بنی آدم

فروردین ۲۷، ۱۳۸۵

رابطه در دنیای مجازی - 2

هوالمحبوب

سلام

خجسته ميلاد پيامبر اكرم رسول گرامی اسلام و همچنين بنيان‌گذار مكتب تشيع بر شما و عموم شيعيان مبارك باد



خب بريم به سراغ ادامه داستان قسمت قبلی

بابایی گفتن : " اگه میشه بیاین این ور که قشنگ با هم حرف بزنیم ". باز هم پذیرفتم . کامپیوتر رو خاموش کردم . مامان هم اومده بود . دلم مثل سیر و سرکه می جوشید . نکنه بویی برده باشن.

بابا شروع کردن به صحبت....

"مدتی که احساس می‌کنم خیلی عوض شدی. همش تو فکری. مثل سابق نیستی.همش یا تو اتاقتی یا انگار تو یك دنیای دیگه.دیگه اون دختر كوچولوی سابق من نیستی. احساس می‌کنم حس جدیدی در شما به وجود اومده. کسی وارد زندگی شما شده که بهش علاقه‌مند شدی؟ ". حسابی دیگه شوکه شده بودم.این حرف‌ها چی بود که بابایی می‌گفتن؟!
گفتم: چی شده که این حس بهتون دست داده؟
بابایی گفتن: "احساس می‌کنم یه وقتایی یواشکی با تلفن حرف می‌زنی.یا هر وقت من میام تو اتاقت اون چیزایی که رو کامپیوتره عوض می‌کنی" و خلاصه تکرار حرف‌های بالا.
با خودم گفتم:دیگه صد در صد فهمیدن. پس جایی برای کتمان نداره.
یهویی و بی‌هیچ مقدمه‌ای گفتم:آره.
قیافه‌ی مامان و بابایی از این رو به اون رو شد. مامان منو با بهت نگاه میکرد. یهو شروع کرد به داد زدن. ولی بابا ساکت بود. منم بی اختیار گریه می‌کردم. بابایی،مامان رو آروم کردن. گفتن: "بذار ببینیم چی شده.تا دیر نشده کمکش کنیم." رو به من کردن و گفتن:بابایی بگو. ما می‌‌خوایم کمکت کنیم." (لازمه اینجا بگم که بابایی من همیشه خیلی صبور هستن.واین یکی از خصوصیاتیه که همه می دونن.ولی تعصب خاصی رو من ومامانم دارن) . من فکر می‌کردم که با گفتن این حرف‌ها مستحق هر گونه فحش و ناسزا و حتی کتک هستم. ولی در تمام مدتی که حرف می‌زدم.بدون این‌که حتی خم به ابروی بابایی بیاد به حرف‌هام گوش میداد.
در عوض مامان حسابی کفری بود.گریه می کرد. یا وسط حرف‌هام دعوام می‌کرد.ولی باز هم بابایی آرومش می کرد. مامان می‌گفتن: "من مثل چشمام به تو اعتماد داشتم.کامپیوتر خریدم(کامپیوترم هدیه‌ی مامان هست) که بچم با علم روز دنیا آشنا بشه.حالا شد آتیش تو زندگی‌مون.دخترم بشینه با یه مرد غریبه چت کنه، عاشقش بشه. نمی‌دونم چرا تا حالا این دستگاه آتیش نگرفته." و مدام این جمله تکرار میشد که: " من به تو اعتماد داشتم.من می‌گفتم چشمام خطا می‌کنه ولی دخترم هرگز." بابایی می‌گفتن:"چرا فعل گذشته بکار می‌بری.ما هنوزم به عزیزمون اعتماد داریم. اشتباهی پیش اومده که باید کمک کنیم حل شه." مامان دیگه طاقت شنیدن نداشتن و از اتاق رفتن بیرون. من موندمو و بابایی. خلاصه همه‌ی ماجرا رو از اول تا آخر گفتم. وقتی حرف‌هام تموم شد. بابایی دست‌هام رو گرفت تو دستش. تا اومدن حرف بزنن. زدن زیر گریه. دلم هوری ریخت پایین. من تا حالا گریه‌ی بابایی رو ندیده بودم (از مامان شنیده بودم مردها خیلی غرور دارن. وقتی که گریه می‌کنن یعنی خیلی بهشون فشار اومده) . بهم گفتن: "ببین بابایی تو ناموس منی. همه‌ی زندگی و همه چیز منی. من نمی‌خوام یه آدم نامرد که از راه رسیده همه‌ی زندگیم رو از من بگیره. برادرت که الان نیست. همه‌ی دلخوشی من در حال حاضر تو و مامانت هستین. برادرت هم که مشغول درس و زندگیه و از ما دوره. اون هم زندگی منه ولی اون الان مستقله و من کمتر تو زندگیش هستم. تو الان تمام فکر و ذهن من هستی. تو دخترمی. نمی‌خوام کسی بهت آسیب برسونه. و... ازت می‌خوام فراموشش کنی همین جا همه چیزو قطع کن. اصلاً فراموش کن. بذار همه چی تموم شه" . حرف‌های بابایی رو قبول داشتم ولی خب اون موقع انقدر مست بودم که هیچی حالیم نبود.