رابطه در دنیای مجازی - 2
هوالمحبوب
سلام
خجسته ميلاد پيامبر اكرم رسول گرامی اسلام و همچنين بنيانگذار مكتب تشيع بر شما و عموم شيعيان مبارك باد

خب بريم به سراغ ادامه داستان قسمت قبلی
بابایی گفتن : " اگه میشه بیاین این ور که قشنگ با هم حرف بزنیم ". باز هم پذیرفتم . کامپیوتر رو خاموش کردم . مامان هم اومده بود . دلم مثل سیر و سرکه می جوشید . نکنه بویی برده باشن.
بابا شروع کردن به صحبت....
"مدتی که احساس میکنم خیلی عوض شدی. همش تو فکری. مثل سابق نیستی.همش یا تو اتاقتی یا انگار تو یك دنیای دیگه.دیگه اون دختر كوچولوی سابق من نیستی. احساس میکنم حس جدیدی در شما به وجود اومده. کسی وارد زندگی شما شده که بهش علاقهمند شدی؟ ". حسابی دیگه شوکه شده بودم.این حرفها چی بود که بابایی میگفتن؟!
گفتم: چی شده که این حس بهتون دست داده؟
بابایی گفتن: "احساس میکنم یه وقتایی یواشکی با تلفن حرف میزنی.یا هر وقت من میام تو اتاقت اون چیزایی که رو کامپیوتره عوض میکنی" و خلاصه تکرار حرفهای بالا.
با خودم گفتم:دیگه صد در صد فهمیدن. پس جایی برای کتمان نداره.
یهویی و بیهیچ مقدمهای گفتم:آره.
قیافهی مامان و بابایی از این رو به اون رو شد. مامان منو با بهت نگاه میکرد. یهو شروع کرد به داد زدن. ولی بابا ساکت بود. منم بی اختیار گریه میکردم. بابایی،مامان رو آروم کردن. گفتن: "بذار ببینیم چی شده.تا دیر نشده کمکش کنیم." رو به من کردن و گفتن:بابایی بگو. ما میخوایم کمکت کنیم." (لازمه اینجا بگم که بابایی من همیشه خیلی صبور هستن.واین یکی از خصوصیاتیه که همه می دونن.ولی تعصب خاصی رو من ومامانم دارن) . من فکر میکردم که با گفتن این حرفها مستحق هر گونه فحش و ناسزا و حتی کتک هستم. ولی در تمام مدتی که حرف میزدم.بدون اینکه حتی خم به ابروی بابایی بیاد به حرفهام گوش میداد.
در عوض مامان حسابی کفری بود.گریه می کرد. یا وسط حرفهام دعوام میکرد.ولی باز هم بابایی آرومش می کرد. مامان میگفتن: "من مثل چشمام به تو اعتماد داشتم.کامپیوتر خریدم(کامپیوترم هدیهی مامان هست) که بچم با علم روز دنیا آشنا بشه.حالا شد آتیش تو زندگیمون.دخترم بشینه با یه مرد غریبه چت کنه، عاشقش بشه. نمیدونم چرا تا حالا این دستگاه آتیش نگرفته." و مدام این جمله تکرار میشد که: " من به تو اعتماد داشتم.من میگفتم چشمام خطا میکنه ولی دخترم هرگز." بابایی میگفتن:"چرا فعل گذشته بکار میبری.ما هنوزم به عزیزمون اعتماد داریم. اشتباهی پیش اومده که باید کمک کنیم حل شه." مامان دیگه طاقت شنیدن نداشتن و از اتاق رفتن بیرون. من موندمو و بابایی. خلاصه همهی ماجرا رو از اول تا آخر گفتم. وقتی حرفهام تموم شد. بابایی دستهام رو گرفت تو دستش. تا اومدن حرف بزنن. زدن زیر گریه. دلم هوری ریخت پایین. من تا حالا گریهی بابایی رو ندیده بودم (از مامان شنیده بودم مردها خیلی غرور دارن. وقتی که گریه میکنن یعنی