بنی آدم

بهمن ۱۲، ۱۳۸۵

همراه با كاروان اسيران


هوالباقی

همراه با كاروان اسرا، از كوفه تا شام

پس از قضایاى دلخراش كربلا، بنى اُمیه جنایتكار اُسراى اهل بیت را به عجلة تمام به طرف كوفه حركت دادند. پس از توقّف اسرا در كوفه و گزارش ابن زیاد به یزید و صدور فرمان وى مبنى بر حركت دادن اسرا به سوى شام ، اسباب سفر شام را تهیه دیدند و اهل بیت سیدالشهدا علیه السلام از راه موصل به طرف شام حركت دادند. ابن زیاد زجر بن قیس ، محض بن ابى ثعلبه و شمربن ذى الجوشن را مامور نمود كه همراه پنج هزار سوار، اسرا و سرها را به شام برند. روز اول ماه صفر بود كه اسرا به شام وارد شدند. اینك حوادث شگفتى كه در طول راه رخ داد:

1.كنار شط فرات :

شمر رئیس قافله بود. امام سجّاد علیه السلام را با غل و زنجیر به شتر بستند و كودكان را با خفّت و خوارى روى كجاوه هاى بى روپوش زنان نشانده و سرهاى بریده را بر نیزه ها كرده حركت نمودند. چون مقدارى راه رفتند كنار شط فرات منزل كردند و سرها را پاى دیوار خرابه اى گذاشتند و به قمار و لهو و لعب و شرب خمر نشستند. در این بین دیدند دستى از بالاى سر مبارك سیدالشهدا علیه السلام ظاهر شد و با قلم خونین بر دیوار نوشت :
اترجوا اُمّة قتلت حسینا
شفاعة جدّه یوم الحساب ؟!
آیا مردمى كه دست به خون حسین آلوده اند، توقّع دارند جدّ وى در روز قیامت از آنان شفاعت كند؟!
آنها برخاستند كه آن دست را بگیرند كسى را نیافتند. باز نشستند و مشغول قمار شدند. دیگر باره آن دست ظاهر شد و این شعر را به رنگ خون نوشت :
فلا والله لیس لهم شفیع
و هم یوم القیامة فى العذاب
نه به خدا قسم ، آنان شفیعى در درگاه الهى نداشته و در روز قیامت گرفتار عذاب خواهند شد.
دویدند دست را بگیرندكه ناپدید شد. باز به عیش خود مشغول شدند كه باز این ابیات را از هاتفى شنیدند:
ماذا تقولون إ ذ قال النبىّ لكم
ماذا فعلتم و اءنتم آخر الا مم
بعترتى و باءهلى عند مفتقدى
منهم اُسارى و منهم ضرجوا بدمى
چه خواهید گفت زمانى كه پیامبر از شما بپرسد كه از آخرین امّتها، این چه كارى بود كه پس از رحلت من با اهل بیتم انجام دادید، برخى را اسیر كردید و برخى را به شهادت رساندید؟

2.تكریت :

منزل دوم تكریت بود. در نزدیكى این منزل چندنفر را به شهر فرستادندتا به مردم خبر دهند كه از آنها استقبال كنند. اهل شهر تكریت به استقبال اسراى كربلا آمدند. جمعى از نصارى در آن شهر بودند، گفتند چه خبر است و اینها چه كسانى هستند؟ گفتند سر حسین را با اسرا مى آورند. پرسیدند كدام حسین ؟ گفتند پسر فاطمه ، دخترزاده پیغمبر آخر الزمان . نصارى گفتند اف بر شما مردم باد كه پسر پیغمبر را كشتید! و سپس به كنایس خود برگشتند و ناقوس زدند و به گریه پرداختند و عرض كردند ما از این عمل بیزاریم ، و آنها را سرزنش كردند.

3.وادى نخله :

از تكریت كوچ كرده به وادى نخله رسیدند. در آنجا صداى ضجّه و نوحه بسیارى را شنیدند كه اصحابش را نمى دیدند

4.مرشاد:

از وادى نخله به مرشاد رسیدند. زنان و مردان آن شهر به استقبال آمدند و با دیدن قافلة اسیران صداى ضجّه و نالة آنها بلند شد و بیم آن رفت كه بر قاتلان سیدالشهدا حمله كنند.