فکر می‌کردم مگه میشه این مرد رویایی رو فراموش کرد. به بابایی گفتم برین تحقیق کنین اگه خلاف این چیزایی که من گفتم شنیدین من دیگه حرف ندارم. وبابایی هم پذیرفتن. اون شب با تمام سنگینیش گذشت. فردا صبح مامان از خواب بلند نمی شد. یه نیم نگاهی می‌کرد و محلم نمی‌ذاشت. داشتم دیوونه می‌شدم.اصلاً نمی‌خواست بیاد مشهد.
انقدر رفتم و اومدم تا قفل سکوت بین ما شکسته شد. کلی گریه کردیم و حرف زدیم.بالاخره راضی شد که بریم. ما رفتیم و برگشتیم. روزها می‌گذشت و از او خبری نبود. من بیچاره هم به امید 1-2 هفته دیگه. اما خبری نبود. تو اون روزا همدم من شده بود دفترچه‌ای كه باهاش حرف می‌زدم و درد دل می‌کردم.قربون صدقش می‌رفتم و دلتنگی‌هامو می‌گفتم. دیگه شده بود اوایل مهر. یه روز که برای کاری بیرون رفته بودم دیگه زدم به سیم آخر.از تلفن عمومی بهش زنگ زدم. صداش رو که شنیدم لال شده بودم. سلام کردم. گفتم منو می‌شناسین؟ که خب شناخت. گفتم:کاری نداشتم. فقط می‌خواستم بدونم مرام و معرفت شما همین قدره؟! که دیگران رو سر کار می‌ذارین؟! حسابی تعجب کرده بود. گفت: "مگه چی شده؟!.گفتم:هنوز 1-2 هفته نشده؟!. گفت:یعنی چی؟!.گفتم: مگه قرار نبود شما بعد این مدت با من تماس بگیری و نتیجه رو بگی؟!. گفت: ما همچین قراری نداشتیم. قرار شد که من کارام رو بکنم تا زمانی که وضعم روبه راه بشه. من فکر می‌کردم تو هم داری مثل من کارات رو میکنی. (تمام مدتی که حرف میزدم بغض داشتم و صدام می لرزید) حسابی عصبی بودم و گفتم: آره حق با شماست. من اشتباه کردم. اصلآً کل چند ماه زندگیم اشتباه بوده. و خداحافظی کردم اومدم خونه. وقتی خونه رسیدم زار زار گریه می‌کردم. تا این‌که صدای موبایلم منو از حال خودم بیرون آورد.شماره‌ی اون بود. چند بار زنگ زد و من قطع می‌کردم تا بالاخره برداشتم. اول شروع کرد به احوال‌پرسی ومنم خیلی سرد جواب دادم. پرسید چی شده که من این‌جوری حرف زدم و ابراز ناراحتی کرد که قصد ناراحتی منو نداشته و از این حرفها . خلاصه با تمام حرف‌های به ظاهر قشنگش خامم کرد. واین‌که گفت: من با خونوادم راجع به تو حرف زدم ولی اونا هنوز چیزی نگفتن. منم گفتم:من هم به خانوادم گفتم. گفت:خب چی جواب دادن؟ گفتم:مخالفن.
گفت: تو باید باهاشون حرف بزنی و راضی‌شون کنی. منم گفتم: اصلاً. تو هنوز خودت نمی‌دونی چی‌کار میکنی. من چی بگم. قرار شد که بازم من صبر کنم. به خیال خودم با شنیدن حرف‌هاش و صداش آروم شده بودم. 2-3 روزی گذشت و باز بابایی اومد برای صحبت. گفتن: "چند روزیه که خیلی سرحالی. نکنه باز خبری شده و به ما نگفتی." وبازهم من گفتم. و باز هم اونا شکستن. (خدایا منو ببخش). باورشون شد که من هنوز بی‌خیال نشدم. به روزهای ماه مبارک رمضان رسیدیم . کارم شده بود SMS بازی با او. چون نمی‌خواستم دیگه کسی بو ببره. هیچی حالیم نبود. البته باز هم از چشم مامان و بابا پنهون نموند. تا این‌که به شب‌های قدر