خیلی بهشون فشار اومده) . بهم گفتن: "ببین بابایی تو ناموس منی. همهی زندگی و همه چیز منی. من نمیخوام یه آدم نامرد که از راه رسیده همهی زندگیم رو از من بگیره. برادرت که الان نیست. همهی دلخوشی من در حال حاضر تو و مامانت هستین. برادرت هم که مشغول درس و زندگیه و از ما دوره. اون هم زندگی منه ولی اون الان مستقله و من کمتر تو زندگیش هستم. تو الان تمام فکر و ذهن من هستی. تو دخترمی. نمیخوام کسی بهت آسیب برسونه. و... ازت میخوام فراموشش کنی همین جا همه چیزو قطع کن. اصلاً فراموش کن. بذار همه چی تموم شه" . حرفهای بابایی رو قبول داشتم ولی خب اون موقع انقدر مست بودم که هیچی حالیم نبود.فکر میکردم مگه میشه این مرد رویایی رو فراموش کرد. به بابایی گفتم برین تحقیق کنین اگه خلاف این چیزایی که من گفتم شنیدین من دیگه حرف ندارم. وبابایی هم پذیرفتن. اون شب با تمام سنگینیش گذشت. فردا صبح مامان از خواب بلند نمی شد. یه نیم نگاهی میکرد و محلم نمیذاشت. داشتم دیوونه میشدم.اصلاً نمیخواست بیاد مشهد.
انقدر رفتم و اومدم تا قفل سکوت بین ما شکسته شد. کلی گریه کردیم و حرف زدیم.بالاخره راضی شد که بریم. ما رفتیم و برگشتیم. روزها میگذشت و از او خبری نبود. من بیچاره هم به امید 1-2 هفته دیگه. اما خبری نبود. تو اون روزا همدم من شده بود دفترچهای كه باهاش حرف میزدم و درد دل میکردم.قربون صدقش میرفتم و دلتنگیهامو میگفتم. دیگه شده بود اوایل مهر. یه روز که برای کاری بیرون رفته بودم دیگه زدم به سیم آخر.از تلفن عمومی بهش زنگ زدم. صداش رو که شنیدم لال شده بودم. سلام کردم. گفتم منو میشناسین؟ که خب شناخت. گفتم:کاری نداشتم. فقط میخواستم بدونم مرام و معرفت شما همین قدره؟! که دیگران رو سر کار میذارین؟! حسابی تعجب کرده بود. گفت: "مگه چی شده؟!.گفتم:هنوز 1-2 هفته نشده؟!. گفت:یعنی چی؟!.گفتم: مگه قرار نبود شما بعد این مدت با من تماس بگیری و نتیجه رو بگی؟!. گفت: ما همچین قراری نداشتیم. قرار شد که من کارام رو بکنم تا زمانی که وضعم روبه راه بشه. من فکر میکردم تو هم داری مثل من کارات رو میکنی. (تمام مدتی که حرف میزدم بغض داشتم و صدام می لرزید) حسابی عصبی بودم و گفتم: آره حق با شماست. من اشتباه کردم. اصلآً کل چند ماه زندگیم اشتباه بوده. و خداحافظی کردم اومدم خونه. وقتی خونه رسیدم زار زار گریه میکردم. تا اینکه صدای موبایلم منو از حال خودم بیرون آورد.شمارهی اون بود. چند بار زنگ زد و من قطع میکردم تا بالاخره برداشتم. اول شروع کرد به احوالپرسی ومنم خیلی سرد جواب دادم. پرسید چی شده که من اینجوری حرف زدم و ابراز ناراحتی کرد که قصد ناراحتی منو نداشته و از این حرفها . خلاصه با تمام حرفهای به ظاهر قشنگش خامم کرد. واینکه گفت: من با خونوادم راجع به تو حرف زدم ولی اونا هنوز چیزی نگفتن. منم گفتم:من هم به خانوادم گفتم. گفت:خب چی جواب دادن؟ گفتم:مخالفن.
