه و زهر آلود بر سینه و قلب حضرت نشست. امام گفت: «بسم الله و بالله و علی ملة رسول الله» و سر به سوی آسمان بلند كرد و گفت: « خدایا تو می‌دانی این قوم مردی را می‌كشند كه روی زمین پسر پیغمبری غیر از او نیست».

به مرکز باز شد سلطان ابرار
که آساید دمی از رزم و پیکار

فلک ، سنگی از دست دشمن
به پیشانیِ وجه اللهِ احسن

که گلگون گشت رویِ عشقِ سرمد
چو در روز احد ، روی محمد

به دامان کرامت خواست آن شاه
که خون از چهره بزداید ، بناگاه

یکی الماس وش تیری ز لشگر
گرفت اندر دل شه جای ، تا پر

که از پشتِ پناه اهل ایمان
عیان گردید زهر آلود پیکان

آن‌گاه تیر را گرفت و از پشت بیرون كشید خون مانند ناودان بیرون جست، پس امام دست خود را از آن خون پر كرد و به سوی آسمان پاشید . حاضران می گویند حتی یك قطره از آن خون به زمین برنگشت و از آن لحظه، آسمان كربلا سرخ شد . سپس دوباره دست خود را از آن خون پر كرد و صورت و محاسن خویش را با آن آغشته نمود و فرمود: «جد خود رسول الله را این‌چنین خضاب شده دیدار می‌كنم و از دست اینان به او شكایت می‌كنم».
عده‌ای از پیاده نظام دشمن، دور امام را گرفتند. یكی از آنان با شمشیر به آن حضرت زد كه بر اثر آن، کلاه امام دریده شد و تیغ به سر مبارك وی رسید و خون روان گشت. سپس «شمر» با عده ای از سپاهیان دشمن به سوی خیمه گاه حمله کردند. شمر خواست که آن خیمه ها را آتش زند، امام (ع )سر برداشت و چون این صحنه دید بانگ برآورد و آن جمله تاریخی خویش را بر زبان آورد که : «وای برشما ! اگر دین ندارید و از روز رستاخیز نمی‌ترسید ، لااقل در دنیا آزاده و جوانمرد باشید» آنگاه خطاب به فرماندهان لشگر یزید نهیب زد: « اهل و عیال مرا از دست سرکشان و بی خردان خود حفظ کنید». «شبث» خود را به شمر رساند و با تندی او را از این کار بر حذر داشت. شمر خجالت کشید و به سپاهیانش دستور داد که از حرم دور شوید و به سوی خود حسین بروید که حریفی بزرگ و جوانمرد است. در همین حین، «عبدالله» فرزند امام مجتبی(ع) که نوجوانی نابالغ بود از خیمه ها بیرون دوید تا از عموی خویش دفاع کند ؛ اما وی نیز با وضعی دلخراش به شهادت رسید. سپاه دشمن به امام (ع) نزدیک شد و دایره محاصره را بر وی که از شدت زخم‌ها و هرم تشنگی، تاب و توان نداشت تنگ‌تر و تنگ‌تر کرد. «زرعه بن شریک» به حضرت نزدیک شد و شمشیری به دست چپ آن حضرت زد. سپس شخصی دیگر، از پشت، تیغ بر شانه امام (ع) وارد آورد که حضرت از شدت آن ضربت، با صورت بر زمین افتاد. این دو ملعون عقب نشستند، در حالی‌که امام افتان و خیزان بود، گاه به مشقت از جای برمی‌خاست ولی دوباره بر زمین می‌افتاد ...
«سنان بن انس» بر امام حمله کرد و با نیزه خویش بر پشت امام زد، آن‌قدر سخت که نوک نیزه از سینه حضرت بیرون آمد. امام در گودال قتلگاه افتاد و واپسین راز و نیاز خود با خدای خویش را آغاز کرد. و هر چه می‌گذشت زیباتر و برافروخته‌تر می‌شد... یکی از راویان نوشته است: «به خدا قسم، هیچ کشته به خون آغشته ای را نیکوتر و درخشنده روی تر از حسین ندیدم. ما برای کشتن وی رفته بودیم ولی رخسار و زیبایی هیئت او، اندیشه قتل وی را از یاد من برد». دژخیمان، همچون گرگان گرسنه، دور امام حلقه زدند تا به خیال خود کار را تمام و حق را برای همیشه ذبح نمایند.
زینب (س) که دیگر صدای تکبیر و "لاحول و لاقوه" ی امام را دیگر نمی شنید فهمید که امام بر خاک افتاده است. پس از خیمه‌ها بیرون دوید در حالی که شیون می‌کشید: « وا اخاه، وا سیداه، وا اهل بیتاه! ای کاش آسمان بر زمین می‌افتاد! ای کاش کوه‌ها خرد و پراکنده بر دشت می‌ریخت ...» و خود را به تلی (تپه‌ای) مشرف بر گودال رساند و آن صحنه دلخراش را مشاهده کرد. وی با دیدن گرگانی که برای قتل امام در آنجا جمع شده بودند به «عمر سعد» نهیب زد: «وای بر تو ای عمر! آیا ابا عبدالله را می‌کشند و تو نگاه می‌کنی؟» قطرات اشک عمر سعد بر گونه‌اش جاری شد اما پاسخی نداد و روی از زینب برگرداند . زینب (س) فریاد زد: «وای بر شما ! آیا مسلمانی میان شما نیست؟» هیچ‌کس جواب نگفت.
شمر بر سر یارانش فریاد کشید:« چرا این مرد را منتظر گذاشته اید؟!» و خواست که یکی از آنان کار را تمام کند. «خولی بن یزید» به شتاب از اسب فرود آمد تا سر مبارک آن حضرت را جدا کند ، اما تا به امام (ع) نزدیک شد بر خود لرزید و نتوانست. شمر گفت: «بازوی تو ناتوان باد! چرا می لرزی؟» آنگاه خود تیغ به دست گرفت و به همراه سنان برای بریدن رأس مطهر امام (ع) رهسپار شد ...

زیر خنجر بود ، اما دیده باز
اشک او بر گونه ، سرگرم نماز

اشک او می شست خونِ گونه را
شرمگین می کرد این گردونه را

مست بود و اشک دیده ، باده اش
خاک گرم کربلا سجاده اش

در دل گودال کرد از بس سجود
شد ز فرط سجده چشمانش کبود

یک نفر «پهلو شکسته» در برش
کیست یارب این ، به غیر از مادرش؟

مادرش آمد و لیکن مضطر است
بر گلوی تشنه ی او خنجر است

خنجر از بس بوسه زد بر حنجرش
رفت تا گردون صدای مادرش

الا لعنة الله علی القوم الظالمین و سیعلم الذین ظلموا أی منقلب ینقلبون.

منابع اصلی:
1. سید بن طاووس ؛ اللهوف فی قتلی الطفوف ؛ قم: منشورات الرضی، 1364 .
2. شیخ عباس قمی ؛ نفس المهموم ؛ ترجمه و تحقیق علامه ابوالحسن شعرانی ؛ قم: انتشارات ذوی‌القربی، 1378 .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مداحی‌ها:

روز دهم محرم : روز عاشورا و شام غريبان

امام حسین (ع)

روز شمار كربلا:

امشب شب عاشورا است

سوگ‌نامه عاشورا

غم‌نامه محرم - 10




شب عاشورا

هوالرزاق

نزديك شب عاشورا، امام حسين عليه السلام ياران خود را به گرد خود آورد.

