بنی آدم

دی ۲۴، ۱۳۸۶

انا ابن الحسن

هوالرحيم

در آن شب، بعد از آن اتمام حجت‏ها وقتى كه همه يكجا و صريحا اعلام وفادارى كردند و گفتند: ما هرگز از تو جدا نخواهيم شد، يكدفعه صحنه عوض شد.

امام عليه السلام فرمود: حالا كه اين طور است، بدانيد كه ما كشته خواهيم شد. همه گفتند: الحمد لله، خدا را شكر مى‏كنيم براى چنين توفيقى كه به ما عنايت كرد، اين براى ما مژده است، شادمانى است. طفلى در گوشه‏اى از مجلس نشسته بود كه سيزده سال بيشتر نداشت.
اين طفل پيش خودش شك كرد كه آيا اين كشته شدن شامل من هم مى‏شود يا نه؟از طرفى حضرت فرمود: تمام شما كه در اينجا هستيد، ولى ممكن است من چون كودك و نا بالغ هستم مقصود نباشم. رو كرد به ابا عبد الله و گفت: «يا عماه! » عمو جان! «و انا فى من يقتل؟ » آيا من جزء كشته شدگان فردا خواهم بود؟
نوشته‏اند ابا عبد الله در اينجا رقت كرد و به اين طفل-كه جناب قاسم بن الحسن است-جوابى نداد. از او سؤالى كرد، فرمود: پسر برادر! تو اول به سؤال من جواب بده تا بعد من به سؤال تو جواب بدهم. اول بگو: «كيف الموت عندك؟» مردن پيش تو چگونه است، چه طعم و مزه‏اى دارد؟عرض كرد: «يا عماه احلى من العسل‏» از عسل براى من شيرين‏تر است، تو اگر بگويى كه من فردا شهيد مى‏شوم، مژده‏اى به من داده‏اى. فرمود: بله فرزند برادر، «اما بعد ان تبلو ببلاء عظيم‏» ولى بعد از آنكه به درد سختى مبتلا خواهى شد، بعد از يك ابتلاى بسيار بسيار سخت. گفت: خدا را شكر، الحمد لله كه چنين حادثه‏اى رخ مى‏دهد.
حالا شما ببينيد با توجه به اين سخن ابا عبد الله، فردا چه صحنه طبيعى عجيبى به وجود مى‏آيد. بعد از شهادت جناب على اكبر، همين طفل سيزده ساله مى‏آيد خدمت ابا عبد الله در حالى كه چون اندامش كوچك است و نابالغ و بچه است، اسلحه‏اى به تنش راست نمى‏آيد. زره‏ها را براى مردان بزرگ ساخته‏اند نه براى بچه‏هاى كوچك.
كلاه خودها براى سر افراد بزرگ مناسب است نه براى سر بچه كوچك. عرض كرد: عمو جان! نوبت من است، اجازه بدهيد به ميدان بروم. (در روز عاشورا هيچ كس بدون اجازه ابا عبد الله به ميدان نمى‏رفت. هر كس وقتى مى‏آمد، اول سلامى عرض مى‏كرد: السلام عليك يا ابا عبد الله، به من اجازه بدهيد. )ابا عبد الله به اين زوديها به او اجازه نداد. او شروع كرد به گريه كردن. قاسم و عمو در آغوش هم شروع كردند به گريه كردن.
نوشته‏اند: «فجعل يقبل يديه و رجليه‏» (1) يعنى قاسم شروع كرد دستها و پاهاى ابا عبد الله را بوسيدن. آيا اين[صحنه]براى اين نبوده كه تاريخ بهتر قضاوت كند؟او اصرار مى‏كند و ابا عبد الله انكار. ابا عبد الله مى‏خواهد به قاسم اجازه بدهد و بگويد اگر مى‏خواهى بروى برو، اما با لفظ به او اجازه نداد، بلكه يكدفعه دستها را گشود و گفت: بيا فرزند برادر، مى‏خواهم با تو خداحافظى كنم. قاسم دست‏به گردن ابا عبد الله انداخت و ابا عبد الله دست‏به گردن جناب قاسم. نوشته‏اند اين عمو و برادر زاده آنقدر در اين صحنه گريه كردند-اصحاب و اهل بيت ابا عبد الله ناظر اين صحنه جانگداز بودند-كه هر دو بى حال و از يكديگر جدا شدند.
اين طفل فورا سوار بر اسب خودش شد. راوى كه در لشكر عمر سعد بود مى‏گويد: يكمرتبه ما بچه‏اى را ديديم كه سوار اسب شده و به سر خودش به جاى كلاه خود يك عمامه بسته است و به پايش هم چكمه‏اى نيست، كفش معمولى است و بند يك كفشش هم باز بود و يادم نمى‏رود كه پاى چپش بود، و تعبيرش اين است: «كانه فلقة القمر» (2) گويى اين بچه پاره‏اى از ماه بود، اينقدر زيبا بود. همان راوى مى‏گويد: قاسم كه داشت مى‏آمد، هنوز دانه‏هاى اشكش مى‏ريخت. رسم بر اين بود كه افراد خودشان را معرفى مى‏كردند كه من كى هستم. همه متحيرند كه اين بچه كيست؟ همين كه مقابل مردم ايستاد، فريادش بلند شد:
ان تنكرونى فانا ابن الحسن سبط النبى المصطفى المؤتمن
مردم! اگر مرا نمى‏شناسيد، من پسر حسن بن على بن ابيطالبم.
هذا الحسين كالاسير المرتهن بين اناس لا سقوا صوب المزن (3)
اين مردى كه اينجا مى‏بينيد و گرفتار شماست، عموى من حسين بن على بن ابيطالب است.
جناب قاسم به ميدان مى‏رود. ابا عبد الله اسب خودشان را حاضر كرده و [افسار آن را] به دست گرفته‏اند و گويى منتظر فرصتى هستند كه وظيفه خودشان را انجام بدهند. من نمى‏دانم ديگر قلب ابا عبد الله در آن وقت چه حالى داشت. منتظر است، منتظر صداى قاسم كه ناگهان فرياد«يا عماه‏» قاسم بلند شد.
راوى مى‏گويد: ما نفهميديم كه حسين با چه سرعتى سوار اسب شد و اسب را تاخت كرد. تعبير او اين است كه مانند يك باز شكارى خودش را به صحنه جنگ رساند. نوشته‏اند بعد از آنكه جناب قاسم از روى اسب به زمين افتاده بود در حدود دويست نفر دور بدن او بودند و يك نفر مى‏خواست‏سر قاسم را از بدن جدا كند ولى هنگامى كه ديدند ابا عبد الله آمد، همه فرار كردند و همان كسى كه به قصد قتل قاسم آمده بود، زير دست و پاى اسبان پايمال شد. از بس كه ترسيدند، رفيق خودشان را زير سم اسبهاى خودشان پايمال كردند. جمعيت زياد، اسبها حركت كرده‏اند، چشم چشم را نمى‏بيند. به قول فردوسى:
ز سم ستوران در آن پهن دشت، زمين شد شش و آسمان گشت هشت
هيچ كس نمى‏داند كه قضيه از چه قرار است. «و انجلت الغبرة‏» (4) همينكه غبارها نشست، حسين را ديدند كه سر قاسم را به دامن گرفته است. (من اين را فراموش نمى‏كنم، خدا رحمت كند مرحوم اشراقى واعظ معروف قم را، گفت: يك بار من در حضور مرحوم آيت الله حائرى اين روضه را-كه متن تاريخ است، عين مقتل است و يك كلمه كم و زياد در آن نيست-خواندم. به قدرى مرحوم حاج شيخ گريه كرد كه بى تاب شد.
بعد به من گفت: فلانى! خواهش مى‏كنم بعد از اين در هر مجلسى كه من هستم اين قسمت را نخوان كه من تاب شنيدنش را ندارم). در حالى كه جناب قاسم آخرين لحظاتش را طى مى‏كند و از شدت درد پاهايش را به زمين مى‏كوبد (و الغلام يفحص برجليه) (5) شنيدند كه ابا عبد الله چنين مى‏گويد: «يعز و الله على عمك ان تدعوه فلا ينفعك صوته‏» (6) پسر برادرم! چقدر بر من ناگوار است كه تو فرياد كنى يا عماه، ولى عموى تو نتواند به تو پاسخ درستى بدهد، چقدر بر من ناگوار است كه به بالين تو برسم اما نتوانم كارى براى تو انجام بدهم.
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم و صلى الله على محمد و آله الطاهرين.

