بنی آدم

دی ۲۸، ۱۳۸۶

الوداع

هوالقهار

سپیده عاشورا دمید ... و سواران عشق، یک به یک پای به مسلخ نهادند و بالاخره می رفت که تلخ ترین لحظات تاریخ فرا رسد.

آری! عصر عاشورا شد ؛ و زمین كربلا غرق در نیزه و شمشیر و جنازه. از سپاه كوچك حق چیزی باقی نمانده بود اما هزاران هزار گرگ گرسنه همچنان در لشگر شیطان منتظر طعمه بودند.
دیگر كسی برای حسین (ع ) باقی نبود. حبیب، زهیر، بریر، حر و دیگر اصحاب به شهادت رسیده بودند. اكبر، قاسم، عون، جعفر و بقیه جوانان بنی هاشم ــ و حتی اصغر شش ماهه نیز جان خود را فدای اسلام كرده بودند و عباس، بی سر و دست، دور از خیمه ها به دیدار خدای خویش رفته بود. حسین (ع) به این سو و آن سو نظر افكند . در تمامی دشت پهناور ، حتی یك نفر نبود تا از او و حریم رسول خدا (ص) دفاع كند. امام (ع) به خیمه گاه آمد تا با بانوان اهل بیت وداع كند. صحنه ای دلخراش و جانسوز بود. کودکان و دخترکان دور امام را گرفته بودند و نمی دانستند آخرین کلام را چگونه بگویند. «سكینه» دختر امام (ع) فریاد زد: «پدر جان ! آیا تن به مرگ دادی و دل بر رحیل نهادی؟» امام پاسخ داد: «چگونه تن به مرگ ندهد كسی كه یار و یاوری ندارد؟» ، پس صدای به گریه بلند شد . امام آنان را ساكت كرد و به آنها وصیت نمود و سپس ودایع امامت و مواریث پیامبران را به علی بن الحسین السجاد (ع) كه سخت بیمار بود سپرد و به سوی میدان رهسپار شد. امام (ع) با وجود تنهایی و تشنگی ، با هزاران هزار سپاهی دشمن جنگی دلاورانه كرد . گاه به میمنه لشگر (سمت راست لشگر دشمن) حمله میكرد و می خواند:
الموت خیر من ركوب العار
والعار اولی من دخول النار
(مرگ بهتر از پذیرفتن ننگ است، و ننگ سزاوارتر از آتش جهنم است)
سپس به میسره لشگر (جناح چپ لشگر) حمله میكرد و میخواند:
انا الحسین بن علی
آلیت ان لا انثنی
احمی عیالات ابی
امضی علی دین النبی
(من حسین پسر علی هستم، كه هیچگاه سازش نخواهم كرد، از حریم پدرم دفاع میكنم، و بر طریقت پیامبر ره می‌سپارم)
یكی از اهل كوفه روایت كرده است: «من ندیدم كسی را كه این‌همه دشمن بسیار بر او بتازد و فرزندان و یارانش كشته شده باشد اما این‌گونه شجاع و پر جرأت باشد. مردان سپاه بر او می‌تاختند اما او با شمشیر بر آنان حمله می‌كرد و لشكر را مانند گله بزی كه شیری درنده در آن افتاده باشد پراكنده و تارو مار می‌ساخت ، سپس به جای خویش باز می‌گشت و می‌گفت: لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم .
در منابع تاریخی آورده‌اند كه آن حضرت نزدیك به 2000 نفر از سپاه یزید را كشت ، تا این‌كه عمر سعد بر لشكریانش فریاد كشید: «وای بر شما! آیا می‌دانید با چه كسی كارزار می‌كنید؟ این فرزند علی و پسر كشنده قهرمانان عرب است. دسته جمعی و از تمامی جهات بر او حمله كنید» و به چهار هزار تیر انداز سپاه دستور داد كه از هر سوی بر امام (ع) تیر ببارند، و عده‌ای نیز با سنگ به حضرت حمله آوردند. در برخی روایات آمده است كه از شدت اصابت تیر، بدن امام مظلوم، همانند بدن خارپشت شده بود، و پس از شهادت، بیش از 1000 زخم بر تن امام شمردند كه 32 ضربه آن، غیر از زخم تیر بود. امام (ع) كشته و مجروح و خسته ، اندكی ایستاد تا نفسی تازه كند و دمی از خستگی جنگ بیاساید . در این لحظه یكی از دشمنان سنگی زد كه به پیشانی حضرت اصابت كرد و خون بر صورت وی جاری شد. امام خواست آن خون را پاك كند كه تیری سه شاخه و زهر آلود بر سینه و قلب حضرت نشست. امام گفت: «بسم الله و بالله و علی ملة رسول الله» و سر به سوی آسمان بلند كرد و گفت: « خدایا تو می‌دانی این قوم مردی را می‌كشند كه روی زمین پسر پیغمبری غیر از او نیست».