امام سجاد عليه السلام مى‏فرمايد: من با اينكه بيمار بودم، نزديك شدم ببينم پدرم به آنان چه مى‏گويد، شنيدم رو به اصحاب كرد و پس از حمد و ثنا فرمود: «اما بعد و انى لا اعلم اصحابا اوفى ولا خيرا من اصحابى و لا اهل بيت ابر ولا اوصل من اهل بيتى فجزا كم الله عنى خيرا ... ».
برادران و پسران و برادر زادگان و پسران عبدالله بن جعفر و زينب عليها السلام به پيش آمدند و گفتند: براى چه اين كار را بكنيم؟ براى اين‌كه بعد از تو زنده بمانيم؟ هرگز، خداوند آن روز را براى ما پيش نياورد. حضرت عباس عليه السلام به عنوان نخستين نفر سخنانى به اين مضمون گفت، و بعد از او ديگران نيز چنين گفتند. امام حسين عليه السلام به پسران عقيل رو كرد و فرمود:«اى پسران عقيل! كشته شدن مسلم عليه السلام بس است، پس شما برويد، من اجازه رفتن به شما دادم». آن‌ها عرض كردند: «سبحان الله!» آنگاه مردم درباره ما چه مى‏گويند، ما بزرگ و آقا و عموى خود را كه بهترين عموهايمان بود به خود واگذاريم و يك تير باهم نينداختيم و يك نيزه و شمشير به كار نبرديم، و ندانيم كه به سرشان چه آمد؟ نه هرگز ما چنين كارى نخواهيم كرد، بلكه ما جان و مال و زن و فرزند خود را فداى تو مى‏سازيم، و در ركاب تو مى‏جنگيم تا به هر جا رفتى ما نيز همراه تو باشيم.
در ميان ياران غير بنى هاشم، مسلم بن عوسجه برخاست و گفت: آيا ما از تو دست برداريم؟ آنگاه ما چه عذر و بهانه‏اى در مورد حق شما به پيشگاه خدا ببريم؟ آگاه باش به خدا دست از تو بر نمى‏دارم تا نيزه به سينه دشمن بكوبم، و آنها را به شمشير بزنم تا قائمه شمشير در دستم مى‏باشد و گرنه سنگ به سوى آنها پرتاب كنم، سوگند به خدا دست از تو بر نمى‏دارم تا خدا بداند كه ما حرمت پيامبرش را درباره تو رعايت نموديم و اگر مرا هفتاد بار در راه تو بكشند و بسوزانند و زنده كنند تا دم آخر با تو هستم تا چه رسد به اين‌كه يك كشتن بيش نيست، و آن كشتن در راه تو كرامتى است كه هرگز پايان ندارد. پس از او «زهير بن قين‏» برخاست و گفت: «سوگند به خدا دوست ندارم كشته شوم سپس زنده گردم، دوباره كشته شوم تا هزار بار و خدا به وسيله كشته شدن من از كشته شدن تو و جوانان از خاندانت جلوگيرى نمايد». گروهى از ياران نيز همين گونه سخن گفتند، امام از همه تشكر كرد و براى همه دعا نمود و به خيمه خود بازگشت. (1)
امام سجاد عليه السلام مى‏فرمايد: من شب عاشورا نشسته بودم و عمه‏ام نزد من بود و از من پرستارى مى‏كرد، در آن هنگام پدرم به خيمه خود رفت و جون (يا جوين) غلام ابوذر در نزد آنحضرت سرگرم اصلاح شمشير آنحضرت بود و پدرم اين اشعار را (كه حاكى از بى اعتبارى دنيا است) خواند: يا دهر اف لك من خليل كم لك بالاشراق و الاصيل من صاحب او طالب قتيل والدهر لا يقنع بالبديل و انما الامر الى الجليل و كل حى سالك سبيلى. امام حسين اين اشعار را دو يا سه بار خواند، من آن اشعار را شنيدم و مقصود امام را دريافتم، گريه گلويم را گرفت، اما خود را نگه داشتم و خاموش شدم و دانستم بلا فرود آمده است. اما عمه‏ام زينب عليها السلام تا آن اشعار را شنيد، مقصود را دريافت، نتوانست‏خوددارى كند، گريه كنان بى تابانه به حضور امام دويد و گفت:
«وا ثكلاه! ليت الموت اعدمنى الحيوه ...».
امام به او نگريست و فرمود: خواهر جان! شيطان صبر شكيبائى را از تو نربايد، اين را گفت: قطرات اشك از چشمانش سرازير گشت و فرمود:
«لو ترك القطا لنام‏».
زينب عرض كرد: واى بر حال من، تو ناگزير خود را به مرگ سپرده‏اى،و بندهاى قبلم را گسته‏اى و بسيار بر من ناگوار و دشوار است، اين را گفت و مشت بر صورت زد، دست بر گريبان برده و آن را چاك زد و بيهوش به زمين افتاد. امام حسين عليه السلام برخاست و آب به روى خواهر پاشيد، و او را دلدارى داد و فرمود: آرام باش اى خواهر، پرهيزگارى و شكيبائى را كه خدا بهره‏ات ساخته پيشه كن و بدانكه همه اهل زمين و آسمان ميميرند، و جز خدا هيچكس باقى نمى‏ماند جد و پدر و مادرم بهتر از من بودند، بردارم حسن عليه السلام بهتر از من بود (همه از دنيا رفتند) و من و هر مسلمانى بايد به رسولخدا صلى الله عليه و اله و سلم اقتدا كنيم. خواهرم تو را سوگند مى‏دهم بعد از كشتن من گريبان چاك مزن، روى خود را مخراش، امام سجاد عليه السلام مى‏فرمايد: آنگاه پدرم، زينب عليها السلام را نزد من آورد و نشاند و خود به سوى يارانش رفت. (3)
از وقايع شب عاشورا آن‌كه امام حسين عليه السلام و اصحابش مشغول دعا و تلاوت قرآن و نماز و مناجات بودند، به گونه‏اى كه در روايت آمده:
ولهم دوى كدوى النحل ما بين راكع و ساجد و قائم و قاعد.
همين آواى پر سوز كه از دلهاى پاكبازان و عاشقان خدا برمى‏خاست، باعث‏شد كه سى و دو نفر از سربازان دشمن تحت تاثير قرار گرفته، همان شب به سپاه امام حسين عليه السلام پيوستند. (4) شب عاشورا، امام حسين عليه السلام تنها از خيمه خود بيرون آمد و براى شناسايى به طرف بيابان رفت و به بررسى بلندی‌ها و گودال‌ها و فراز و نشيب‌هاى بيابان پرداخت، نافع بن هلال مى‏گويد: من پشت‏سر امام به راه افتادم (تا اگر از ناحيه دشمن به او آسيب برسد از او دفاع كنم) امام فهميد و به من فرمود: براى چه بيرون آمده‏اى؟ عرض كردم: «از اين‌كه تنها بيرون رفتى پريشان شدم چرا كه لشكر اين طاغوت، در همين نزديكى است‏». امام فرمود: براى بررسى فرازها و گودال‌هاى اين بيابان آمده‏ام، تا هنگام حمله دشمن و حمله ما، ميدان و كمينگاه‌هاى ميدان را بشناسم. نافع مى‏گويد: سپس امام بازگشت و دستم را گرفت و فرمود: همان واقع مى‏شود و وعده خدا خلاف ناپذير است!! سپس به من فرمود: «آيا نمى‏خواهى شبانه بين اين دو كوه بروى و جان خود را از اين گير و دار نجات دهى؟». نافع تا اين سخن را شنيد، روى دو پاى امام افتاد و بوسيد و با سوز و گداز مى‏گفت: «مادرم به عزايم بنشيند (كه بروم) شمشيرم معادل هزار درهم، و اسبم نيز معادل هزار درهم است، خداوند افتخار همسوئى با تو را به من عطا كرده، از تو جدا نگردم تا در راه تو قطعه قطعه شوم‏».
از وقايع شب عاشورا اين‌كه امام حسين عليه السلام فرزندش على اكبر را با سى سواره و بيست پياده براى آب آوردن (به سوى فرات) فرستاد، آنها در شرائط بسيار خطرناك رفتند آب آوردند، امام به ياران فرمود: «برخيزيد و از آب بنوشيد و وضو بسازيد و غسل كنيد و لباسهاى خود را بشوئيد تا كفن شما باشند». (6) نيز در مقاتل نقل شده:امام حسين عليه السلام برادرش عباس عليه السلام را (شب تاسوعا يا عاشورا) با سى نفر سواره و بيست نفر پياده براى آوردن آب، روانه فرات كرد، بيست مشك همراه آنها بود، آنها در تاريكى شب خود را به آب فرات رساندند عمرو بن حجاج فرمانده نگهبانان آب فرات وقتى كه آنها را شناخت به آنها گفت: حق آشاميدن آب داريد ولى حق بردن آن را نداريد. عباس عليه السلام و همراهان، مشك‌ها را پر از آب كرده و روانه خيام شدند، دشمنان سر راه آنها را گرفتند و جنگ سختى درگرفت، جمعى از دشمنان كشته شدند، ولى از اصحاب عباس عليه السلام كسى كشته نشد، و آنها مشكهاى آب را به خيمه رسانيدند، امام حسين عليه السلام و ساير اهلبيت عليه السلام از آن آب آشاميدند.
امام حسين عليه السلام به اصحاب فرمود: خيمه‏هاى خود را نزديك هم كنند و خيمه‏هاى مردان را در جلو خيمه‏هاى زنان قرار دهند، و در پشت‏خيمه‏ها گودالى كندند و هيزم و نى در آن ريختند و آتش افروختند تا لشكر دشمن نتواند از پشت‏خيمه‏ها به سوى خيمه‏ها هجوم بياورد. (7)
از حضرت زينب عليها السلام نقل شده فرمود: در شب عاشورا، نصف شب به خيمه برادرم حضرت عباس عليه السلام رفتم ديدم جوانان بنى‏هاشم به دور او حلقه زده‏اند و او مانند شير ضرغام با آنها سخن مى‏گويد، و به آن‌ها مى‏فرمايد: «اى برادرانم و اى پسر عموهايم! فردا هنگامى كه جنگ شروع شد، نخستين كسانى كه به ميدان رزم مى‏شتابد، شما باشيد، تا مردم نگويند: بنى هاشم جمعى را براى يارى خواستند، ولى زندگى خود را بر مرگ ديگران ترجيح دادند ...». جوانان بنى هاشم پاسخ دادند: «ما مطيع فرمان تو مى‏باشيم‏». حضرت زينب عليها السلام مى‏گويد: از آن‌جا به خيمه «حبيب بن مظاهر» رفتم ديدم با ياران (غير بنى هاشم) جلسه مذاكره تشكيل داده و به آنها مى‏گويد: «فردا وقتى كه جنگ شروع شد، شما پيشقدم شويد و نخست به ميدان برويد، و نگذاريد كه يك نفر از بنى هاشم، قبل از شما به ميدان برود، زيرا كه بنى هاشم، از سادات و بزرگان ما مى‏باشند ...». اصحاب گفتند: «سخن تو درست است‏» و به آن وفا كردند. (9)
هنگام سحر شب عاشورا، امام حسين عليه السلام اندكى خوابيد و بيدار شد، و به حاضران فرمود: در خواب ديدم، سگانى به من روى آوردند تا مرا بدرند، در ميان آن‌ها سگى دو رنگ ديدم كه از همه بر من سخت‏تر بود، و گمان دارم كشنده من از ميان دشمن، مردى مبتلا به پيسى است، باز در عالم خواب رسولخدا صلى الله عليه و اله و سلم را با جمعى از اصحاب ديدم، فرمود: «اى پسرك من، تو شهيد آل محمد هستى، و اهل آسمان‌ها از آمدن تو شادى مى‏كنند و امشب افطار تو در نزد من باشد، تاخير مكن، اين فرشته‏اى است كه از آسمان فرود آمده تا خون تو را بگيرد و در شيشه سبزى نگهدارد».
اين خوابى را كه ديده‏ام حاكى است كه اجل نزديك است و بدون شك هنگام كوچ كردن فرا رسيده است. (10)

