بنی آدم

دی ۲۷، ۱۳۸۶

دلخوشی حرم كجایی

هوالقادر

چه كم و كسرى در زندگى عباس بن على، همان طورى كه مقاتل معتبر نوشته‏اند، وجود دارد؟

قبلا اگر نبود براى ابوالفضل جز همين يك افتخار، با ابو الفضل كسى كارى نداشت.
با هيچ كس غير از امام حسين كارى نداشتند. خود امام حسين هم فرمود اينها فقط به من كار دارند و اگر مرا بكشند به هيچ كس ديگر كارى ندارند. وقتى كه شمر بن ذى الجوشن از كوفه مى‏خواهد حركت كند بيايد به كربلا، يكى از حضارى كه در آنجا بود و از طرف مادر [با ابوالفضل عليه السلام] خويشاوندى داشت، به ابن زياد اظهار كرد كه بعضى از خويشاوندان مادرى ما همراه حسين بن على هستند، خواهش مى‏كنم امان نامه‏اى براى آنها بنويس.
ابن زياد هم نوشت. شمر خودش هم در يك فاصله دور[با ابو الفضل عليه السلام نسبت داشت، ]يعنى از قبيله‏اى بود كه قبيله ام البنين با آنها نسبت داشتند. در عصر عاشورا اين پيام را شخص او آورد. حالا عظمت را ببينيد، ادب را ببينيد!اين مرد پليد آمد كنار خيمه حسين بن على عليه السلام فريادش را بلند كرد:«اين بنوا اختنا، اين بنو اختنا» خواهرزادگان ما كجا هستند؟خواهرزادگان ما كجا هستند؟
ابو الفضل در حضور ابا عبد الله نشسته بود و برادرانش همه آنجا بودند. اصلا جوابش را ندادند تا امام فرمود: «اجيبوه و ان كان فاسقا» جوابش را بدهيد هر چند آدم فاسقى است.
آقا كه اجازه داد، جواب دادند. آمدند گفتند:«ما تقول؟» چه مى‏گويى؟شمر گفت:مژده و بشارتى براى شما آورده‏ام، از امير عبيد الله براى شما امان آورده‏ام، شما آزاديد، الآن كه برويد جان به سلامت مى‏بريد. گفتند:خفه شو!خدا تو را لعنت كند و آن اميرت ابن زياد و آن امان نامه‏اى كه آورده‏اى. ما امام خودمان، برادر خودمان را اينجا رها كنيم به موجب اينكه ما تامين داريم؟!
در شب عاشورا اول كسى كه نسبت‏به ابا عبد الله اعلام يارى كرد، همين برادر رشيدش ابوالفضل بود. بگذريم از آن مبالغات احمقانه‏اى كه مى‏كنند، ولى آنچه كه در تاريخ مسلم است، ابوالفضل بسيار رشيد، بسيار شجاع، بسيار دلير، بلند قد و خوشرو و زيبا بود(و كان يدعى قمر بنى‏هاشم)كه او را«ماه بنى‏هاشم‏» لقب داده بودند.
اينها حقيقت است. شجاعتش را البته از على عليه السلام به ارث برده است. داستان مادرش حقيقت است كه على به برادرش عقيل فرمود:عقيل!زنى براى من انتخاب كن كه‏«ولدتها الفحولة‏» از شجاعان به دنيا آمده باشد. «لتلد لى فارسا شجاعا» دلم مى‏خواهد از آن زن فرزند شجاع و دليرى به دنيا بيايد. عقيل، ام البنين را انتخاب مى‏كند و مى‏گويد اين همان زنى است كه تو مى‏خواهى. تا اين مقدار حقيقت است. آرزوى على در ابوالفضل تحقق يافت.
روز عاشورا مى‏شود، بنابر يكى از دو روايت، ابوالفضل مى‏آيد جلو، عرض مى‏كند برادرجان، به من هم اجازه بفرماييد، اين سينه من ديگر تنگ شده است، ديگر طاقت نمى‏آورم، مى‏خواهم هر چه زودتر جان خودم را قربان شما كنم. من نمى‏دانم روى چه مصلحتى-خود ابا عبد الله بهتر مى‏دانست-فرمود:برادرم!حالا كه مى‏خواهى بروى، پس برو بلكه بتوانى مقدارى آب براى فرزندان من بياورى. (اين را هم عرض كنم:لقب‏«سقا» (آب آور)قبلا به حضرت ابوالفضل داده شده بود، چون يك نوبت‏يا دو نوبت ديگر در شبهاى پيش ابوالفضل توانسته بود برود، صف دشمن را بشكافد و براى اطفال ابا عبد الله آب بياورد. اين جور نيست كه سه شبانه روز آب نخورده باشند، خير، سه شبانه روز بود كه[از آب]ممنوع بودند، ولى در اين خلال توانستند يكى دو بار آب تهيه كنند. از جمله در شب عاشورا تهيه كردند، حتى غسل كردند، بدنهاى خودشان را شستشو دادند). فرمود:چشم.
حالا ببينيد چه منظره با شكوهى است، چقدر عظمت است، چقدر شجاعت است، چقدر دلاورى است، چقدر انسانيت است، چقدر شرف است، چقدر معرفت است، چقدر فداكارى است!يكتنه خودش را به اين جمعيت مى‏زند. مجموع كسانى را كه دور اين آب را گرفته بودند چهار هزار نفر نوشته‏اند. خودش را وارد شريعه فرات مى‏كند. اسب خودش را داخل آب مى‏برد. اين را همه نوشته‏اند:اول، مشكى را كه همراه دارد پر از آب مى‏كند و به دوش مى‏گيرد.
