بنی آدم

فروردین ۰۵، ۱۳۸۷

امشب دو مه دميده

هوالحميد

خجسته میلاد برگزیده ترین رسول آسمانی و نوید بخش آزادی جاودانی، حضرت محمد مصطفی (ص) و سلاله پاكش حضرت امام جعفر صادق (ع) بر عموم مسلمانان و شيعيان مبارك باد


ای واژه های مهربان! چگونه می‌خواهید شعف دل را واگویه کنید؟ مهربان‌ترین فرشته خاکی می‌آید و دل کائنات نزدیک است از شوق قالب تهی کند. او از حق آمده و به حق برانگیخته شده است. ابتدا و انتهایش رنگ خدایی دارد. آفتاب جهان فروز و عالم تاب توحید است که برف ظلم را آب می کند و نوید بهار می‌دهد. قلب عالم امکان است. جریده هستی است. افلاکی‌ترین فرشته خاکی است. پادشاه لولاک است. مصطفی است. برگزیده حق است. نامش بلند و دینش پاینده!

مانده‏اند عالمیان و آدمیان كه كدامین لحظه را، لحظه ولادت تو بشمارند؟ كدامین روز را، روز تولد تو نام بگذارند؟ تو كى در وجود آمدى كه ورودت را و زمان آمدنت را جشن بگیرند؟ خورشید و ماه و ستارگان تا بدانجا كه حافظه‏شان یارى مى‏كند به تو سلام مى‏گفته‏اند. نرگس‎ها اولین ركوع حیات را بر آستان تو كرده‏اند. موج‎ها از ازل سر بر ساحل رسالت تو مى‏ساییده‏اند. سرسخت‎ترین و بى محاباترین لاله‏ها و آلاله‏ها در بى انتهاترین دشت‎ها، نام تو را هر پگاه فریاد مى‏كرده‏اند. پیغمبران و رسولان همه در كلاس تو درس رسالت مى‏خوانده‏اند. سرو و صنوبران مدام راستاى قامت تو را تداعى مى‏كرده‏اند. بلبلان و قناریان هر چه یاد دارند، همیشه مدح تو مى‏گفته‏اند. گل‎هاى محمدى همه با نام تو پر مى‏گشوده‏اند. قطرات باران، اندیشه حیات را وام از تو مى‏گرفته‏اند. بنفشه‏هاى جان باخته و دل افروخته همیشه در صفحه سینه سوخته خویش تصویر روشنى از تو مى‏یافته‏اند. در حافظه جویبارها، جز تكرار نام تو هیچ نیست. شبنم‏ها هر چه به خاطر دارند بر تو درود مى‏فرستاده‏اند. پیش از تو را، كسى به یاد ندارد. بارى، مانده‏اند عالمیان و آدمیان كه كدامین لحظه را لحظه ولادت تو بشمارند. موجودات هر چه به گذشته‏ها مى‏نگرند، هر چه در خورجین سوابق خویش جستجو مى‏كنند، هر چه زمین ماضى را مى‏كاوند، هر چه نگاه در زوایاى حافظه مى‏گردانند، جز تو هیچ نمى‏بینند. راهى باید جست براى سخن گفتن از ولادت تو. آن‌سان كه عرشیان لب به شكوه نگشایند و مقربان گره گلایه بر ابرو نیافكنند. بدان‌گونه از تولد تو سخن باید گفت كه هستى برنیاشوبد و حیات بى‎قرارى نكند. چه، هیچ رشحه‏اى از حیات، تو را پیش از خویش نیافته است. و چگونه بیابد كه حیات از نور تو در وجود آمده است. هستى، طفیل آمدن توست. چنین نبود كه خداوند تو را براى هستى خلق كند. هستى به افتخار تو آمد. تو براى عالم نیامدى، عالم براى تو آمد. مگر نه خداوند، تو را پیش از همه، از نور خویش آفرید و جهان از كرشمه چشم تو موجود شد؟ مگر نه افلاك در التهاب غمزه نگاه تو پدید آمد؟ مگر نه تو مقصود بودى و ماسوا به تبع ؟ آن گنج مخفى كه خداوند بود و دوست داشت كه یافته شود مگر به آفرینش تو یافته نمى‏شد؟ مگر تو برترین شناساى پروردگار خویش نبودى؟ چه كسى مى‏توانست بیاید كه او را بهتر از تو دریابد؟ مگر بناى آفرینش بر عبادت نبود؟ مگر تو عابدترین بنده خدا نبودى؟ مگر با خلق تو آن غایت به تحقق نمى‏نشست؟ مگر با آغاز تو، كار آفرینش پایان نمى‏گرفت؟ آرى، تو همه بودى و با آمدن تو انگیزه‏اى براى خلقت دیگران نبود . آرى، ولى، تو «رحمة للعالمین» بودى. و در «رحمة للعالمین» بودن تو همین بس كه عالم و آدم از نور تو آفریده شد و وام حیات از تو گرفت با آن كه تو خلق كامل و كاملترین خلق بودى. بارى سخن گفتن از تو و ولادت تو نه سخت و دشوار، بل خطرناك و محال است. محال از این رو كه موجودات، پیش از تو نبوده‏اند تا از ولادت تو سخن بگویند، جز خالق، كسى زمان خلق تو را چه مى‏داند؟ و خطرناك از آن جهت كه تو معشوق خداوندى، تو حبیب و محبوب اویى. و هیچ عاشقى، غیرتمندتر از خداوند به معشوق خویش نیست. همو كه تو را سلام كرد و فرمود كه نه فقط خلایق و افلاك را كه بهشت و جهنم را حتى به خاطر تو مى‏آفرینم. بهشت را محض یاران تو و جهنم را براى مخالفان تو. آرى، با چنین غیرتمندى عاشق، سخن گفتن از معشوق بس خطر آكنده است. معشوقى كه پیامبران سلف همه آرزو مى‏كرده‏اند كه از امت او باشند و در ركاب او. معشوقى كه ملائك تا ابد مأمور صلوات بر او شده‏اند. معشوقى كه راه شناختش جز بر خدا و ولى او بسته است. چگونه مخلوقى كه از نور او پدید آمده است و نمى‏فهمد كه او از كى، كجا و چگونه بوده است، از او سخن بگوید؟ گوهر پاك تو از مدحت ما مستغنى است فكر مشاطه چه با حسن خداداد كند؟