پی‌نوشت‌ها:

1- ترجمه ارشاد مفيد ج 3 / ص 93 - 95.
2- منتهى الآمال ج 2 / ص 247.
3- ترجمه ارشاد مفيد ج 2 / ص 97.
4- بحار ج 44 / ص 394 - نفس المهموم ص 118.
5- مقتل الحسين مقرم ص 262 - 263.
6- نفس المهموم ص 117.
7- همان مدرك.
8- مثير الاحزان ابن نما ص 54 - لهوف ص 84 - بحار ج 5 ص 1.
9- كبريت الاحمر ص 479.
10- نفس المهموم ص 119.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

در شب پر شور عاشورا ، به دشت کربلا
تا سحر ، بیدار و شادانند اصحاب حسین
صوت قرآن و نماز است و مناجات و دعا
روشنایی بخش آنان ، نور مهتاب حسین...

گفت با خویشان و با اصحاب خود آن شب امام
چون که فردا ، روبرو با لشگر دشمن شوم
جز شهادت نیست راه دیگری در این قیام
دوست دارم ، کشته در این راه ، تنها من شوم

هر که می‌ترسد ز جان خود ، درین جنگ شدید
خیزد و در پرده شب گیرد اکنون راه خویش
هر که می‌خواهد که فردا ، همرهم گردد شهید
عهد بندد با خدایش ، در دل آگاه خویش

یک زبان، گفتند: هرگز، ای عزیز فاطمه
کی ترا تنها گذاریم و ازین صحرا رویم
نیست ما را یا حسین از این شهادت واهمه
ای خوشا، با رو سپیدی، ما ازین دنیا رویم

در شب پر شور عاشورا، به دشت کربلا
تا سحر بیدار و شادانند اصحاب حسین
صوت قرآن و نماز است و مناجات و دعا
روشنایی بخش آنان، نور مهتاب حسین ...

سیزده ساله جوانی بود و، پرسیدش امام:
مرگ در پیشت چگونه باشد ای پور حسن؟
در جواب پیشوایش، گفت با صد احترام :
از عسل شیرین تر است این مرگ خونین پیش من

آن یکی گفتا: اگر هفتاد باره جان دهم
زنده گردم، باز، در راهت فداکاری کنم
دوست دارم، جان به راه عترت و قرآن دهم
تا نفس دارم، امام خویش را یاری کنم

یک زبان گفتند: کی امشب به پایان مي‌رسد؟
کی شود فردا ؟ که جان در یاری قرآن دهیم؟
جان ما بعد از شهادت، چون به جانان می‌رسد
کی شود پیش امام خود، خدایا جان دهیم ... ؟

حبیب چایچیان

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مداحی‌ها:

روز دهم محرم : روز عاشورا و شام غريبان

امام حسین (ع)

روز شمار كربلا:

امشب شب عاشورا است

سوگ‌نامه عاشورا

غم‌نامه محرم - 10




دی ۲۷، ۱۳۸۶

دلخوشی حرم كجایی

هوالقادر

چه كم و كسرى در زندگى عباس بن على، همان طورى كه مقاتل معتبر نوشته‏اند، وجود دارد؟