تشنه است، هوا گرم است، جنگيده است، همين طورى كه سوار است تا زير شكم اسب را آب گرفته است، دست مى‏برد زير آب، مقدارى آب با دو مشت‏خودش تا نزديك لبهاى مقدس مى‏آورد. آنهايى كه از دور ناظر بوده‏اند گفته‏اند اندكى تامل كرد، بعد ديديم آب نخورده بيرون آمد. آبها را روى آب ريخت. آنجا كسى ندانست كه چرا ابوالفضل آب نياشاميد، اما وقتى بيرون آمد يك رجزى خواند كه در اين رجز مخاطب خودش بود نه ديگران. از اين رجز فهميدند چرا آب نياشاميد. ديدند در رجزش دارد خودش را خطاب مى‏كند، مى‏گويد:
يا نفس من بعد الحسين هونى
و بعده لا كنت ان تكونى
هذا الحسين شارب المنون
و تشربين بارد المعين
هيهات ما هذا فعال دينى
و لا فعال صادق اليقين (1)
اى نفس ابو الفضل!مى‏خواهم ديگر بعد از حسين زنده نمانى. حسين دارد شربت مرگ مى‏نوشد، حسين با لب تشنه در كنار خيمه‏ها ايستاده است و تو مى‏خواهى آب بياشامى؟ !پس مردانگى كجا رفت؟شرف كجا رفت؟مواسات كجا رفت؟همدلى كجا رفت؟مگر حسين امام تو نيست؟مگر تو ماموم او نيستى؟
مگر تو تابع او نيستى؟هرگز دين من به من اجازه نمى‏دهد، هرگز وفاى من به من اجازه نمى‏دهد. ابوالفضل در برگشتن مسير خودش را عوض كرد، خواست از داخل نخلستان برگردد(قبلا از راه مستقيم آمده بود)چون مى‏دانست همراه خودش يك امانت گرانبها دارد. تمام همتش اين است كه اين آب را به سلامت‏برساند، براى اينكه مبادا تيرى بيايد و به اين مشك بخورد و آبها بريزد و نتواند به هدف خودش نائل شود. در همين حال بود كه يكمرتبه ديدند رجز ابوالفضل عوض شد. معلوم شد حادثه تازه‏اى پيش آمده است. فرياد كرد:
و الله ان قطعتموا يمينى
انى احامى ابدا عن دينى
و عن امام صادق اليقين
نجل النبى الطاهر الامين
به خدا قسم اگر دست راست مرا هم قطع كنيد، من دست از دامن حسين بر نمى‏دارم.
طولى نكشيد كه رجز عوض شد:
يا نفس لا تخش من الكفار
و ابشرى برحمة الجبار
مع النبى السيد المختار
قد قطعوا ببغيهم يسارى (2)
در اين رجز فهماند كه دست چپش هم بريده شده است. اين گونه نوشته‏اند:با آن هنر فروسيتى كه[در او]وجود داشته است، به هر زحمت‏بود اين مشك آب را چرخاند و خودش را روى آن انداخت. ديگر من نمى‏گويم چه حادثه‏اى پيش آمد، چون خيلى جانسوز است. ولى اشعارى است از مادرش ام البنين، چون شب تاسوعا معمول است كه ذكر مصيبت اين مرد بزرگ مى‏شود، آن را هم عرض مى‏كنم.
ام البنين مادر حضرت ابوالفضل در حادثه كربلا زنده بود ولى در كربلا نبود، در مدينه بود. در مدينه بود كه خبر به او رسيد كه در حادثه كربلا قضايا به كجا ختم شد و هر چهار پسر تو شهيد شدند. اين بود كه اين زن بزرگوار به قبرستان بقيع مى‏آمد و در آنجا براى فرزندان خودش نوحه‏سرايى مى‏كرد. نوشته‏اند اينقدر نوحه‏سرايى اين زن دردناك بود كه هر كه مى‏آمد گريه مى‏كرد، حتى مروان حكم كه از دشمن‏ترين‏دشمنان بود.
اين زن گاهى در نوحه‏سرايى خودش همه بچه‏هايش را ياد مى‏كند و گاهى بالخصوص ارشد فرزندانش را. ابوالفضل، هم از نظر سنى ارشد فرزندان او بود، هم از نظر كمالات جسمى و روحى.
من يكى از دو مرثيه‏اى را كه از اين زن به خاطر دارم براى شما مى‏خوانم. به طور كلى عربها مرثيه را خيلى جانسوز مى‏خوانند. اين مادر داغديده در اين مرثيه جانسوز خودش گاهى اين گونه مى‏خواند، مى‏گويد:
يا من راى العباس كر على جماهير النقد
و وراه من ابناء حيدر كل ليث ذى لبد
انبئت ان ابنى اصيب براسه مقطوع يد
ويلى على شبلى امال براسه ضرب العمد
لو كان سيفك فى يديك لما دنى منك احد (3)
مى‏گويد اى چشم ناظر، اى چشمى كه در كربلا بودى و آن مناظر را مى‏ديدى، اى كسى كه در كربلا بودى و مى‏ديدى، اى كسى كه آن لحظه را تماشا كردى كه شير بچه من ابوالفضل از جلو، شير بچگان ديگر من پشت‏سرش بر اين جماعت پست‏حمله برده بودند، اى چنين شخصى، اى حاضر وقعه كربلا، براى من يك قضيه‏اى نقل كرده‏اند، من نمى‏دانم راست است‏يا دروغ، آيا راست است؟به من اين جور گفته‏اند، در وقتى كه دستهاى بچه من بريده بود، عمود آهنين به فرق فرزند عزيز من وارد شد، آيا راست است؟بعد مى‏گويد ابوالفضل، فرزند عزيزم!من خودم مى‏دانم اگر تو دست مى‏داشتى مردى در جهان نبود كه با تو روبرو بشود. اينكه آمدند چنين جسارتى كردند براى اين بود كه دستهاى تو از بدن بريده شده بود.
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم‏و صلى الله على محمد و آله الطاهرين