به مرکز باز شد سلطان ابرار
که آساید دمی از رزم و پیکار

فلک ، سنگی از دست دشمن
به پیشانیِ وجه اللهِ احسن

که گلگون گشت رویِ عشقِ سرمد
چو در روز احد ، روی محمد

به دامان کرامت خواست آن شاه
که خون از چهره بزداید ، بناگاه

یکی الماس وش تیری ز لشگر
گرفت اندر دل شه جای ، تا پر

که از پشتِ پناه اهل ایمان
عیان گردید زهر آلود پیکان

آن‌گاه تیر را گرفت و از پشت بیرون كشید خون مانند ناودان بیرون جست، پس امام دست خود را از آن خون پر كرد و به سوی آسمان پاشید . حاضران می گویند حتی یك قطره از آن خون به زمین برنگشت و از آن لحظه، آسمان كربلا سرخ شد . سپس دوباره دست خود را از آن خون پر كرد و صورت و محاسن خویش را با آن آغشته نمود و فرمود: «جد خود رسول الله را این‌چنین خضاب شده دیدار می‌كنم و از دست اینان به او شكایت می‌كنم».
عده‌ای از پیاده نظام دشمن، دور امام را گرفتند. یكی از آنان با شمشیر به آن حضرت زد كه بر اثر آن، کلاه امام دریده شد و تیغ به سر مبارك وی رسید و خون روان گشت. سپس «شمر» با عده ای از سپاهیان دشمن به سوی خیمه گاه حمله کردند. شمر خواست که آن خیمه ها را آتش زند، امام (ع )سر برداشت و چون این صحنه دید بانگ برآورد و آن جمله تاریخی خویش را بر زبان آورد که : «وای برشما ! اگر دین ندارید و از روز رستاخیز نمی‌ترسید ، لااقل در دنیا آزاده و جوانمرد باشید» آنگاه خطاب به فرماندهان لشگر یزید نهیب زد: « اهل و عیال مرا از دست سرکشان و بی خردان خود حفظ کنید». «شبث» خود را به شمر رساند و با تندی او را از این کار بر حذر داشت. شمر خجالت کشید و به سپاهیانش دستور داد که از حرم دور شوید و به سوی خود حسین بروید که حریفی بزرگ و جوانمرد است. در همین حین، «عبدالله» فرزند امام مجتبی(ع) که نوجوانی نابالغ بود از خیمه ها بیرون دوید تا از عموی خویش دفاع کند ؛ اما وی نیز با وضعی دلخراش به شهادت رسید. سپاه دشمن به امام (ع) نزدیک شد و دایره محاصره را بر وی که از شدت زخم‌ها و هرم تشنگی، تاب و توان نداشت تنگ‌تر و تنگ‌تر کرد. «زرعه بن شریک» به حضرت نزدیک شد و شمشیری به دست چپ آن حضرت زد. سپس شخصی دیگر، از پشت، تیغ بر شانه امام (ع) وارد آورد که حضرت از شدت آن ضربت، با صورت بر زمین افتاد. این دو ملعون عقب نشستند، در حالی‌که امام افتان و خیزان بود، گاه به مشقت از جای برمی‌خاست ولی دوباره بر زمین می‌افتاد ...