5.حران :

قافله اسرا به نزدیكى حران رسید. در بالاى بلندى منزل یك یهودى به نام یحیى خزائى قرار داشت . وى به استقبال ایشان آمد. و به تماشاى سرها پرداخت كه چشمش به سر مبارك سیدالشهدا افتاد. دید لبهاى مباركش ‍ مى جنبد. پیش رفته گوش فرا داد، این كلام را شنید: (وَ سَیعْلَمُ الَّذینَ ظَلَموُا اءَی مُنْقَلَبٍ ینْقَلِبوُنَ)(173)
یحیى از مشاهده این حال به شگفتى فرو رفته پرسید این سر از آن كیست ؟ گفتند سر حسین بن على است . پرسید مادرش كیست ؟ گفتند فاطمه دختر رسول خدا. یهودى گفت اگر دین او بر حق نبود این كرامت از او ظاهر نمى شد. یحیى اسلام آورد و عمّامه دق مصرى كه در سر داشت از سر خود برداشت و آن را قطعه قطعه كرد و به خواتین حرم محترم داد و جامه خزى كه پوشیده بود به خدمت امام زین العابدین فرستاد، همراه هزار درهم كه صرف ما یحتاج نمایند.
كسانى كه موكّل بر سرها بودند بر او بانگ زدند كه مغضوبین خلیفه را اعانت و حمایت مى كنى ؟! دور شو و گرنه تو را خواهیم كشت ! یحیى با شمشیر از خود دفاع كرد. جنگ درگرفت و پنج تن از آنها را كشت و كشته شد. مقبره یحیى در دروازة حران به مقبره یحیى شهید معروف بوده ، و محل استجابت دعاست .

6.نصیبین :

چون قافله به نصیبین رسید، شمر یك نفر را فرستاد تا بگوید امیر شهر را خبر كنند و شهر را زینت كرده مهیاى پذیرایى اسراى آل عصمت نمایند. امیر شهر، منصور بن الیاس بود. زمانى كه به استقبال قافله رفتند و لشكر كوفه و شام وارد شهر شدند، ناگهان برقى بجست و نیمى از شهر را سوزاند و كلیه مردمى كه در آن قسمت برق زده بودند سوختند. امیر قافله شرمگین و بیمناك از غضب خدا شد و قافله داران بیدرنگ حركت كردند.

7. حوزه فرماندارى سلیمان یا موصل:

قافله اسرا را به شهر دیگرى كه نامش بر ما معلوم نیست بردند. رئیس این شهر سلیمان بن یوسف بود كه دو برادر داشت : یكى در جنگ صفّین به دست امیرالمؤ منین كشته شده بود و دیگرى شریك حكومت این شهر بود. یك دروازة شهر متعلّق به سلیمان و دروازه دیگر متعلّق به برادرش بود. سلیمان دستور داد سرهاى بریده را از دروازه فرمانفرمایى او وارد كنند. همین امر سبب نزاع دو برادر شده جنگ درگرفت وسلیمان در آن جنگ كشته شد. در نتیجه فتنه و غوغاى عجیبى رخ داد كه موجب توحّش شمر و رفقایش گردید و در اینجا نیز شتابان از شهر بیرون رفتند.

8. حلب :

در نزدیكى حلب كوهى است كه در دامنة آن قریه اى بود كه ساكنان آن یهودى بودند و در قلعه و حصارى محكم زندگى مى كردند. شغل آنها حریربافى بود و مصنوع آنها و لباس آنها در حجاز و عراق و شام به لطافت شهرت داشت . در دامن كوه كوتوالى بود كه عزیزبن هارون نام داشت و رئیس یهود بود. قافله را در دامن كوه كه آب و علف فراوان داشت فرود آوردند.