"سید مهدی شجاعی"

امام صادق علیه السلام ماجرای ولادت پیامبر اکرم را از زبان آمنه چنین نقل می‌فرماید:
به خدا سوگند، فرزندم با دستان خود بر زمین فرود آمد. آن‌گاه سر به سوی آسمان بلند کرد و به آن نگریست. نوری از من ساطع شده بود که همه چیز در پرتوش نورانی بود. شنیدم که منادی صدا زد: « تو بزرگترین مرد جهان را به دنیا آوردی.»
و نیز نقل کرده‎اند:
آمنه صدایی شنید که می‎گفت: « تو باردار بزرگ این امت هستی. پس وقتی فرزندت متولد می‌شود بگو: « اعیذه بالواحد شرّ کل حاسد »؛ او را از گزند همه‌ حسودها به خدای یگانه می‌سپارم .
سپس او را محمد نام بگذار.»
و نيز امام صادق علیه السلام معجزاتی را که هنگام ولادت پیامبر اکرم آشکار شد، چنین بر می‌شمارد:
1- ابلیس از ورود به آسمان‎های هفتگانه محروم شد.
2- شیاطین دور شدند.
3- تمامی بت‎ها در بتکده با صورت بر زمین افتادند.
4- ایوان کسری شکست و چهارده کنگره‌ی آن سقوط کرد.
5- آب دریاچه ساوه خشک شد.
6- سرزمین خشک سماوه، آب پیدا کرد.
7- آتشکده فارس پس از هزار سال خاموش شد.
8- نوری از سرزمین حجاز بر آمد تا به مشرق رسید.
9- کاهنان عرب علوم خود را فراموش کردند.
10- سحر ساحران باطل شد.
استحیائیل - یکی از فرشتگان بزرگ خدا - در شب تولد حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم بر کوه ابوقبیس ایستاد و با صدایی بلند گفت: «ای مردم مکه! به خدا و فرستاده او و نوری که با او فرو فرستاده‌ایم ایمان بیاورید.»

منابع:
• بحارالانوار، ج15، ص 258
• سیرةالنبویه، ج1، ص166
• الکامل، ج1، ص294
• بحارالانوار، ج15، ص261
• بحارالانوار، ج15، ص297، ح35