«سنان بن انس» بر امام حمله کرد و با نیزه خویش بر پشت امام زد، آن‌قدر سخت که نوک نیزه از سینه حضرت بیرون آمد. امام در گودال قتلگاه افتاد و واپسین راز و نیاز خود با خدای خویش را آغاز کرد. و هر چه می‌گذشت زیباتر و برافروخته‌تر می‌شد... یکی از راویان نوشته است: «به خدا قسم، هیچ کشته به خون آغشته ای را نیکوتر و درخشنده روی تر از حسین ندیدم. ما برای کشتن وی رفته بودیم ولی رخسار و زیبایی هیئت او، اندیشه قتل وی را از یاد من برد». دژخیمان، همچون گرگان گرسنه، دور امام حلقه زدند تا به خیال خود کار را تمام و حق را برای همیشه ذبح نمایند.
زینب (س) که دیگر صدای تکبیر و "لاحول و لاقوه" ی امام را دیگر نمی شنید فهمید که امام بر خاک افتاده است. پس از خیمه‌ها بیرون دوید در حالی که شیون می‌کشید: « وا اخاه، وا سیداه، وا اهل بیتاه! ای کاش آسمان بر زمین می‌افتاد! ای کاش کوه‌ها خرد و پراکنده بر دشت می‌ریخت ...» و خود را به تلی (تپه‌ای) مشرف بر گودال رساند و آن صحنه دلخراش را مشاهده کرد. وی با دیدن گرگانی که برای قتل امام در آنجا جمع شده بودند به «عمر سعد» نهیب زد: «وای بر تو ای عمر! آیا ابا عبدالله را می‌کشند و تو نگاه می‌کنی؟» قطرات اشک عمر سعد بر گونه‌اش جاری شد اما پاسخی نداد و روی از زینب برگرداند . زینب (س) فریاد زد: «وای بر شما ! آیا مسلمانی میان شما نیست؟» هیچ‌کس جواب نگفت.
شمر بر سر یارانش فریاد کشید:« چرا این مرد را منتظر گذاشته اید؟!» و خواست که یکی از آنان کار را تمام کند. «خولی بن یزید» به شتاب از اسب فرود آمد تا سر مبارک آن حضرت را جدا کند ، اما تا به امام (ع) نزدیک شد بر خود لرزید و نتوانست. شمر گفت: «بازوی تو ناتوان باد! چرا می لرزی؟» آنگاه خود تیغ به دست گرفت و به همراه سنان برای بریدن رأس مطهر امام (ع) رهسپار شد ...

زیر خنجر بود ، اما دیده باز
اشک او بر گونه ، سرگرم نماز

اشک او می شست خونِ گونه را
شرمگین می کرد این گردونه را

مست بود و اشک دیده ، باده اش
خاک گرم کربلا سجاده اش

در دل گودال کرد از بس سجود
شد ز فرط سجده چشمانش کبود

یک نفر «پهلو شکسته» در برش
کیست یارب این ، به غیر از مادرش؟

مادرش آمد و لیکن مضطر است
بر گلوی تشنه ی او خنجر است

خنجر از بس بوسه زد بر حنجرش
رفت تا گردون صدای مادرش

الا لعنة الله علی القوم الظالمین و سیعلم الذین ظلموا أی منقلب ینقلبون.

منابع اصلی:
1. سید بن طاووس ؛ اللهوف فی قتلی الطفوف ؛ قم: منشورات الرضی، 1364 .
2. شیخ عباس قمی ؛ نفس المهموم ؛ ترجمه و تحقیق علامه ابوالحسن شعرانی ؛ قم: انتشارات ذوی‌القربی، 1378 .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مداحی‌ها:

روز دهم محرم : روز عاشورا و شام غريبان

امام حسین (ع)

روز شمار كربلا:

امشب شب عاشورا است

سوگ‌نامه عاشورا

غم‌نامه محرم - 10