شیرین ، آزادكرده امام حسین علیه السلام

چون شب درآمد، كنیزكى كه نامش شیرین بود نزدیك اسرا آمد ویكى از خانمهاى اسیر را كه در سابق خدمتگزار او بود شناخت . برخى نوشته اند وى شهربانو بود ولى ظاهرا اشتباه است و شاید رباب بوده باشد.
كنیز كه چشمش بر خانم افتاد و لباسهاى مندرس و كهنه او را دید شروع به گریستن كرد. سبب گریه او را كه پرسیدند گفت : فراموش نمى كنم كه روزى حضرت امام حسین علیه السلام در صورت شیرین نگریست و به طور مطایبه به شهربانو فرمود: شیرین عجب روى افروخته اى دارد. شهربانو به گمان آن كه امام در شیرین میلى كرده عرض كرد: یابن رسول الله صلى الله علیه و آله من او را به تو بخشیدم .
امام فرمود: من او را در راه خدا آزاد كردم . شهر بانو خلعت بسیار نفیسى به كنیزك پوشانید و او را مرخّص كرد. امام حسین فرمودند: تو كنیزان بسیار آزاد كرده اى و هیچیك را خلعت نداده اى . عرض كرد آنها آزادكرده من بودند و این آزاد كرده شماست ، باید فرقى بین آزاد كرده من و آزاد كرده شما باشد. امام شهربانو را دعا فرمود و شیرین هم در خدمت شهربانو بود تا هنگام رحلت . آن شب كه وى لباسهاى كهنه خانمهاى اسیر را دید، پریشان خاطرشد، اجازه گرفته داخل ده شد تا از آنچه اندوخته بود لباس خوب تهیه كرده و براى خانمها بیاورد. چون به حصار رسید در بسته بود. دق الباب كرد. عزیز، رئیس قبیله ، پرسید آیا شیرین هستى ؟ گفت : آرى . پرسید نام مرا از كجا دانستى ؟
عزیز گفت : من در خواب موسى و هارون را دیدم كه سر و پاى برهنه با دیده هاى گریان مصیبت زده بودند. سلام كردم و پرسیدم شما را چه شده كه چنین پریشان هستید؟ ! گفتند امام حسین علیه السلام پسر دختر پیغمبر را كشته اند و سر او را با اهل بیتش به شام مى برند و امشب در دامن كوه منزل كرده اند.
عزیز گفت : از موسى پرسیدم مگر شما به حضرت محمّد صلى الله علیه و آله و پیغمبریش عقیده دارید؟ گفت : آرى او پیغمبر بحق است و خداوند از همة ما درباره او میثاق گرفته و ما همه به او ایمان داریم و هركس از او اعراض كند ما از او بیزاریم . من گفتم نشانى به من بنما كه یقین كنم . فرمود اكنون برو پشت در قلعه ، كنیزكى به نام شیرین وارد مى شود، او آزاد كرده حسین علیه السلام است ، از او پذیرایى كن و به اتّفاق او نزد سر مقدّس ‍ حسین علیه السلام برو و سلام ما را به او برسان و اسلام اختیار كن . این بگفت و از نظر ما غایب شد. آمدم پشت در، كه تو در زدى !
شیرین لباس و خوراك و عطریات برداشت و عزیز هم هزار درهم به موكّلان اسرا داد كه مانع پذیرایى شیرین نشوند تا خدمتى به اهل بیت نمایند. عزیز خود نیز دو هزار دینار خدمت سیدالساجدین برد و به دست آن حضرت به شرف اسلام مشرّف گردید و از آنجا به نزد سر مقدّس حضرت سیدالشهدا علیه السلام آمد و گفت : السلام علیك یابن رسول الله ، گواهى مى دهم كه جد تو رسول خدا و خاتم پیغمبران بود و حضرت موسى به شما سلام رسانیده اند.
سر مقدّس حضرت حسین علیه السلام با كمال صراحت لهجه آواز داد كه سلام خدا بر ایشان باد! عزیز عرض كرد: اى آقاى بزرگ شهید، مى خواهم مرا شفاعت كنى و نزد جدّت رسول خدا صلى الله علیه و آله از من راضى باشى . پاسخ شنید: كه چون مسلمان شدى خدا و رسول از تو خشنود شدند و چون در حق اهل بیت من نیكى كردى جدّ و پدرم و مادرم از تو راضى گردیدند و چون سلام آن دو پیغمبر را به ما رسانیدى من نیز از تو خوشنود شدم . آن گاه حضرت سیدالساجدین عقد شیرین را به عزیز بست و تمام اهل قلعه مسلمان شدند.