رسیدیم. حسابی خسته و کلافه بودم. همین‌طور با حرف‌های قشنگ و وعده‌های جذابش فریب می‌خوردم. از خدا عاجزانه خواستم کمکم کنه. احساس گناه عذابم می‌داد. به خدا گفتم: نمی گم این حتماً مرد زندگیم بشه. ولی اگه صلاحمه، اگه ما قسمت هم هستیم ما رو به هم برسون. اگه نه. دستش رو برام رو کن. این روزها و شب‌های عزیز گذشت. وبابایی که بوهایی برده بودن منو به ولله ، بالله و تالله قسم داد که دیگه با او حرفی نزنم. ومن هم دیگه پذیرفتم. و از اون به بعد دیگه نه تماسی داشتم. نه SMS . ولی او چرا.
مدام SMS میزد. تماس می‌گرفت.و حتی 2-3 بار off زد. مدتی گذشت و مثل اینکه خدا جواب دل خسته‌ام رو داد. 2-3 روز بعد از ماه مبارک بابایی اومدن كه با هم حرف بزنیم.البته با مامان. بابایی گفتن: " از همون روزی که فهمیدم دوباره با او حرف زدی دست به کار شدم.
از طریق 2 تا از اقوام و دوستان شروع به تحقیق کردن.البته اون‌ها کسانی بودن که به تمام جاها نفوذ داشتن و به راحتی تمام زندگی او رو برای ما در آوردن. و تمام این 1ماه بابایی مشغول تحقیق بودن. (من که چه فکری راجع به بابایی می‌کردم ، این‌جا بود كه شناختمش)
راجع به خانواده و شغل و تحصیلات خودش راست گفته بود ولی راجع به محل سربازی دروغ محض. چون هیچ نام و نشونی و حتی اسم مشابهی از او در اون پایگاه ذکر نشده بود. سال آخر دانشگاه به خاطر رابطه‌ای که با دختری داشته می‌خواستن از دانشگاه اخراجش کنن که هم‌زمان با فارغ التحصیلی میشه. اون دختر همچنان دچار مشکله و خیلی آروم و بی سر و صدا میره و میاد. و خلاصه خیلی چیزهای دیگه که با شنیدنش مخم صوت کشید. دیگه واقعاً باورم شد که فریب بزرگی خوردم. ولی بابایی و مامان همچنان پر قدرت و با صبر حمایتم می‌کردن. وقتی که دیگه این حرف‌ها رو شنیدم به پیشنهاد بابایی یه SMS زدم که از این به بعد هیچ گونه تماسی با من نداشته باشه واگه واقعاً کاری داره با شماره‌ی بابایی تماس بگیره. و از اون به بعد دیگه هیچ خبری از او نیست. به لطف خدا.
و در آخر:
درسته که 9 ماه از زندگیم به پای آدمی رفت که هیچ ارزشی نداشت ولی فایده‌های غیر قابل انکاری داشت:
1- شناخت شخصیت پنهانی از باباییم. با تعصب خاصی که ایشون دارن فکر می‌کردم از همه چیز محروم باشم و کاملاً به من بی‌اعتماد بشه. ولی عکس این قضیه اتفاق افتاد. بابایی بیش از همیشه به من محبت می‌کنن. بیش از همیشه آزادی عمل دارم. و بیش از همیشه مورد اعتمادشون هستم. و بیش از همیشه دوستشون دارم.
2- با کاری که کردم مامان رو حسابی شکستم. ولی او هم برام کم نذاشت.گرچه خیلی برام گریه کردن. نذر و نیاز. ولی باز هم مثل قبل منو امین و مونس خودشون می‌دونن واز هیچی برام کم نمیذارن. مامانی گلم عاشقتم..
3-دیگه با هر حرفی خام نشم. به هرکسی به راحتی اعتماد نکنم.وبدونم که تنها رفیق‌های زندگیم، مامان و بابایی گلم هستن. و هیچ کس به اندازه‌ی اونا نمی‌تونه دوستم داشته باشه و برام دلسوزی کنه.
4- آخرین و مهمتر از همه این‌که:
خدا همیشه با منه. هیچ وقت تنهام نذاشته و این منم که گاهی از او دور میشم و فراموشش می کنم. شاید تا لب پرتگاه هم رفتم ولی به لطف او به سلامت بر گشتم. خدای خوب و مهربونی که خیلی بزرگه و دو تا نعمت بزرگ بهم داده که حالا بیش از همیشه قدرشون رو می دونم.
والسلام..."