پی‌نوشت‌ها:

1) اين عبارت در مقاتل به اين صورت است:«فلم يزل الغلام يقبل يديه و رجليه حتى اذن له‏»(بحار الانوار،ج 45/ص 34).
2) مناقب ابن شهر آشوب،ج 4/ص‏106.
3) بحار الانوار ج 45/ص 34.
4) همان،ص 35.
5 و 6) مقتل الحسين مقرم،ص 332.

شهيد مطهرى، مجموعه آثار ج 17 ص 375


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


بس که میدان رفتن تو، بر عمویت مشکل است
دست‌یابی تو، بر این آرزویت مشکل است

دیگر از هجران مگو، ای یادگار مجتبی
بر مشام جان، فراق عطر و بویت مشکل است

بر دلم آتش مزن، ای میوه قلب حسن
چون مرا بشنیدن این گفتگویت مشکل است

سن تو جانا مناسب با چنین پیکار نیست
جنگ تو، با لشکری در روبرویت مشکل است

سخت باشد، ناسزا بشنیدن از هر ناکسی
گفتگو با دشمن بی آبرویت مشکل است

ای که واجب نیست، در این سن تو ، صوم و صلات
تشنه لب در کربلا، با خون وضویت مشکل است

بهر میدان رفتن خود، اشک بر دامن مریز
نور چشمم، جنگ کردن، با عدویت مشکل است

ای که از داغ حسن، گرد یتیمی بر سرت
دیدن اندر خاک و خون، رخسار و مویت مشکل است

چون به جان مجتبی، دادی قسم، اینک برو
گرچه دل برکندن از روی نکویت مشکل است

می‌روی و می‌کنم سوی تو با حسرت نگاه
گر چه در هجران، نظر کردن به سویت مشکل است

بس که صحرا، پر خروش از لشگر باطل بوَد
حق شنیدن از لب تکبیر گویت مشکل است

تا سلامت بینمت، کردم شتاب از خمیه گاه
لیک، با انبوه دشمن، جستجویت مشکل است

بس که ابر خاک و خون، بگرفته روی ماه تو
از پس این پرده‌ها، دیدار رویت مشکل است

در دم جان دادنت، گفتی: عمو جانم بیا
غرفه در خون، دیدن تو، بر عمویت مشکل است

گر نباشد چشمه‌ی چشمان گریانت «حسان»
زین همه آلودگی‌ها، شست و شویت مشکل است

شاعر:حبیب چایچیان