ادامه دارد




ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نواها :
نوای دل
سوز دل

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سلام بر همه دوستان و عزیزان. خیلی جالبه. از یك هفته قبل از محرم همه جا مشكی میشه و دسته‌جات و حسینیه‌ها و تكایا و خونه‌ها و .... شروع به عزاداری می‌كنن تا ظهر عاشورا. بعد به یك‌باره تو اوج مصیبت‌های كربلا و بازماندگان اباعبدالله (ع) همه جا ساكت می‌شه و كار و زندگی به روال عادی برمی‌گرده. انگار كه هیچ خبری نبوده و نیست. واقعا این شام غریبان چه اسم بامسما و جالبیه. وقتی غروب روز عاشورا می‌رسه این غربت رو با تموم وجودم احساس می‌كنم. غربت كاروان كربلا. غربت یاران و همراهان حسین (ع) . غربت خاندان حسین (ع).تا جایی كه می‌دونم اصل مشكلات و مصیبت‌ها از روز هفتم محرم شروع میشه و در روز عاشورا به اوج می‌رسه و تازه از عصر عاشورا است كه غربت ، بی‌حرمتی‌ها ، مظلومیت‌ها ، و .... قافله كربلا رو فرا می‌گیره و اثرات این مصیبت عظیم تا روزها بر قافله حسین (ع) مستولی میشه. واقعا برام جای سواله كه چرا این خاندان توی عزاداری‌ها هم مظلوم و غريبند؟

باز هم مثل هميشه التماس دعا

پی‌نوشت‌ها:
ــــــــــــــــــ
173-سوره شعرا، آيه 227


نظرات رسيده: 10

  • بهمن ۱۲, ۱۳۸۵ ۳:۲۰ قبل‌ازظهر

    نظر Anonymous ناشناس :

    سلام به رسم ادب خدمت حاج مهدی
    حالتون خوبه؟
    خیلی زیبا بود
    این روزا
    اين روزها حال وهوای دل
    اگر بارانی نباشد
    يقين بدان که جنس دل از سنگ است
    و به سعادتش اميدی نيست.
    اگرچه سنگ هم در اندوهش خون گريست.
    گوش کن.
    صدای پای کاروان رو به خاموشی است.
    تنها صدای نجواهای کودکانه ای
    به گوش می رسد
    که پدر را از عمق جان می خواند والتماسش می کند
    قدری بيشتر بماند.
    اين بار قلم در دستانم می لرزيد.
    چرا که
    داشت نجواهای کودکانه اش را رقم می زد:
    آهسته تر پدر آهسته تر...
    مرا از دعای خيرتان فراموش نکن

    یا رقیه بنت الهدی


    یا حسین

     
  • بهمن ۱۲, ۱۳۸۵ ۶:۰۳ بعدازظهر

    نظر Anonymous ناشناس :

    جهان را صاحبي باشد خدا نام ....

    و بار ديگر اين وعده الهي مكرر شد كه حسين « عليه السٌلام »



    حقيقتي ماندني است و باطل سرابي فناپذير .



    حضور خميني کبير «ره» در مدرسه رفاه



    يادآور ميثاق جاودانه انقلاب اسلامي



    با فرزندان ايران زمين است به پاس اين عهد هميشگي



    و به ياد احياگر حماسه ، حسين « عليه السٌلام » گردهم مي آييم .



    جاي خوشبختي است براي ما که ميزبان قدمهاي سبزتان باشيم.

    ***********
    بنياد فرهنگي رفاه و شهرداري منطقه 12

    زمان : 15 لغايت 24 بهمن ــــ از ساعت 15 الي 18:30

    مکان : بهارستان ، خيابان مردم ، کوچه ندايي پور ، درب جنوبي دبستان رفاه .