يك خواهش دارم و اون اين‌كه دوستان تو نظراتشون دقت بيشتری داشته باشند. كسی كه اين داستان برايش اتفاق افتاده آدمی نبوده كه كمبود محبت داشته و يا به دنبال اين‌طور مسائل باشد. به اعتقاد من خيلی از افرادی كه فكر می‌كنند به راحتی می‌توانند از پس اين مشكل بر بيايند در عمل گرفتار شده و خدا می‌داند چه سرنوشتی در انتظارشون خواهد بود. می‌دونيد نوشتن همين جملات و بازگو كردن آن توسط كسی كه در اين بازی ضربه سنگينی خورده چقدر درد آوره؟ فكر می‌كنيد اون پسر هم الان همين حال اين دختر رو داره ؟ می‌دونيد چقدر انسان بايد از خودگذشته باشه تا اين مطلب رو برای ديگران بازگو كنه به اين خاطر كه خدای نكرده اين تجربه تلخ رو تكرار نكنند؟

انسان جايزالخطا است و هر كسی به واسطه آن‌كه معصوم نيست امكان خطا دارد . اما مهم اين است كه تا زمانی كه بر خطا بودن عملی واقف نباشد گناهی هم برای او نوشته نخواهد شد ولی از زمانی كه به خطا بودن عملی پی برد از آن لحظه به بعد در صورت اصرار بر خطا و انجام آن است كه گناه پای او نوشته خواهد شد. اقرار به خطا نه تنها نشان‌دهنده نقص انسان نيست بلكه نشان از كمال انسان دارد و كمتر كسی حاضر است به خطای خود اقرار كند.

مهم‌ترين مسئله‌ای كه باعث ‌شد اين دختر به سلامت از اين بحران خارج شود توكل به خدا و دارا بودن نعمت پدر و مادری فهميده بوده و بس. شما فكر می‌كنيد اگر پدر ايشان تحقيقات نمی‌كردند و به صورت امر و نهی و اجبار محض و بدون دليل از او می‌خواستند كه اين شخص رو فراموش كند ممكن بود فراموش كند؟ به راستی چرا پدر با شنيدن اين قصه از زبان دخترش ، شيفته منويات روحی آن پسر نشد؟ مگر می‌شود پدری خير دخترش را نخواهد و وقتی مورد مناسبی پيدا می‌شود استقبال نكند؟ پس چرا پدر قبل از هرگونه تحقيقی نتيجه را به دختر می‌گويد و از او می‌خواهد كه وی را فراموش كند؟ آن پسر چطور توانسته چهره و تصوير واقعی دختر را در خواب ببيند و مو به مو بازگو كند بدون آن‌كه وی و يا عكس وی را ديده باشد؟ و سوال آخر: آيا دانشگاهی هست كه پسری را به خاطر يك رابطه دوستی معمولی با دختری محاكمه كنند و تا مرحله اخراج پيش ببرند؟