پى‏نوشت‏ها:
1) بحار الانوار، ج 45/ص 41.
2) همان، ص 40.
3) منتهى الآمال، ج 1/ص‏386.

شهيد مرتضی مطهری

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

راه من، از کثرت دشمن، زهر سو بسته بود
داغ‌ها پی در پی و غم‌ها به هم پیوسته بود

بس که از میدان، درون خیمه، آوردم شهید
بود سرتاپای من خونین و زینب خسته بود

هر شهیدی، شاهکاری داشت در اینجا‌، ولی
کارهایت ای برادر جان همه برجسته بود

تا به سوی خیمه برگردی مگر با مشگ آب
جام در دستش رقیه، منتظر بنشسته بود

من تک و تنها، گشودم راه قربانگاه تو
گرچه دشمن، هر زمان، در هر طرف، یک دسته بود

بر زمین افتاده دیدم پیکرت را غرق خون
مشگ خالی و دو دست و پرچمی بشکسته بود

پشت من، از داغ جانسوزت، برادر جان شکست
چون که رکن نهضتم، بر همتت وابسته بود

هر چه کوشیدم، که در بر گیرمت، ممکن نشد
بس که دشمن، جمله اعضایت، زهم بگسسته بود

خواستم، آن گه ببندم چشمهایت را اخا
لیک پیش از من عدو با تیر چشمت بسته بود

ناله عباس را تا دشمن او نشنود
گریه اش، در وقت جان دادن «حسان» آهسته بود

نام شاعر:حبیب چایچیان

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مداحی‌ها:

شب و روز نهم:

روز نهم محرم : روز تاسوعا - حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام (1)

حضرت عباس (ع) (2)

روز شمار كربلا:

روز نهم:

عموجونم تا تو بودی سر و سامونی داشتيم

سوگ‌نامه تاسوعا

غم‌نامه محرم - 9