گفت: تو باید باهاشون حرف بزنی و راضیشون کنی. منم گفتم: اصلاً. تو هنوز خودت نمیدونی چیکار میکنی. من چی بگم. قرار شد که بازم من صبر کنم. به خیال خودم با شنیدن حرفهاش و صداش آروم شده بودم. 2-3 روزی گذشت و باز بابایی اومد برای صحبت. گفتن: "چند روزیه که خیلی سرحالی. نکنه باز خبری شده و به ما نگفتی." وبازهم من گفتم. و باز هم اونا شکستن. (خدایا منو ببخش). باورشون شد که من هنوز بیخیال نشدم. به روزهای ماه مبارک رمضان رسیدیم . کارم شده بود SMS بازی با او. چون نمیخواستم دیگه کسی بو ببره. هیچی حالیم نبود. البته باز هم از چشم مامان و بابا پنهون نموند. تا اینکه به شبهای قدر رسیدیم. حسابی خسته و کلافه بودم. همینطور با حرفهای قشنگ و وعدههای جذابش فریب میخوردم. از خدا عاجزانه خواستم کمکم کنه. احساس گناه عذابم میداد. به خدا گفتم: نمی گم این حتماً مرد زندگیم بشه. ولی اگه صلاحمه، اگه ما قسمت هم هستیم ما رو به هم برسون. اگه نه. دستش رو برام رو کن. این روزها و شبهای عزیز گذشت. وبابایی که بوهایی برده بودن منو به ولله ، بالله و تالله قسم داد که دیگه با او حرفی نزنم. ومن هم دیگه پذیرفتم. و از اون به بعد دیگه نه تماسی داشتم. نه SMS . ولی او چرا.
مدام SMS میزد. تماس میگرفت.و حتی 2-3 بار off زد. مدتی گذشت و مثل اینکه خدا جواب دل خستهام رو داد. 2-3 روز بعد از ماه مبارک بابایی اومدن كه با هم حرف بزنیم.البته با مامان. بابایی گفتن: " از همون روزی که فهمیدم دوباره با او حرف زدی دست به کار شدم.
از طریق 2 تا از اقوام و دوستان شروع به تحقیق کردن.البته اونها کسانی بودن که به تمام جاها نفوذ داشتن و به راحتی تمام زندگی او رو برای ما در آوردن. و تمام این 1ماه بابایی مشغول تحقیق بودن. (من که چه فکری راجع به بابایی میکردم ، اینجا بود كه شناختمش)
راجع به خانواده و شغل و تحصیلات خودش راست گفته بود ولی راجع به محل سربازی دروغ محض. چون هیچ نام و نشونی و حتی اسم مشابهی از او در اون پایگاه ذکر نشده بود. سال آخر دانشگاه به خاطر رابطهای که با دختری داشته میخواستن از دانشگاه اخراجش کنن که همزمان با فارغ التحصیلی میشه. اون دختر همچنان دچار مشکله و خیلی آروم و بی سر و صدا میره و میاد. و خلاصه خیلی چیزهای دیگه که با شنیدنش مخم صوت کشید. دیگه واقعاً باورم شد که فریب بزرگی خوردم. ولی بابایی و مامان همچنان پر قدرت و با صبر حمایتم میکردن. وقتی که دیگه این حرفها رو شنیدم به پیشنهاد بابایی یه SMS زدم که از این به بعد هیچ گونه تماسی با من نداشته باشه واگه واقعاً کاری داره با شمارهی بابایی تماس بگیره. و از اون به بعد دیگه هیچ خبری از او نیست. به لطف خدا.
و در آخر:
درسته که 9 ماه از زندگیم به پای آدمی رفت که هیچ ارزشی نداشت ولی فایدههای غیر قابل انکاری داشت:
1- شناخت شخصیت پنهانی از باباییم. با تعصب خاصی که ایشون دارن فکر میکردم از همه چیز محروم باشم و کاملاً به من بیاعتماد بشه. ولی عکس این قضیه اتفاق افتاد. بابایی بیش از همیشه به من محبت میکنن. بیش از همیشه آزادی عمل دارم. و بیش از همیشه مورد اعتمادشون هستم. و بیش از همیشه دوستشون دارم.