آسيب شناسی اين داستان و پاسخ چراها بماند برای قسمت بعد

التماس دعا

فروردین ۲۳، ۱۳۸۵

رابطه در دنیای مجازی - 1


هوالحميد

سلام

خجسته ميلاد رسول گرامی اسلام ، خاتم الانبيا محمد مصطفی (ص) ، بنيان‌گذار فقه شيعه ، امام جعفر صادق (ع) و هفته وحدت برشما و عموم مسلمانان جهان اسلام مبارك باد



قصد داشتم امشب برای شما دوستان و عزیزان از دنیای مجازی و دوستی‌های این دنیا و .... بنویسم. اما همان‌طوری كه خودتون هم می‌دونید این‌طور مسائل و بحث روی اون‌ها مانند یك تحقیق مفصل موضوعی نیازمند فرصت و زمان مناسبی است كه انسان بتونه نظرات خودش رو از طریق یافته‌ها و تجربیات ملموس دیگران به عینیت برسونه به نحوی كه برای همه مشهود و ملموس باشه. از این رو برای این قسمت یك داستان واقعی رو كه دقیقا اتفاقی است در همین رابطه و برای یكی از عزیزانی كه در این دنیا قلم میزند به وقوع پیوسته بنویسم تا ذهن همگی نسبت به مطلب اصلی روشن بشه. اما قبل از شروع داستان ، چند سوال داشتم:
1 - خیلی‌ها معتقدند انسان در ارتباطات مجازی مانند ای‌میل ، مسنجر ، كامنت و ... به دلیل نداشتن هویت واقعی و یا رد پا از تبعات رابطه در دنیای واقعی در امانه و به راحتی و بدون هیچ‌گونه مشكلی می‌تونه دوست و یا شریك زندگی آینده خودش رو از میان هزاران نفری كه در این دنیای مجازی حضور دارند انتخاب كنه و اگر مورد پسند نبود به سراغ يكی ديگه بره. نظر شما هم همینه؟ یا نه نظر دیگه‌ای دارید؟
2 – خیلی‌ها فكر می‌كنند اون شخصی رو كه انتخاب كردند با بقیه هم‌جنس‌هاشون فرق داره و یه چیز دیگه است. و امكان نداره كارهای خطایی رو كه دیگر هم نوعانش مرتكب می‌شن این شخص هم مرتكب بشه. شما چه نظری دارید؟
3 – خیلی ها معتقدند ارتباطات این دنیا برای انسان وابستگی ، دل بستگی ، دل مشغولی و یا به عبارتی عشق ایجاد نمی‌كنه و هر وقت فهمید اشتباه كرده به راحتی میتونه این ارتباط رو قطع كنه و یك ارتباط دیگه رو شروع كنه. واقعا همین‌طوره؟
خب بهتره داستان رو با هم بخونیم از زبان یك دختر پاك ، معصوم و متدین ( دختر خوبی كه پا به این كلبه گذاشتی، قدمت روی چشم. ازت خواهش می‌كنم با دقت بخون. هر كسی ارزش و لیاقت چشم‌های تو ، زبان تو ، دست‌های تو و از همه مهم‌تر قلب تو رو نداره. پس تو این دنیای مجازی خیلی مواظب خودت باش)

"هوالمحبوب"

قبل از هر چیز بهتره یه توضیح مختصر راجع به خودم و خانواده‌ام بدم.
من دختری هستم در خانواده ای مذهبی با اعتقادات خاص. خوش‌بختانه در طول سال‌های زندگیم هیچ وقت هیچ کم و کسری نداشتم و از این بابت خدا رو شکر میکنم . به شخصه اعتقادات خاصی دارم و برای اون‌ها ارزش قائلم . از این‌که با هر فردی به راحتی صحبت کنم اصلاً خوشم نمیاد و دوست دارم شناخت قبلی داشته باشم . بی نهایت مغرورم و شاید غرور خود برتربینی و فراموش کردن شیطان زندگیم رو عوض کرد .