     
  • بهمن ۱۲, ۱۳۸۵ ۹:۰۴ بعدازظهر

    نظر Blogger **maryam :

    تا وقتی که این مظلومیت هست وضع ما همینه که هست.اگر قدر میشناختیم که حال و روزمون این نبود.بود؟کفران نعمت بود که الان وضعمون اینه.با اجازتون فکرم اینه که یه قسمتی از نوشتتونو بنویسم تو وبلاگم.اگه عکس مناسب پیدا کنم

     
  • بهمن ۱۲, ۱۳۸۵ ۱۰:۱۵ بعدازظهر

    نظر Anonymous ناشناس :

    سلام.ببخشید دیر کردم.تسلیت میگم ایم سوگواری ابا عبد الله الحسین رو به شما و خانواده ی محترمتون.من دیگه نمی خوام تو کلبه ی کوچیکم چیزی بنویسم.همه ی وقتمو می گیره و آخرشم همه ی درد و دلامو نمی تونم بنویسم.ولی سر میزنم.شایدم هر چند وقت یه بار بنویسم.وقتی که دلم خیلی گرفت.دلم خیلی براتون تنگ شده بود برا نوشته های مفید و خوبتون.برا بچه های پرشین بلاگ.خلاصه ما رو هم دعا کنین.یادتون نره ها.موفق باشید و شاد.

     
  • بهمن ۱۲, ۱۳۸۵ ۱۰:۳۴ بعدازظهر

    نظر Anonymous ناشناس :

    مگه میشه اقا مهدی؟
    هنوزم همه جا عزاداره.من میدونم.حتما هست.همه روز و همه جا

     
  • بهمن ۱۲, ۱۳۸۵ ۱۰:۵۵ بعدازظهر

    نظر Anonymous ناشناس :

    یه نگاه به وبلاگم میندازین؟
    http://sanaabiy.blogspot.com/2007/02/blog-post.html#links
    این عکس مربوط به سواحل جنوبی استرالیاست.اگر شنیده باشین ویکتوریا/
    port campbell
    یه جای دیدنی داره که دوازده صخره بزرگ در سواحلش دیده میشه ولی چون خیلی وسیعه یه جا همش دیده نمیشه. مثلا حدود هفتاشو ممکنه دیده بشه.ولی کلا پر طرفداره.طبیعت همه جا قشنگه.خوشحال میشم ببینید

     
  • بهمن ۱۲, ۱۳۸۵ ۱۰:۵۷ بعدازظهر

    نظر Anonymous ناشناس :

    اقا مهدی عکسو خودم گرفتما

     
  • بهمن ۱۴, ۱۳۸۵ ۴:۴۲ بعدازظهر

    نظر Anonymous ناشناس :

    سلام آقا مهدی بزرگوار
    امیدوارم شما و خانواده ی محترمتون خوب باشید...
    دیشب یاد حرفهایی افتادم که بهم گفته بودین...در مورد والدین و اینا...کاش بودین دیشب و باز هم میدیدم همون حرفها رو می زنید یا نه! البته سعی کردم اون خاطره یادم بیاد و درست رفتار کنم!
    سقوط دردناکه...مخصوصاً اگه کسی شوق پرواز تو سرش باشه
    التماس دعا

     
  • بهمن ۲۱, ۱۳۸۵ ۱۲:۴۶ قبل‌ازظهر

    نظر Anonymous ناشناس :

    سلام . مشمول توجهات خاصه حضرت وليعصر باشيد ...
    .
    .
    ...اما زهير مردي كه خيلي دير به اين خيمه گاه متصل شد چقدر عاشق جمال يار شد كه در كلامي قابل تامل خطاب به امام فرمودند :دوست دارم هزار بار كشته شوم و دوباره زنده شوم ...
    .
    .
    .
    دولت عاشقي به روز شد
    .
    .
    .
    منتظر قدومتان ....

     
  • دی ۱۱, ۱۳۸۸ ۴:۴۹ قبل‌ازظهر

    نظر Anonymous ناشناس :

    Ganz richtig! Die Idee ausgezeichnet, ist mit Ihnen einverstanden. viagra rezeptfrei viagra online [url=http//t7-isis.org]viagra rezeptfrei holland[/url]

     

نظر شما چيه؟

بازگشت به صفحه اصلی