قبلا اگر نبود براى ابوالفضل جز همين يك افتخار، با ابو الفضل كسى كارى نداشت.
با هيچ كس غير از امام حسين كارى نداشتند. خود امام حسين هم فرمود اينها فقط به من كار دارند و اگر مرا بكشند به هيچ كس ديگر كارى ندارند. وقتى كه شمر بن ذى الجوشن از كوفه مى‏خواهد حركت كند بيايد به كربلا، يكى از حضارى كه در آنجا بود و از طرف مادر [با ابوالفضل عليه السلام] خويشاوندى داشت، به ابن زياد اظهار كرد كه بعضى از خويشاوندان مادرى ما همراه حسين بن على هستند، خواهش مى‏كنم امان نامه‏اى براى آنها بنويس.
ابن زياد هم نوشت. شمر خودش هم در يك فاصله دور[با ابو الفضل عليه السلام نسبت داشت، ]يعنى از قبيله‏اى بود كه قبيله ام البنين با آنها نسبت داشتند. در عصر عاشورا اين پيام را شخص او آورد. حالا عظمت را ببينيد، ادب را ببينيد!اين مرد پليد آمد كنار خيمه حسين بن على عليه السلام فريادش را بلند كرد:«اين بنوا اختنا، اين بنو اختنا» خواهرزادگان ما كجا هستند؟خواهرزادگان ما كجا هستند؟
ابو الفضل در حضور ابا عبد الله نشسته بود و برادرانش همه آنجا بودند. اصلا جوابش را ندادند تا امام فرمود: «اجيبوه و ان كان فاسقا» جوابش را بدهيد هر چند آدم فاسقى است.
آقا كه اجازه داد، جواب دادند. آمدند گفتند:«ما تقول؟» چه مى‏گويى؟شمر گفت:مژده و بشارتى براى شما آورده‏ام، از امير عبيد الله براى شما امان آورده‏ام، شما آزاديد، الآن كه برويد جان به سلامت مى‏بريد. گفتند:خفه شو!خدا تو را لعنت كند و آن اميرت ابن زياد و آن امان نامه‏اى كه آورده‏اى. ما امام خودمان، برادر خودمان را اينجا رها كنيم به موجب اينكه ما تامين داريم؟!
در شب عاشورا اول كسى كه نسبت‏به ابا عبد الله اعلام يارى كرد، همين برادر رشيدش ابوالفضل بود. بگذريم از آن مبالغات احمقانه‏اى كه مى‏كنند، ولى آنچه كه در تاريخ مسلم است، ابوالفضل بسيار رشيد، بسيار شجاع، بسيار دلير، بلند قد و خوشرو و زيبا بود(و كان يدعى قمر بنى‏هاشم)كه او را«ماه بنى‏هاشم‏» لقب داده بودند.
اينها حقيقت است. شجاعتش را البته از على عليه السلام به ارث برده است. داستان مادرش حقيقت است كه على به برادرش عقيل فرمود:عقيل!زنى براى من انتخاب كن كه‏«ولدتها الفحولة‏» از شجاعان به دنيا آمده باشد. «لتلد لى فارسا شجاعا» دلم مى‏خواهد از آن زن فرزند شجاع و دليرى به دنيا بيايد. عقيل، ام البنين را انتخاب مى‏كند و مى‏گويد اين همان زنى است كه تو مى‏خواهى. تا اين مقدار حقيقت است. آرزوى على در ابوالفضل تحقق يافت.
روز عاشورا مى‏شود، بنابر يكى از دو روايت، ابوالفضل مى‏آيد جلو، عرض مى‏كند برادرجان، به من هم اجازه بفرماييد، اين سينه من ديگر تنگ شده است، ديگر طاقت نمى‏آورم، مى‏خواهم هر چه زودتر جان خودم را قربان شما كنم. من نمى‏دانم روى چه مصلحتى-خود ابا عبد الله بهتر مى‏دانست-فرمود:برادرم!حالا كه مى‏خواهى بروى، پس برو بلكه بتوانى مقدارى آب براى فرزندان من بياورى. (اين را هم عرض كنم:لقب‏«سقا» (آب آور)قبلا به حضرت ابوالفضل داده شده بود، چون يك نوبت‏يا دو نوبت ديگر در شبهاى پيش ابوالفضل توانسته بود برود، صف دشمن را بشكافد و براى اطفال ابا عبد الله آب بياورد. اين جور نيست كه سه شبانه روز آب نخورده باشند، خير، سه شبانه روز بود كه[از آب]ممنوع بودند، ولى در اين خلال توانستند يكى دو بار آب تهيه كنند. از جمله در شب عاشورا تهيه كردند، حتى غسل كردند، بدنهاى خودشان را شستشو دادند). فرمود:چشم.
حالا ببينيد چه منظره با شكوهى است، چقدر عظمت است، چقدر شجاعت است، چقدر دلاورى است، چقدر انسانيت است، چقدر شرف است، چقدر معرفت است، چقدر فداكارى است!يكتنه خودش را به اين جمعيت مى‏زند. مجموع كسانى را كه دور اين آب را گرفته بودند چهار هزار نفر نوشته‏اند. خودش را وارد شريعه فرات مى‏كند. اسب خودش را داخل آب مى‏برد. اين را همه نوشته‏اند:اول، مشكى را كه همراه دارد پر از آب مى‏كند و به دوش مى‏گيرد.
تشنه است، هوا گرم است، جنگيده است، همين طورى كه سوار است تا زير شكم اسب را آب گرفته است، دست مى‏برد زير آب، مقدارى آب با دو مشت‏خودش تا نزديك لبهاى مقدس مى‏آورد. آنهايى كه از دور ناظر بوده‏اند گفته‏اند اندكى تامل كرد، بعد ديديم آب نخورده بيرون آمد. آبها را روى آب ريخت. آنجا كسى ندانست كه چرا ابوالفضل آب نياشاميد، اما وقتى بيرون آمد يك رجزى خواند كه در اين رجز مخاطب خودش بود نه ديگران. از اين رجز فهميدند چرا آب نياشاميد. ديدند در رجزش دارد خودش را خطاب مى‏كند، مى‏گويد:
يا نفس من بعد الحسين هونى
و بعده لا كنت ان تكونى
هذا الحسين شارب المنون
و تشربين بارد المعين
هيهات ما هذا فعال دينى
و لا فعال صادق اليقين (1)
اى نفس ابو الفضل!مى‏خواهم ديگر بعد از حسين زنده نمانى. حسين دارد شربت مرگ مى‏نوشد، حسين با لب تشنه در كنار خيمه‏ها ايستاده است و تو مى‏خواهى آب بياشامى؟ !پس مردانگى كجا رفت؟شرف كجا رفت؟مواسات كجا رفت؟همدلى كجا رفت؟مگر حسين امام تو نيست؟مگر تو ماموم او نيستى؟
مگر تو تابع او نيستى؟هرگز دين من به من اجازه نمى‏دهد، هرگز وفاى من به من اجازه نمى‏دهد. ابوالفضل در برگشتن مسير خودش را عوض كرد، خواست از داخل نخلستان برگردد(قبلا از راه مستقيم آمده بود)چون مى‏دانست همراه خودش يك امانت گرانبها دارد. تمام همتش اين است كه اين آب را به سلامت‏برساند، براى اينكه مبادا تيرى بيايد و به اين مشك بخورد و آبها بريزد و نتواند به هدف خودش نائل شود. در همين حال بود كه يكمرتبه ديدند رجز ابوالفضل عوض شد. معلوم شد حادثه تازه‏اى پيش آمده است. فرياد كرد:
و الله ان قطعتموا يمينى
انى احامى ابدا عن دينى
و عن امام صادق اليقين
نجل النبى الطاهر الامين
به خدا قسم اگر دست راست مرا هم قطع كنيد، من دست از دامن حسين بر نمى‏دارم.
طولى نكشيد كه رجز عوض شد:
يا نفس لا تخش من الكفار
و ابشرى برحمة الجبار
مع النبى السيد المختار
قد قطعوا ببغيهم يسارى (2)
در اين رجز فهماند كه دست چپش هم بريده شده است. اين گونه نوشته‏اند:با آن هنر فروسيتى كه[در او]وجود داشته است، به هر زحمت‏بود اين مشك آب را چرخاند و خودش را روى آن انداخت. ديگر من نمى‏گويم چه حادثه‏اى پيش آمد، چون خيلى جانسوز است. ولى اشعارى است از مادرش ام البنين، چون شب تاسوعا معمول است كه ذكر مصيبت اين مرد بزرگ مى‏شود، آن را هم عرض مى‏كنم.
ام البنين مادر حضرت ابوالفضل در حادثه كربلا زنده بود ولى در كربلا نبود، در مدينه بود. در مدينه بود كه خبر به او رسيد كه در حادثه كربلا قضايا به كجا ختم شد و هر چهار پسر تو شهيد شدند. اين بود كه اين زن بزرگوار به قبرستان بقيع مى‏آمد و در آنجا براى فرزندان خودش نوحه‏سرايى مى‏كرد. نوشته‏اند اينقدر نوحه‏سرايى اين زن دردناك بود كه هر كه مى‏آمد گريه مى‏كرد، حتى مروان حكم كه از دشمن‏ترين‏دشمنان بود.
اين زن گاهى در نوحه‏سرايى خودش همه بچه‏هايش را ياد مى‏كند و گاهى بالخصوص ارشد فرزندانش را. ابوالفضل، هم از نظر سنى ارشد فرزندان او بود، هم از نظر كمالات جسمى و روحى.
من يكى از دو مرثيه‏اى را كه از اين زن به خاطر دارم براى شما مى‏خوانم. به طور كلى عربها مرثيه را خيلى جانسوز مى‏خوانند. اين مادر داغديده در اين مرثيه جانسوز خودش گاهى اين گونه مى‏خواند، مى‏گويد:
يا من راى العباس كر على جماهير النقد
و وراه من ابناء حيدر كل ليث ذى لبد
انبئت ان ابنى اصيب براسه مقطوع يد
ويلى على شبلى امال براسه ضرب العمد
لو كان سيفك فى يديك لما دنى منك احد (3)
مى‏گويد اى چشم ناظر، اى چشمى كه در كربلا بودى و آن مناظر را مى‏ديدى، اى كسى كه در كربلا بودى و مى‏ديدى، اى كسى كه آن لحظه را تماشا كردى كه شير بچه من ابوالفضل از جلو، شير بچگان ديگر من پشت‏سرش بر اين جماعت پست‏حمله برده بودند، اى چنين شخصى، اى حاضر وقعه كربلا، براى من يك قضيه‏اى نقل كرده‏اند، من نمى‏دانم راست است‏يا دروغ، آيا راست است؟به من اين جور گفته‏اند، در وقتى كه دستهاى بچه من بريده بود، عمود آهنين به فرق فرزند عزيز من وارد شد، آيا راست است؟بعد مى‏گويد ابوالفضل، فرزند عزيزم!من خودم مى‏دانم اگر تو دست مى‏داشتى مردى در جهان نبود كه با تو روبرو بشود. اينكه آمدند چنين جسارتى كردند براى اين بود كه دستهاى تو از بدن بريده شده بود.
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم‏و صلى الله على محمد و آله الطاهرين

پى‏نوشت‏ها:
1) بحار الانوار، ج 45/ص 41.
2) همان، ص 40.
3) منتهى الآمال، ج 1/ص‏386.

شهيد مرتضی مطهری

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

راه من، از کثرت دشمن، زهر سو بسته بود
داغ‌ها پی در پی و غم‌ها به هم پیوسته بود

بس که از میدان، درون خیمه، آوردم شهید
بود سرتاپای من خونین و زینب خسته بود

هر شهیدی، شاهکاری داشت در اینجا‌، ولی
کارهایت ای برادر جان همه برجسته بود

تا به سوی خیمه برگردی مگر با مشگ آب
جام در دستش رقیه، منتظر بنشسته بود

من تک و تنها، گشودم راه قربانگاه تو
گرچه دشمن، هر زمان، در هر طرف، یک دسته بود

بر زمین افتاده دیدم پیکرت را غرق خون
مشگ خالی و دو دست و پرچمی بشکسته بود

پشت من، از داغ جانسوزت، برادر جان شکست
چون که رکن نهضتم، بر همتت وابسته بود

هر چه کوشیدم، که در بر گیرمت، ممکن نشد
بس که دشمن، جمله اعضایت، زهم بگسسته بود

خواستم، آن گه ببندم چشمهایت را اخا
لیک پیش از من عدو با تیر چشمت بسته بود

ناله عباس را تا دشمن او نشنود
گریه اش، در وقت جان دادن «حسان» آهسته بود

نام شاعر:حبیب چایچیان

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مداحی‌ها:

شب و روز نهم:

روز نهم محرم : روز تاسوعا - حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام (1)

حضرت عباس (ع) (2)

روز شمار كربلا:

روز نهم:

عموجونم تا تو بودی سر و سامونی داشتيم

سوگ‌نامه تاسوعا

غم‌نامه محرم - 9

دی ۲۶، ۱۳۸۶

عَلَى الدُّنيا بَعْدَك العفا

هوالحق

از آن روزى كه خداوند پسرى به اباعبداللَّه‏الحسين عليه‌السلام عطا كرد اسم او را على گذاشت و بعد معروف به على اكبر شد.