19-20 فروردین 1384...
یه شب که حسابی حوصله‌ام سر رفته بود و بی‌خوابی به کلم زده بود و تازه هم اینترنت رو یاد گرفته و حسابی عاشقش شده بودم رفتم تو این دنیای مجازی . بی اختیار وارد چت روم فیزیک شدم . دیدم یه عده ایرانی مشغول صحبت راجع به یك برنامه بودن که بعداً فهمیدم برنامه‌ای علمی در ماهواره بوده. از صحبت یکی از اون افراد خوشم اومد و براش درخواست فرستادم كه باهم صحبت کنیم . حتی حرفی از asl واین موارد مرسوم در چت روم ها نبود . بدون این‌كه حرفی از خودمون بشه شروع کردیم به صحبت. او چند موضوع مطرح کرد و در آخر به مسئله‌ی موسیقی پرداختیم. انواع موسیقی و سازها و ...
تا این‌که بالاخره این سکوت شکسته شد وتازه ما در مورد این‌که هر کدوم پسر یا دختر هستیم پرسیدیم. چون از روی ID ها معلوم نبود. اون شب 1-2 ساعت حرف زدیم و صحبتی 2-3 دقیقه‌ای راجع به اسم و سن و بقیه حرفهایی بود که گفتم . قرار بعدی ما شد برای چند شب بعد....
اون شب از او خبری نشد.چند روز بعد برای من off گذاشت و عذر خواهی کرد که سفری غیر منتظره براش پیش اومده . قابل ذکره که تا مدتها کلمه‌ی خانم و آقا از دهن ما نمی‌افتاد وتمام الفاظ جمع به کار برده میشد . بالاخره یه شب دوباره با هم حرف زدیم و اون از خوابی که دیده بود برای من گفت . خواب دیده بود که در حرم امام رضا است و .... که از خواب بلند میشه و .... با شنیدن این خواب و اتفاق احساس کردم با کسی طرف هستم که خیلی آدم حسابیه و این‌رو یك افتخار می‌دونستم که با او حرف میزنم . حرف‌های ما ادامه داشت بدون این‌که کوچک‌ترین احساس علاقه از او در وجودم تبلور کنه چون می‌گفتم من که او رو نمی‌شناسم و ....
حرف‌های ما ادامه داشت و هر دفعه بحث در مورد موضوعی خاص بدون این‌که از خودمون و خانواده و خصوصیات چیزی بگیم . فقط من می‌دونستم اون مهندسه و چند روز در هفته خارج از تهرانه . شاید هفته‌ای یک یا دو بار حرف می‌زدیم . تا این‌که او شب دیگه‌ای از خواب دیگه‌ای گفت . تمایل ندارم از خواب‌ها چیزی بگم ولی در خواب کسی رو دیده بود که خودش رو با نام من معرفی کرده بود . مشخصاتی كه از اون دختر گفت عیناً مشخصات من بود . اون شب حال عجیبی داشتم . از اون شب به بعد ارتباط ما بیشتر شد . او برام شعر می گفت و حرفهای عاشقانه . از خواب‌هایی میگفت که از شنیدن اون لذت می‌بردم . دیگه کم کم با هم راحت صحبت می کردیم . اون کلمه‌ی "جان" رو ضمیمه‌ی تمام حرف‌هاش می‌کرد، شکلکهای قلب می‌فرستاد، با آب و تاب تمام حرفها و اتفاقات روزمره رو برام تعریف می‌کرد ، در مورد کارها و تصمیماتش ازم اجازه می‌گرفت ، از خوندن حرف‌هام لذت می برد، مهربانم از جملاتش نمی‌افتاد......
تا اینکه کار به جایی رسید که از عقاید هم پرسیدیم . از وضع ظاهری و ... اکثراً من او رو با وب‌کم می‌دیدم ولی او هنوز عکس من رو هم ندیده بود . تا اینکه یک شب با اصرار او عکسم رو فرستادم و اونجا بود که هر لحظه حال او رو بدتر میدیدم . چنان توصیفی از چهره‌ی من می‌کرد که به عمرم نشنیده بودم . هر لحظه که بیشتر به عکس نگاه می‌کرد یاد خواب‌هاش و چهره‌ی من در خواب‌هاش می‌افتاد . وقتی از تیپ ظاهری من شنید کلی احساس رضایت کرد . راجع به مرجع تقلید ، ولایت فقیه ، و خلاصه کلی اعتقادات دیگه حرف زدیم . باورم شده بود که مرد رویاهام رو پیدا کردم و کیف می‌کردم با کسی صحبت می‌کنم که به ظاهر پایه ی اعتقادیش از من قوی تره