2- با کاری که کردم مامان رو حسابی شکستم. ولی او هم برام کم نذاشت.گرچه خیلی برام گریه کردن. نذر و نیاز. ولی باز هم مثل قبل منو امین و مونس خودشون میدونن واز هیچی برام کم نمیذارن. مامانی گلم عاشقتم..
3-دیگه با هر حرفی خام نشم. به هرکسی به راحتی اعتماد نکنم.وبدونم که تنها رفیقهای زندگیم، مامان و بابایی گلم هستن. و هیچ کس به اندازهی اونا نمیتونه دوستم داشته باشه و برام دلسوزی کنه.
4- آخرین و مهمتر از همه اینکه:
خدا همیشه با منه. هیچ وقت تنهام نذاشته و این منم که گاهی از او دور میشم و فراموشش می کنم. شاید تا لب پرتگاه هم رفتم ولی به لطف او به سلامت بر گشتم. خدای خوب و مهربونی که خیلی بزرگه و دو تا نعمت بزرگ بهم داده که حالا بیش از همیشه قدرشون رو می دونم.
والسلام..."
يك خواهش دارم و اون اينكه دوستان تو نظراتشون دقت بيشتری داشته باشند. كسی كه اين داستان برايش اتفاق افتاده آدمی نبوده كه كمبود محبت داشته و يا به دنبال اينطور مسائل باشد. به اعتقاد من خيلی از افرادی كه فكر میكنند به راحتی میتوانند از پس اين مشكل بر بيايند در عمل گرفتار شده و خدا میداند چه سرنوشتی در انتظارشون خواهد بود. میدونيد نوشتن همين جملات و بازگو كردن آن توسط كسی كه در اين بازی ضربه سنگينی خورده چقدر درد آوره؟ فكر میكنيد اون پسر هم الان همين حال اين دختر رو داره ؟ میدونيد چقدر انسان بايد از خودگذشته باشه تا اين مطلب رو برای ديگران بازگو كنه به اين خاطر كه خدای نكرده اين تجربه تلخ رو تكرار نكنند؟
انسان جايزالخطا است و هر كسی به واسطه آنكه معصوم نيست امكان خطا دارد . اما مهم اين است كه تا زمانی كه بر خطا بودن عملی واقف نباشد گناهی هم برای او نوشته نخواهد شد ولی از زمانی كه به خطا بودن عملی پی برد از آن لحظه به بعد در صورت اصرار بر خطا و انجام آن است كه گناه پای او نوشته خواهد شد. اقرار به خطا نه تنها نشاندهنده نقص انسان نيست بلكه نشان از كمال انسان دارد و كمتر كسی حاضر است به خطای خود اقرار كند.
مهمترين مسئلهای كه باعث شد اين دختر به سلامت از اين بحران خارج شود توكل به خدا و دارا بودن نعمت پدر و مادری فهميده بوده و بس. شما فكر میكنيد اگر پدر ايشان تحقيقات نمیكردند و به صورت امر و نهی و اجبار محض و بدون دليل از او میخواستند كه اين شخص رو فراموش كند ممكن بود فراموش كند؟ به راستی چرا پدر با شنيدن اين قصه از زبان دخترش ، شيفته منويات روحی آن پسر نشد؟ مگر میشود پدری خير دخترش را نخواهد و وقتی مورد مناسبی پيدا میشود استقبال نكند؟ پس چرا پدر قبل از هرگونه تحقيقی نتيجه را به دختر میگويد و از او میخواهد كه وی را فراموش كند؟ آن پسر چطور توانسته چهره و تصوير واقعی دختر را در خواب ببيند و مو به مو بازگو كند بدون آنكه وی و يا عكس وی را ديده باشد؟ و سوال آخر: آيا دانشگاهی هست كه پسری را به خاطر يك رابطه دوستی معمولی با دختری محاكمه كنند و تا مرحله اخراج پيش ببرند؟
آسيب شناسی اين داستان و پاسخ چراها بماند برای قسمت بعد
التماس دعا