فرزند ارشد امام حسين‏عليه السلام بود و در زمان اميرالمؤمنين به دنيا آمده بود. جمالش مثل جمال زيباى رسول خداصلى الله عليه وآله بود و از همين رو هر موقعى كه (در مدينه) بنى هاشم و اهل بيت‏عليه السلام دلشان براى جمال رسول خداصلى الله عليه وآله‏تنگ مى‏شد مى‏آمدند خانه ابى عبداللَّه و جمال زيباى على اكبر را تماشا مى‏كردند از همه بيشتر حضرت زينب عليها السلام به او علاقه داشت. روز عاشورا امام حسين‏عليه السلام به على اكبرش دستور داد كه اذان بگويد، على اكبر ستون خيمه‏ها بود. هر جا زن و بچه‏اى مى‏رفتند محور آنها على اكبر بوده است. اذان گوى حرم بوده. روز عاشورا بعد از اينكه اصحاب به شهادت رسيدند اولين نفر از بنى هاشم على اكبر بود كه براى به ميدان رفتن خدمت ابى عبداللَّه رسيد و دست بابا را بوسيد؛ بابا جان اجازه مى‏دهيد به ميدان بروم جان خود را قربانت كنم (شايد فرمود: برو اما اول با عمه‏ها و خواهرها و اهل حرم خداحافظى كن) آمد ميان حرم تا مهياى رفتن شود، يكى مى‏گويد: داداش كجا مى‏روى و.... فرمود: مرا آزاد كنيد مگر صداى غربت بابايم را نمى‏شنويد. وقتى از خيمه بيرون آمد، هشتاد و چهار زن و بچه براى بدرقه او از خيمه بيرون آمدند و اطراف على اكبر عليه السلام را گرفتند و با او وداع كردند. آمد خدمت بابا، با او خداحافظى كرد. به سوى ميدان نبرد به راه افتاد. ديدند آقا ابى عبداللَّه‏عليه السلام چند قدمى او را بدرقه كرد. وقتى به ميدان رفت، آنقدر قدرت نشان داد و جنگيد كه همه لشگر فرار كردند. رجز خواند خودش را معرفى كرد. شيخ جعفر شوشترى (ره) مى‏گويد وقتى على اكبرعليه السلام به سوى پدر آمد، هيچ كس نبود كه او را دنبال كند. صدا زد: يا اَبا العطش قَد قَتَلنى (از بابا طلب آب نمود). آنقدر ابى عبداللَّه على اكبرش را دوست داشت كه نمى‏خواهد زبان خودش را در دهان او بگذارد. فرمود: هان لسانك (زبانت را بيرون آور...) بعد فرمود: على جان! هر چه زودتر، از دست جدّم سيراب مى‏شوى. على اكبرعليه السلام بار ديگر وارد ميدان شد. چند لحظه گذشت، ناگهان ديدند يكى صدا مى‏زند: بابا! من هم رفتم خداحافظ و... ابى عبداللَّه‏عليه السلام با عجله خود را به بالاى سر فرزندش رساند، صورت به صورت على گذاشت. فرمود: »وُلَدى على، عَلَى الدُّنيا بَعْدَك العفا« (على جان! بعد از تو خاك بر سر دنيا). پسرم! عزيزم!ميوه دلم! خدا بكشد آن كسى كه تو را كشت، پس از آن فرياد زد: جوانان بنى هاشم بياييد و جنازه على اكبر را برداريد و به سوى خيام حرم ببريد.
وقتى هاجر، مادر حضرت اسماعيل‏عليه السلام جريان ذبح پسرش را فهميد اثر كارد را روى گلوى پسرش ديد، اثر طناب را روى دستان اسماعيل‏عليه السلام مشاهده كرد، بيش از سه روز زنده نماند، بااينكه حضرت اسماعيل‏عليه السلام هنوز سالم و زنده بود. اما دل‏ها بسوزد براى ابراهيم كربلا، امام حسين‏عليه السلام، آن هنگامى كه آمد كنار بدن پاره پاره‏ى جوانش، سينه به سينه ى جوانش چسانيد آرام نگرفت، صورت به صورت جوانش گذاشت،.... صداى گريه ى امام حسين‏عليه السلام را تا آن موقع نشنيده بودند، امايك وقت ديدند، امام حسين‏عليه السلام براى على اكبرعليه السلام بلند بلند گريه مى‏كند.

در رزمگاه عشق، نه فرق پسر شكست
دشمن، دُرُست،‌ شيشه ی عمر پدر شكست

پشتی، كه جز مقابل يكتا، دو تا نشد
پشت حسين بود و، زداغ پسر شكست

تا شد سپر به تيغ، سر شبه مصطفی (ص)
سر شد دو تا و،‌ رونق شق القمر شكست

شد با سر شكسته،‌ ز زين سرنگون، ولی
با آن شكست، داد به بيدادگر،‌ شكست

سرسبز شد به اشك نهالم، وليك تيغ
تا اين نهال، خواست برآرد ثمر، شكست

مادر، در انتظار، وزين بی خبر كه تيغ
از تو سرو، ازو دل و، از من كمر شكست

آن دست بشكند، كه سرت را شكست و يافت
پای اميد مادر خونين جگر شكست

صياد دون به داغ تو او را ز پا فكند
زان دل شكسته،‌ از چه دگر بال و پر شكست

با اشك چشم، ريخته شد طرح اين رثاء
زان اين سروده قيمت درّ و گهر شكست

«علی انسانی»

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مداحی‌ها:

شب و روز هشتم:

روز هشتم محرم : حضرت علی اکبر عليه السلام (1)

حضرت علی اکبر (ع) (2)

شب و روز نهم:

روز نهم محرم : روز تاسوعا - حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام (1)

حضرت عباس (ع) (2)

روز شمار كربلا:

روز هشتم:

شه‌زاده اكبرا

سوگ‌نامه هشتم محرم

غم‌نامه محرم - 8

روز نهم:

عموجونم تا تو بودی سر و سامونی داشتيم

سوگ‌نامه تاسوعا

غم‌نامه محرم - 9

دی ۲۵، ۱۳۸۶

علی لای لای

هوالحكيم

يكى از فرزندان امام حسين‏ (ع) كه شير خوار بود از تشنگى، روز عاشورا بى تاب‏ شده بود.

امام، خطاب به دشمن فرمود: از ياران و فرزندانم، كسى جز اين كودك نمانده ‏است. نمی ببينيد كه چگونه از تشنگى بى تاب است؟
در"نفس المهموم" آمده است كه‏ فرمود: " ان لم ترحمونى فارحموا هذا الطفل‏" در حال گفتگو بود كه تيرى از كمان حرمله ‏آمد و گوش تا گوش حلقوم على اصغر (ع) را دريد. امام حسين‏(ع‏) خون گلوى او را گرفت و به آسمان پاشيد.(1)
در كتاب‌هاى مقتل، هم از"على اصغر"(ع) ياد شده،هم از طفل رضيع (كودك‏ شيرخوار) و در اين‌كه دو كودك بوده يا هر دو يكى است، اختلاف است.
در زيارت ناحيه مقدسه، درباره اين كودك شهيد، آمده است: "السلام على عبد الله بن ‏الحسين، الطفل الرضيع، المرمى الصريع، المشحط دما، المصعد دمه فى السماء، المذبوح‏ بالسهم فى حجر ابيه، لعن الله راميه حرملة بن كاهل الاسدى‏".(2) و در يكى از زيارتنامه‌هاى ‏عاشورا آمده است:" و على ولدك على الاصغر الذى فجعت به" از اين كودك،با عنوان‌هاى‏ شيرخواره، شش ماهه، باب الحوايج، طفل رضيع و...ياد می‌‏شود و قنداقه و گهواره از مفاهيمى است كه در ارتباط با او آورده می‌‏شود.
طفل شش ماهه تبسم نكند پس چه كند
آن‌كه بر مرگ زند خنده، على اصغر توست
"على اصغر، يعنى درخشان‌ترين چهره كربلا، بزرگ‌ترين سند مظلوميت و معتبرترين ‏زاويه شهادت... . چشم تاريخ، هيچ وزنه ‏اى را در تاريخ شهادت، به چنين سنگينى نديده‏ است."(3) على اصغر را باب الحوائج می‏دانند،گر چه طفل رضيع و كودك كوچك است، امّا مقامش نزد خدا والاست.
در گلخانه شهادت را می گشايد كليد كوچك ما

جواد محدثی


پى‏نوشتها:
1ـمعالى السبطين،ج 1،ص .423
2ـبحار الأنوار،ج 45،ص .66
3ـاولين دانشگاه و آخرين پيامبر،شهيد پاك نژاد،ج 2،ص .42

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

لاله خونین رخ این آتشین صحرا منم
غنچه عطشان که سوزد بر لب دریا منم

مي‌برد همراه قرآن ، سوی می‌دانم پدر
چون که عترت را ، به قرآن ، مختصر معنی منم

اشک ریزد مادرم ، از دیدن لبخند من
غنچه خندان که شد پرپر درین صحرا منم

من که یا رب می‌شدم سیراب ، از یک جرعه آب
کشته‌ی لب تشنه‌ی بی شیر عاشورا منم

آن که در دست پدر ، جان داده در میدان جنگ
پیش چشم مادر غمدیده اش ، تنها منم

ختم شد با نام من ، طومار اصحاب حسین
چون به اسناد شهادت ، مختصر امضاء منم

می‌رود برنی سرم ، تا شام ، همراه رباب
اصغرم ، با اکبر اما همره و همپا منم

کس نکشته کودک شش‌ماهه معصوم را
در شهادت ، یادگار محسن زهرا منم

قلب ثارالله منم ، ز آن قبر من شد سینه اش
آن که دارد مدفنی والاتر از والا منم

هر کسی گرید «حسانا» از غم امروز من
خود رهایی بخش او ، از آتش فردا منم


شاعر:حبیب چایچیان

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مداحی‌ها:













روزشمار كربلا:

1- شب اول





2 - شب دوم




3 - شب سوم





4 - شب چهارم




5 - شب پنجم




6 - شب ششم




7 - شب هفتم





دی ۲۴، ۱۳۸۶

انا ابن الحسن

هوالرحيم

در آن شب، بعد از آن اتمام حجت‏ها وقتى كه همه يكجا و صريحا اعلام وفادارى كردند و گفتند: ما هرگز از تو جدا نخواهيم شد، يكدفعه صحنه عوض شد.