ومدام شکرگزار خدا بودم وبرای رسیدن به این مرد رویایی کلی نذر و نیاز کردم . این وضعیت ادامه داشت و ارتباط ما روز به روز بیشتر می‌شد . شاید روزهایی می‌شد که چند بار در روز چت می‌کردیم . این وضعیت تا اواخر خرداد و اوایل تیر ادامه داشت ومن ساده همچنان غرق در افکار خام و ساده ی خودم....
چیزی که تو این مدت خیلی تکرار می‌شد خواب‌های مختلف او بود . در خواب‌هاش من رو به صورت‌های مختلف متصور می‌شد .الان که فکر میکنم می‌بینم شاید تعریف کردن اون‌ها نوعی تحریک من بوده.چه به لحاظ جسمی و چه روحی ، مشغول شدن بیش از اندازه ی فکرم و...
خب نمی خوام الان نتیجه گیری کنم. این ارتباط اینترنتی ادامه داشت تا اینکه حدود 1-2 هفته از او خبری نبود . یک شب كه وارد نت شدم دیدم از او off دارم .خیلی کوتاه . گفته بود : "دلم برات یه ذره شده....تلفن خونمون خرابه....نمی‌دونم باید چی‌کار کنم....این شماره‌ی منه . واقعاً نمی‌دونم چیکار کنم "
این حرف‌هایی بود که برای من زده بود . من شماره رو یادداشت کردم ولی جرات تلفن زدن نداشتم . با خودم میگفتم بالاخره درست میشه ومیاد دیگه . تا اینکه 2-3 شب بعد به طور ناگهانی کامپیوترم خراب شد . و هرچه دکمه‌ی start رو می‌زدم نه فن می‌چرخید و نه صفحه بالا میومد . اون موقع در بحبوحه‌ی اسباب کشی بودیم و امکان درست کردن کامپیوتر تا مدتی بعد نبود و این فاصله به 2-3 هفته انجامید . حسابی ناراحت و نا آرام بودم . تا اینکه یک روز 5شنبه که بیرون کار داشتم از تلفن عمومی چندین بار با اون شماره تماس گرفتم ولی کسی جواب نداد .
خیلی ناراحت خونه برگشتم . روز شنبه آینده دوباره وسوسه شدم که زنگ بزنم . البته من برای خودم یک خط تلفن جدا در اتاقم داشتم . بالاخره تماس گرفتم و با خوردن اولین بوق قطع کردم. یه جورایی پشیمون شده بودم . ولی چند دقیقه بعد با اون شماره با من تماس گرفته شد . من گوشی رو برداشتم و کنجکاو شنیدن صدا بودم . بعد سلامی مودبانه گفت: ببخشید منزل آقای....آقا... هستش . منم بدون اینکه به روی خودم بیارم گفتم :نه و بعد از عذرخواهی خداحافظی کرد . فقط خوشحال بودم که صداش رو شنیدم و دیگه چیزی نمی خواستم . اون روز این تماس ها ادامه داشت ولی من گوشی رو بر نمی‌داشتم . حتی تلفن رو کشیدم . ولی فایده نداشت . شاید از صبح تا بعد از ظهر بیش از 10 بار تماس گرفت . تا این‌که موقعیتی فراهم شد و من هم حسابی وسوسه شده بودم و تماس گرفتم . گفتم: ببخشین...(در ذهن خودم به شوخی این حرف‌ها رو می‌زدم) اگه یه نفر اشتباهی یه بار شماره‌ی شما رو بگیره دیگه باید آسایش و آرامشش رو از دست بده . او هم با شرمندگی گفت: خانم ببخشین من قصد مزاحمت نداشتم. صدای شما برای من آشنا بود و من قبلاً شنیده بودم برای همین زنگ می‌زدم تا مطمئن شم که شما همونی هستین که من فکر می‌کنم یا نه ؟ من پرسیدم شما چه کسی رو می‌خواین ؟ گفت : من دنبال ... خانوم هستم . شما میشناسین؟ گفتم شما فرض کنین من ... خانوم هستم با من صحبت کنین . گفت: نه اگه او نباشین که من وقتتون رو نمی‌گیرم . بالاخره از او اصرار که شما ... خانوم هستین یا نه . منم بالاخره اذیت رو کنار گذاشتم و گفتم : اگه شما ... آقا هستین.....