امام عليه السلام فرمود: حالا كه اين طور است، بدانيد كه ما كشته خواهيم شد. همه گفتند: الحمد لله، خدا را شكر مى‏كنيم براى چنين توفيقى كه به ما عنايت كرد، اين براى ما مژده است، شادمانى است. طفلى در گوشه‏اى از مجلس نشسته بود كه سيزده سال بيشتر نداشت.
اين طفل پيش خودش شك كرد كه آيا اين كشته شدن شامل من هم مى‏شود يا نه؟از طرفى حضرت فرمود: تمام شما كه در اينجا هستيد، ولى ممكن است من چون كودك و نا بالغ هستم مقصود نباشم. رو كرد به ابا عبد الله و گفت: «يا عماه! » عمو جان! «و انا فى من يقتل؟ » آيا من جزء كشته شدگان فردا خواهم بود؟
نوشته‏اند ابا عبد الله در اينجا رقت كرد و به اين طفل-كه جناب قاسم بن الحسن است-جوابى نداد. از او سؤالى كرد، فرمود: پسر برادر! تو اول به سؤال من جواب بده تا بعد من به سؤال تو جواب بدهم. اول بگو: «كيف الموت عندك؟» مردن پيش تو چگونه است، چه طعم و مزه‏اى دارد؟عرض كرد: «يا عماه احلى من العسل‏» از عسل براى من شيرين‏تر است، تو اگر بگويى كه من فردا شهيد مى‏شوم، مژده‏اى به من داده‏اى. فرمود: بله فرزند برادر، «اما بعد ان تبلو ببلاء عظيم‏» ولى بعد از آنكه به درد سختى مبتلا خواهى شد، بعد از يك ابتلاى بسيار بسيار سخت. گفت: خدا را شكر، الحمد لله كه چنين حادثه‏اى رخ مى‏دهد.
حالا شما ببينيد با توجه به اين سخن ابا عبد الله، فردا چه صحنه طبيعى عجيبى به وجود مى‏آيد. بعد از شهادت جناب على اكبر، همين طفل سيزده ساله مى‏آيد خدمت ابا عبد الله در حالى كه چون اندامش كوچك است و نابالغ و بچه است، اسلحه‏اى به تنش راست نمى‏آيد. زره‏ها را براى مردان بزرگ ساخته‏اند نه براى بچه‏هاى كوچك.
كلاه خودها براى سر افراد بزرگ مناسب است نه براى سر بچه كوچك. عرض كرد: عمو جان! نوبت من است، اجازه بدهيد به ميدان بروم. (در روز عاشورا هيچ كس بدون اجازه ابا عبد الله به ميدان نمى‏رفت. هر كس وقتى مى‏آمد، اول سلامى عرض مى‏كرد: السلام عليك يا ابا عبد الله، به من اجازه بدهيد. )ابا عبد الله به اين زوديها به او اجازه نداد. او شروع كرد به گريه كردن. قاسم و عمو در آغوش هم شروع كردند به گريه كردن.
نوشته‏اند: «فجعل يقبل يديه و رجليه‏» (1) يعنى قاسم شروع كرد دستها و پاهاى ابا عبد الله را بوسيدن. آيا اين[صحنه]براى اين نبوده كه تاريخ بهتر قضاوت كند؟او اصرار مى‏كند و ابا عبد الله انكار. ابا عبد الله مى‏خواهد به قاسم اجازه بدهد و بگويد اگر مى‏خواهى بروى برو، اما با لفظ به او اجازه نداد، بلكه يكدفعه دستها را گشود و گفت: بيا فرزند برادر، مى‏خواهم با تو خداحافظى كنم. قاسم دست‏به گردن ابا عبد الله انداخت و ابا عبد الله دست‏به گردن جناب قاسم. نوشته‏اند اين عمو و برادر زاده آنقدر در اين صحنه گريه كردند-اصحاب و اهل بيت ابا عبد الله ناظر اين صحنه جانگداز بودند-كه هر دو بى حال و از يكديگر جدا شدند.
اين طفل فورا سوار بر اسب خودش شد. راوى كه در لشكر عمر سعد بود مى‏گويد: يكمرتبه ما بچه‏اى را ديديم كه سوار اسب شده و به سر خودش به جاى كلاه خود يك عمامه بسته است و به پايش هم چكمه‏اى نيست، كفش معمولى است و بند يك كفشش هم باز بود و يادم نمى‏رود كه پاى چپش بود، و تعبيرش اين است: «كانه فلقة القمر» (2) گويى اين بچه پاره‏اى از ماه بود، اينقدر زيبا بود. همان راوى مى‏گويد: قاسم كه داشت مى‏آمد، هنوز دانه‏هاى اشكش مى‏ريخت. رسم بر اين بود كه افراد خودشان را معرفى مى‏كردند كه من كى هستم. همه متحيرند كه اين بچه كيست؟ همين كه مقابل مردم ايستاد، فريادش بلند شد:
ان تنكرونى فانا ابن الحسن سبط النبى المصطفى المؤتمن
مردم! اگر مرا نمى‏شناسيد، من پسر حسن بن على بن ابيطالبم.
هذا الحسين كالاسير المرتهن بين اناس لا سقوا صوب المزن (3)
اين مردى كه اينجا مى‏بينيد و گرفتار شماست، عموى من حسين بن على بن ابيطالب است.
جناب قاسم به ميدان مى‏رود. ابا عبد الله اسب خودشان را حاضر كرده و [افسار آن را] به دست گرفته‏اند و گويى منتظر فرصتى هستند كه وظيفه خودشان را انجام بدهند. من نمى‏دانم ديگر قلب ابا عبد الله در آن وقت چه حالى داشت. منتظر است، منتظر صداى قاسم كه ناگهان فرياد«يا عماه‏» قاسم بلند شد.
راوى مى‏گويد: ما نفهميديم كه حسين با چه سرعتى سوار اسب شد و اسب را تاخت كرد. تعبير او اين است كه مانند يك باز شكارى خودش را به صحنه جنگ رساند. نوشته‏اند بعد از آنكه جناب قاسم از روى اسب به زمين افتاده بود در حدود دويست نفر دور بدن او بودند و يك نفر مى‏خواست‏سر قاسم را از بدن جدا كند ولى هنگامى كه ديدند ابا عبد الله آمد، همه فرار كردند و همان كسى كه به قصد قتل قاسم آمده بود، زير دست و پاى اسبان پايمال شد. از بس كه ترسيدند، رفيق خودشان را زير سم اسبهاى خودشان پايمال كردند. جمعيت زياد، اسبها حركت كرده‏اند، چشم چشم را نمى‏بيند. به قول فردوسى:
ز سم ستوران در آن پهن دشت، زمين شد شش و آسمان گشت هشت
هيچ كس نمى‏داند كه قضيه از چه قرار است. «و انجلت الغبرة‏» (4) همينكه غبارها نشست، حسين را ديدند كه سر قاسم را به دامن گرفته است. (من اين را فراموش نمى‏كنم، خدا رحمت كند مرحوم اشراقى واعظ معروف قم را، گفت: يك بار من در حضور مرحوم آيت الله حائرى اين روضه را-كه متن تاريخ است، عين مقتل است و يك كلمه كم و زياد در آن نيست-خواندم. به قدرى مرحوم حاج شيخ گريه كرد كه بى تاب شد.
بعد به من گفت: فلانى! خواهش مى‏كنم بعد از اين در هر مجلسى كه من هستم اين قسمت را نخوان كه من تاب شنيدنش را ندارم). در حالى كه جناب قاسم آخرين لحظاتش را طى مى‏كند و از شدت درد پاهايش را به زمين مى‏كوبد (و الغلام يفحص برجليه) (5) شنيدند كه ابا عبد الله چنين مى‏گويد: «يعز و الله على عمك ان تدعوه فلا ينفعك صوته‏» (6) پسر برادرم! چقدر بر من ناگوار است كه تو فرياد كنى يا عماه، ولى عموى تو نتواند به تو پاسخ درستى بدهد، چقدر بر من ناگوار است كه به بالين تو برسم اما نتوانم كارى براى تو انجام بدهم.
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم و صلى الله على محمد و آله الطاهرين.

پی‌نوشت‌ها:

1) اين عبارت در مقاتل به اين صورت است:«فلم يزل الغلام يقبل يديه و رجليه حتى اذن له‏»(بحار الانوار،ج 45/ص 34).
2) مناقب ابن شهر آشوب،ج 4/ص‏106.
3) بحار الانوار ج 45/ص 34.
4) همان،ص 35.
5 و 6) مقتل الحسين مقرم،ص 332.