من هم ... خانم هستم . دیگه حسابی زبونش بند اومده بود . ازش پرسیدم چطور بود که گفتین صدا آشناست؟ گفت مثل همون صدایی بود که در خواب شنیده بودم . اون روز 1 ساعتی حرف زدیم واز اون به بعد تماس‌ها از طرف اون بود . 1 تا 1:30 یا یه وقتایی تا 2 ساعت حرف میزدیم . او می‌گفت شب‌ها تلفن رو قطع کنم چون یه وقت از شوق هوس می‌کنه که نصف شب زنگ بزنه!!! ومن این اجازه رو بدم که با اینکار خودش رو آروم کنه !!!! خلاصه این حرف زدن‌ها ادامه داشت تا ما اسباب کشی کردیم . تو خونه‌ی جدید فقط یه خط تلفن داشتیم . و قرار شد که من هروقت می‌تونم زنگ بزنم و بعدش او تماس بگیره و حرف بزنیم . هفته‌های اول او خیلی زنگ می‌زد و مشتاق بود . ولی بعد از اینکه من خط موبایل گرفتم تماس‌ها از طرف من زیاد بود . گاهاً روزی شاید 30-40 بار زنگ می‌زدم ولی خبری نبود و بهانه‌ی کار و گرفتاری بود . حسابی بهش عادت کرده بودم و از نشنیدن صداش در یک روز دیوونه میشدم . معمولاً صبح‌ها تماس می‌گرفت و من رو بیدار میکرد یا من زنگ می‌زدم و صبح به خیر می‌گفتم . با حرف‌ها و تصمیماتی که او داشت کاملاً برام مسجل شده بود که ما برای هم هستیم . از خونه‌ای می‌گفت که پیش خرید کرده . از ظاهر خونه و ... حسابی کلافه بودم که چرا پا پیش نمی ذاره . آخر سر یه روز این جسارت رو به خودم دادم وبه او گفتم من خسته شدم از این قایم با شک‌ها، از این‌که هر لحظه احساس گناه می‌کنم،از این‌که بلا تکلیفم ، از این‌که حس می‌کنم بهم مشکوک شدن . او گفت:آخه من الان شرایطم جور نیست . خونه‌ام آماده نیست . نمی دونم چطوری به خانواده‌ام بگم و از این بهانه ها . قرار شد که استخاره کنه اگه خوب اومد این موضوع رو به یه طریقی با خونواده اش مطرح کنه . دو سه روز گذشت . یه شب تماس گرفت و گفت که دو بار استخاره گرفته . هر دو بار بد اومده . پس بهتره ما مدتی صحبت نکنیم تا اینکه دوباره او استخاره بگیره و به من خبر بده . هر چند اون شب که اینارو شنیدم حسابی کفری بودم ولی قبول کردم . تقریباً اوخر مردادماه بود . این وضعیت ادامه داشت تا اینکه یک شب بابام مسئله ای تازه مطرح كرد . (راستی اواسط مرداد بود که کامپیوترم درست شد . CPU و یه قطعه ی دیگش سوخته بود ) اواخر مرداد بود و ماه رجب. چند روزی به 13 رجب مونده بود . سه شنبه شب بود و فرداش قرار بود من ومامان و چند نفر از فامیل به مشهد مشرف بشیم . همون شبی که من و او برای آخرین بار حرف زدیم و قرار شد تا 1-2 هفته ی دیگه حرف نزنیم . حسابی کفری و ناراحت بودم پای کامپیوتر نشسته بودم و خودمو داشتم سرگرم میکردم که یهو بابایی اومدن . گفتن بابایی می‌خوام باهاتون صحبت کنم وقت دارین الان ؟ با اینکه حال نداشتم گفتم: بفرمایین...
بابایی گفتن اگه میشه بیاین این ور که قشنگ با هم حرف بزنیم . باز هم پذیرفتم . کامپیوتر رو خاموش کردم . مامان هم اومده بود . دلم مثل سیر و سرکه می جوشید . نکنه بویی برده باشن.
بابا شروع کردن به صحبت....

خب مثل اين‌كه خیلی طولانی شد. انشاالله بقيه داستان باشه برای قسمت بعد. راستی ، تا اين‌جا چه نظری داريد؟

دعا فراموش نشه