شهيد مطهرى، مجموعه آثار ج 17 ص 375


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


بس که میدان رفتن تو، بر عمویت مشکل است
دست‌یابی تو، بر این آرزویت مشکل است

دیگر از هجران مگو، ای یادگار مجتبی
بر مشام جان، فراق عطر و بویت مشکل است

بر دلم آتش مزن، ای میوه قلب حسن
چون مرا بشنیدن این گفتگویت مشکل است

سن تو جانا مناسب با چنین پیکار نیست
جنگ تو، با لشکری در روبرویت مشکل است

سخت باشد، ناسزا بشنیدن از هر ناکسی
گفتگو با دشمن بی آبرویت مشکل است

ای که واجب نیست، در این سن تو ، صوم و صلات
تشنه لب در کربلا، با خون وضویت مشکل است

بهر میدان رفتن خود، اشک بر دامن مریز
نور چشمم، جنگ کردن، با عدویت مشکل است

ای که از داغ حسن، گرد یتیمی بر سرت
دیدن اندر خاک و خون، رخسار و مویت مشکل است

چون به جان مجتبی، دادی قسم، اینک برو
گرچه دل برکندن از روی نکویت مشکل است

می‌روی و می‌کنم سوی تو با حسرت نگاه
گر چه در هجران، نظر کردن به سویت مشکل است

بس که صحرا، پر خروش از لشگر باطل بوَد
حق شنیدن از لب تکبیر گویت مشکل است

تا سلامت بینمت، کردم شتاب از خمیه گاه
لیک، با انبوه دشمن، جستجویت مشکل است

بس که ابر خاک و خون، بگرفته روی ماه تو
از پس این پرده‌ها، دیدار رویت مشکل است

در دم جان دادنت، گفتی: عمو جانم بیا
غرفه در خون، دیدن تو، بر عمویت مشکل است

گر نباشد چشمه‌ی چشمان گریانت «حسان»
زین همه آلودگی‌ها، شست و شویت مشکل است

شاعر:حبیب چایچیان

دی ۲۳، ۱۳۸۶

جانم به فدايت عموجان

هواللطيف

نوشته‏اند حسن بن على عليه السلام چند پسر داشت كه اين‌ها همراه ابا عبدالله آمده بودند. يكى از آنها جناب قاسم بود.


امام حسن عليه السلام پسر ده ساله‏اى دارد كه آخرين پسر ايشان است، و اين بچه شايد از پدرش يادش نمى‏آمد چون وقتى كه پدرش از دنيا رفت گويا چند ماهه بوده است، در خانه حسين بزرگ شد.
ابا عبدالله به فرزندان امام حسن خيلى مهربانى مى‏كرد، شايد بيش از آن اندازه كه به پسران خودش مهربانى مى‏كرد چون آنها يتيم بودند و پدر نداشتند. اين پسر اسمش عبدالله و خيلى به آقا علاقه‏مند است، و آقا به زينب سپرده است كه تو مواظب بچه‏ها باش، و زينب دائما مراقب آنهاست. يكدفعه زينب متوجه شد كه عبدالله از خيمه بيرون آمده است و مى‏خواهد برود پيش عمويش حسين بن على عليه السلام.
زينب دويد او را بگيرد، او فرياد كرد: «و الله لا افارق عمى‏» به خدا قسم كه من هرگز از عمويم جدا نمى‏شوم. آن طفل مى‏دود، زينب مى‏دود( السلام عليك يا ابا عبد الله! اشهد انك قد امرت بالمعروف و نهيت عن المنكر و جاهدت فى الله حق جهاده).
آنقدر زينب دويد كه به ابا عبد الله نزديك شد. آقا فرمود: نه، تو برگرد، بگذار اين بچه پيش خودم باشد. خودش را انداخت‏به دامان حسين عليه السلام (حسين است، او خودش عالمى دارد). در همين حال، يكى از دشمنان آمد براى اين‌كه ضربتى به ابا عبد الله بزند.
تا شمشيرش را بالا برد، اين طفل فرياد كرد: «يابن الزانية! اتريد ان تقتل عمى‏»؟ زنازاده! تو مى‏خواهى عموى مرا بكشى؟ تا او شمشيرش را حواله كرد، اين طفل دست‏خود را جلو آورد و دستش بريده شد. فرياد كرد: يا عماه!عموجان ببين با من چه كردند!
«اشهد انك قد امرت بالمعروف و نهيت عن المنكر و جاهدت فى الله حق جهاده حتى اتيك اليقين.»
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم، و صلى الله على محمد و آله الطاهرين.

شهيد مطهری - مجموعه آثار ج 17 از ص 297

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ای یادگار من، جان برادرم
در قتلگاه عشق، ای یار آخرم

از دست عمه چون، تیری رها شدی
بر سینه ی عمو، بس پُر بَها شدی

گر تشنه ای کنون، در پیش علقمه
مژده که می شوی، سیراب فاطمه

از قلتگاه من، ای یاس باغ من
رفتی دوباره، غم آمد سراغ من

#####

موجی ز دریا مانده ام
رفتند و تنها مانده ام

ای باغبان قدری بمان
من غنچه ای جا مانده ام

ای سایه‌ی روی سرم
بی تو کجا من ره بَرم

گویی اگر من کودکم
گویم مرید اصغرم

ای یاور تنهای من
عشقت زسر تا پای من

آید به استقبال من
با مادرت بابای من

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دی ۲۲، ۱۳۸۶

طفلان خواهر

هوالرئوف


پس از شهادت خاندان عقیل حضرت زينب امّ المصائب، عقیله بنی هاشم (ع) دو فرزندش عون و محمد را برای جانفشانی به محضر حضرت ابا عبدالله (ع) فرستاد.
در تاریخ آمده این دو بزرگوار فرزندان عبدالله بن جعفر بودند. این دو برادر به میدان آمده و هر یک جداگانه وفاداری خویش را تا مرز شهادت به امام زمانشان ابراز داشتند.
ابتدا محمد در حالی که اینگونه رجز می خواند وارد میدان شد:
به خدا شکایت می‌کنم از دشمنان قومی که از کوردلی به هلاکت افتادند. نشانه‌های قرآنی که محکم و مبیّن بود، عوض کردند و کفر و طغیان را آشکار کردند. جمعی از سپاه کوفه به دست او کشته شدند و سر انجام عامر بن نهشل تمیمی، جناب محمد را به شهادت رساند.
بعد از شهادت محمد، عون بن عبدالله بن جعفر وارد میدان شد و این گونه رجز خواند:
اگر مرا نمی شناسید، من پسر جعفر هستم که از روی صدق شهید شد و در بهشت نورانی با بالهای سبز پرواز می‌کند، این شرافت برای من در محشر کافی است.
نوشته‌اند تا بیست تن را به درک واصل کرد، آنگاه به دست عبدالله بن قطنه طائی به شهادت رسید.
منقول است حضرت زینب(س) زمانی که هر یک از بنی هاشم(ع) به شهادت می رسیدند، به کمک سید الشهدا (ع) برای تعزیت می‌آمد، ولی هنگام شهادت این دو بزرگوار پرده خیام را انداخت و از خیمه گاه خارج نشد.


شرح شمع صفحه199

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ما که از عشق تو که در تب باشیم
هر دو پرورده ی زینب باشیم

ما دو نوباوه ی عبد اللهیم
عاشق روی تو ثاراللهیم

از غم عشق تو ما حیرانیم
دایی آخر به سوی میدانیم

شیر با عشق تو ما نوشیدیم
حالیا بین که کفن پوشیدیم

روز و شب ذکر تو را می گفتیم
اشک از دیده همی می سفتیم

هر سه از عشق تو شیدا گشتیم
پیش مردم همه رسوا گشتیم

نام تو ورد زبان ما بود
مات از کرده ی ما بابا بود

دی ۲۱، ۱۳۸۶

الا ای محرم


هوالبصير

الا... ای محرم!


تو آن خشم خونین خلق خدایی که از حنجر سرخ و پاک شهیدان برون زد. تو بغض گلوی تمام ستمدیدگانی که در کربلا ، نیمروزی به یکباره ترکید. تو خون دل و دیده روزگاری که با خنجر کینه توز ستم، بر زمین ریخت . تو خون خدایی که با خاک آمیخت. تو شبرنگ سرخی، که در سال های سیاهی درخشید.
الا .... ای محرم!
تو خشم گره خورده سالیانی، تو آتشفشانی، تو بر ظلم دشمن گواهی. تو بر شور ایمان پاکان نشانی. تو هفتاد آیه، تو هفتاد سوره ، تو هفتاد رمز حیاتی، تو پیغام فریاد سرخ زمانی. تو موجی ز دریای عصیان و خشمی که افتان و خیزان رسیده است بر ساحل روزگاران.
الا .... ای محرم!
تو فجری، تو نصری ، تویی « لیلة القدر» مردم . تو رعدی ، تو برقی، تو طوفان طفی، تویی غرش تندر کوهساران!
الا ... ای محرم!
تو یادآور عشق و خون و حماسه. تو دانشگه بی نظیر جهاد و شهادت. تویی مظهر « ثار» و « ایثار» یاران.
الا... ای محرم!
به هنگام و هنگامه هجرت کاروان شهیدان . تو آن راهبان روانبخش و مهمان نوازی که در پای ره پوی آزادگان لاله ارغوان می فشانی.
الا ... ای محرم!
به چشم و دل قهرمانان و آزاد مردان که همواره بر ضد بیداد، قامت کشیدند و در صفحه سرخ تاریخ ، زیباترین نقش جاوید را آفریدند. تو آن آشنای کهن یاد و دشمن ستیزی که همواره در یادشانی.
الا... ای محرم!
تو آن کیمیای دگرگونه سازی که مرگ حیات آفرین را، به نام « شهادت» به اکسیر عشقی که در التهاب سرانگشت سحر آفرینت نهفته است، چو شهدی مصفا و شیرین به کام پذیرندگان می چشانی!



" جواد محدثی"

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دی ۲۰، ۱۳۸۶

باز اين چه شورش است


باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است



باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است

این صبح تیره باز دمید از کجا کزو
کار جهان و خلق جهان جمله درهم است

گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب
کاشوب در تمامی ذرات عالم است

گرخوانمش قیامت دنیا بعید نیست
این رستخیز عام که نامش محرم است

در بارگاه قدس که جای ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است

جن و ملک بر آدمیان نوحه می کنند
گویا عزای اشرف اولاد آدم است

خورشید آسمان و زمین، نور مشرقین
پرورده ی کنار رسول خدا، حسین

* * *
کشتی شکست خورده ی طوفان کربلا
در خاک و خون طپیده میدان کربلا

گر چشم روزگار به رو زار می گریست
خون می گذشت از سر ایوان کربلا

نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک
زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا

از آب هم مضایقه کردندکوفیان
خوش داشتند حرمت مهمان کربلا

بودند دیو و دد همه سیراب ومی مکند
خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا

زان تشنگان هنوز به عیوق می رسد
فریادالعطش ز بیابان کربلا

آه از دمی که لشگر اعدا نکرد شرم
کردند رو به خیمه سلطان کربلا

آن دم فلک بر آتش غیرت سپند شد
کز خوف خصم در حرم افغان بلندشد

* * *
کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدی
وین خرگه بلند ستون بیستون شدی

کاش آن زمان درآمدی از کوه تا به کوه
سیل سیه که روی زمین قیرگون شدی

کاش آن زمان ز آه جهان سوز اهل بیت
یک شعله ی برق خرمن گردون دون شدی

کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان
سیماب وار گوی زمین بی سکون شدی

کاش آن زمان که پیکر او شد درون خاک
جان جهانیان همه از تن برون شدی

کاش آن زمان که کشتی آل نبی شکست
عالم تمام غرقه دریای خون شدی

آن انتقام گر نفتادی به روزحشر
با این عمل معامله ی دهر چون شدی

آل نبی چو دست تظلم برآورند
ارکان عرش را به تلاطم درآورند

* * *
برخوان غم چو عالمیان را صلا زدند
اول صلا به سلسله ی انبیا زد

نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید
زان ضربتی که بر سر شیرخدا زدند

آن در که جبرئیل امین بود خادمش
اهل ستم به پهلوی خیرالنسازدند

بس آتشی ز اخگر الماس ریزه ها
افروختند و در حسن مجتبی زدند

وانگه سرادقی که ملک مجرمش نبود
کندند از مدینه و در کربلا زدند

وز تیشه ستیزه درآن دشت کوفیان
بس نخل ها ز گلشن آل عبا زدند

پس ضربتی کزان جگر مصطفی درید
بر حلق تشنه خلف مرتضی زدند

اهل حرم دریده گریبان، گشوده مو
فریاد بردر ِ حرم کبریا زدند

روح الامین نهاده به زانو سر حجاب
تاریک شد ز دیدن آن چشم آفتاب

* * *
چون خون ز حلق تشنه ی او بر زمین رسید
جوش از زمین به ذروه عرش برین رسید

نزدیک شد که خانه ایمان شود خراب
از بس شکست ها که به ارکان دین رسید

نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند
طوفان به آسمان ز غبار زمین رسید

باد آن غبار چون به مزار نبی رساند
گرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید

یکباره جامه در خم گردون به نیل زد
چون این خبر به عیسی گردون نشین رسید

پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش
از انبیا به حضرت روح الامین رسید

کرد این خیال وهم غلط کار کان غبار
تا دامن جلال جهان آفرین رسید

هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال
او در دلست و هیچ دلی نیست بی ملال

* * *
ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند
یک باره بر جریده رحمت قلم زنند

ترسم کزین گناه شفیعان روز حشر
دارند شرم کز گنه خلق دم زنند

دست عتاب حق به در آید ز آستین
چون اهل بیت دست در اهل ستم زنند

آه از دمی که باکفن خون چکان ز خاک
آل علی چو شعله آتش علم زنند

فریاد از آن زمان که جوانان اهل بیت
گلگون کفن به عرصه ی محشر قدم زنند

جمعی که زد به هم صفشان شورکربلا
در حشر صف زنان صف محشر به هم زنند

از صاحب حرم چه توقع کنند باز
آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند

پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل
شوید غبارگیسویش از آب سلسبیل

* * *
روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار
خورشید سربرهنه برآمد ز کوهسار

موجی به جنبش آمد و برخاست کوه
ابری به بارش آمد وبگریست زار زار

گفتی تمام زلزله شد خاک مطمئن
گفتی فتاد از حرکت چرخ بی‌قرار

عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پیر
افتاد در گمان که قیامت شدآشکار

آن خیمه‌ای که گیسوی حورش طناب بود
شد سرنگون ز باد مخالف حباب وار

جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل
گشتند بی‌عماری محمل شتر سوار

با آنکه سر زد آن عمل از امت نبی
روح‌الامین ز روح نبی گشت شرمسار

وانگه ز کوفه خیل الم رو به شام کرد
نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد

* * *
بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد
شور و نشور واهمه را در گمان فتاد

هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند
هم گریه بر ملائک هفت آسمان فتاد

هرجا که بود آهویی از دشت پاکشید
هرجا که بود طایری از آشیان فتاد

شد وحشتی که شور قیامت به باد رفت
چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد

هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد
بر زخم های کاری تیغ و سنان فتاد

ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان
بر پیکر شریف امام زمان فتاد

بی اختیار نعره هذا حسین زود
سر زد چنانکه آتش ازو در جهان فتاد

پس با زبان پر گله آن بضعةالرسول
رو در مدینه کرد که یا ایهاالرسول

* * *
این کشته ی فتاده به هامون حسین توست
وین صید دست و پا زده در خون حسین توست

این نخل تر کز آتش جانسوز تشنگی
دود از زمین رسانده به گردون حسین توست

این ماهی فتاده به دریای خون که هست
زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست

این غرقه محیط شهادت که روی دشت
از موج خون او شده گلگون حسین توست

این خشک لب فتاده دور از لب فرات
کز خون او زمین شده جیحون حسین توست

این شاه کم سپاه که باخیل اشگ و آه
خرگاه زین جهان زده بیرون حسین توست

این قالب طپان که چنین مانده بر زمین
شاه شهید ناشده مدفون حسین توست

چون روی در بقیع به زهرا خطاب کرد
وحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد

* * *
کای مونس شکسته دلان حال ماببین
ما را غریب و بیکس و بی آشنا ببین

اولاد خویش را که شفیعان محشرند
در ورطه عقوبت اهل جفا ببین

در خلد بر حجاب دو کون آستین فشان
واندر جهان مصیبت ما بر ملا ببین

نی ورا چو ابر خروشان به کربلا
طغیان سیل فتنه و موج بلا ببین

تن های کشتگان همه در خاک و خون نگر
سرهای سروران همه بر نیزه‌ها ببین

آن سر که بود بر سر دوش نبی مدام
یک نیزه اش ز دوش مخالف جدا ببین

آن تن که بود پرورشش در کنار تو
غلطان به خاک معرکه کربلا ببین

یا بضعةالرسول زابن زیاد داد
کو خاک اهل بیت رسالت به باد داد

* * *
خاموش محتشم که دل سنگ آب شد
بنیاد صبر و خانه ی طاقت خراب شد

خاموش محتشم که ازین حرف سوزناک
مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد

خاموش محتشم که ازین شعر خونچکان
دردیده اشگ مستمعان خون ناب شد

خاموش محتشم که ازین نظم گریه خیز
روی زمین به اشگ جگرگون کباب شد

خاموش محتشم که فلک بس که خون گریست
دریا هزار مرتبه گلگون حباب شد

خاموش محتشم که بسوز تو آفتاب
از آه سرد ماتمیان ماهتاب شد

خاموش محتشم که ز ذکر غم حسین
جبریل را ز روی پیامبر حجاب شد

تا چرخ سفله بود خطایی چنین نکرد
بر هیچ آفریده جفایی چنین نکرد

* * *
ای چرخ غافلی که چه بیداد کرده ای
وز کین چه ها درین ستم آباد کرده ای

بر طعنت این بس است که با عترت رسول
بیداد کرده خصم و تو امداد کرده ای

ای زاده زیاد نکرده است هیچ گه
نمرود این عمل که تو شداد کرده ای

کام یزید داده ای از کشتن حسین
بنگر که را به قتل که دلشاد کرده ای

بهر خسی که بار درخت شقاوتست
درباغ دین چه با گل و شمشاد کرده ای

با دشمنان دین نتوان کرد آن چه تو
با مصطفی و حیدر و اولاد کرده ای

حلقی که سوده لعل لب خود نبی بر آن
آزرده اش به خنجر بیداد کرده ای

ترسم تو را دمی که به محشر برآورند
از آتش تو دود به محشردرآورند


محتشم كاشانی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