مرد خراسانى، بعد از مدت‎ها راهپیمایى در شهر مدینه گام ‏مى‏گذارد. عطش زیارت امام صادق علیه السلام بى‏تابش كرده است. مى‏خواهد قبل ‏از زدودن غبار راه به حضور حضرت برسد. كوچه‏هاى شهر را یكى بعد از دیگرى پشت‏سر مى‏گذارد. در بین راه، هزاران فكر و خیال به ‏سرش هجوم مى‏آورند: دو مرتبه به خراسان برگردم یا ...، شاید امام قبول نكند!
به سرعت گام‎هایش مى‏افزاید. چند دقیقه بعد به مجلس امام صادق علیه السلام وارد مى‏شود. حضرت را به آغوش مى‏كشد و سجده‌گاهش را بوسه‏باران ‏مى‏كند. آنگاه در مقابلش زانو زده محو تماشایش مى‏گردد. همان‌دم ‏از ذهنش عبور مى‏كند:
تمام زندگى‏ام فدایش، چه جمال نورانى و چه سیماى درخشانى!
چشمش به غلامى مى‏افتد كه مودبانه، كمر به خدمت امام بسته است. با خود مى‏گوید: چه سعادتى نصیبش شده، خوش به حالش، حتما سال‎هاست كه این وظیفه ‏مقدس را بر عهده دارد!
از مجلس امام بیرون مى‏رود. جسمش در كوچه‏هاى شهر سرگردان است، اما فكر و ذهنش در گرو جمال امام و اسیر محبت او. لحظات قبل، در ذهنش تداعى مى‏شود كه: همچنان به سیماى امام زل‏ زده است. به مفهوم جملات امام مى‏اندیشد. به علم، فضل، جود و كرمش فكر مى‏كند. كرامت و شفاعت ‏حضرت مدهوشش ساخته است. همین‏طور به سعادت ابدى غلام غبطه مى‏خورد و با خودش مى‏گوید: آخرتش‏ آباد، خوش به حالش. جرقه‏اى كه در ذهنش مى‏تابد، افكارش را به هم مى‏ریزد:
شاید خسته شده باشد. وقتى تمام اموالم را برایش ببخشم؛ حتما قبول مى‏كند. برمى‏گردد. یك راست ‏خودش را به غلام مى‏رساند. خطاب به او مى‏گوید: در خراسان اموال بسیارى دارم. وظیفه‏ات را بده به من، همه ‏اموالم مال تو.
سر تا پاى غلام را حیرت فرا مى‏گیرد. خودش را پا به پا مى‏كند. آب ‏دهانش را جمع كرده قورت مى‏دهد. بدون این كه شگفتى‏اش را آشكار كند، مى‏پرسد:
همه ثروتت را به من مى‏دهى؟!
بله، به تو مى‏دهم. اكنون نزد امام برو، خواهش كن تا غلامى ‏من را بپذیرد، آنگاه به خراسان برو و تمام اموال مرا ضبط كن.
غلام گیج مى‏شود. نمى‏داند چه اتفاقى افتاده است. هم قبول كردن‏ خواسته مرد خراسانى مشكل است و هم رد كردنش. از مرد خراسانى جدا مى‏شود، اما سخنان او لحظه‏اى تنهایش نمى‏گذارند. از خودش مى‏پرسد:
آیا همه اموالش را به من خواهد داد؟!
سپس به خودش نهیب مى‏زند:
نه، نه، خدمت‏ به امام صادق علیه السلام بیش از اموال او ارزش دارد.
بار دیگر ذهنش به میدان تاخت و تاز افكار ضد و نقیض تبدیل‏ مى‏شود. از جدال سختى كه در درونش ایجاد شده رنج مى‏برد. از خودش ‏مى‏پرسد: قبول كنم یا نه؟! اول قبول مى‏كند و بعد پشیمان مى‏شود و همین طور پشیمان مى‏شود و بعد قبول مى‏كند. ذهنش از شك و تردید آشفته شده است. ناخودآگاه بر زبانش جارى مى‏شود:
هرگز! هرگز از در این خانه دور نمى‏شوم. اما هنوز خیالات پرجاذبه راحتش نمى‏گذارند و بیش از گذشته به سرش ‏هجوم مى‏آورند:
سالها است كه پشت این در خدمت مى‏كنى، اگر خدا قبول كند هفتاد پشتت را كافى است. فرصت ‏خوبى است. قبل از این كه از چنگت ‏خارج ‏شود... تو كه نباید تا آخر عمر غلام باشى! یك سال، دو سال، سه‏سال و بالاخره غلامى تا كى؟
و پاسخ مى‏دهد:
آخر چگونه این در را رها كنم؟ چرا خودم را از شفاعت این‏ خانواده محروم سازم؟
باز همان خیالات پرجاذبه در ذهنش جولان مى‏دهند و آن تفكرات مخالف، آسایشش را سلب مى‏كنند:
مواظب باش، از دستت نرود. قابل تكرار نیست.
به خود مى‏آید. لحظه‏اى به فكر فرو مى‏رود. آنگاه به تصورات جنجال‏آفرین ذهنش سر و سامان داده مى‏گوید:
اگر امام راضى شود، چه عیب دارد؟ سالها است كه خدمتش مى‏كنم. این همه شیعه مخلص، منهم یكى از آنها، مگر همه باید غلام امام ‏باشند؟! امروز غلامى، فردا فرمانروایى، آفرین بر این شانس! خنده‏اش را مى‏خورد و راه مى‏افتد. خودش را به امام صادق علیه السلام مى‏رساند. با نوعى حیاء و اضطراب، قضیه را با حضرت در میان ‏مى‏گذارد:
فدایت ‏شوم، ... مى‏دانى كه خدمتكار مخلص شمایم. سالهاست كه ... حال اگر خداوند خیرى به من برساند، آیا ... شما از آن، جلوگیرى‏مى‏كنید؟ سكوت مى‏كند. چشمانش به زمین دوخته شده است. قلبش تندتند مى‏زند. منتظر مى‏ماند تا امام پاسخش را بدهد. بعد از چند لحظه، امام‏ سكوت را مى‏شكند:
نه، اگر آن خیر، نزد من باشد، به تو مى‏دهم. اگر دیگرى به تو برساند، هرگز از آن جلوگیرى نمى‏كنم. غلام با خوشحالى همه چیز را به امام مى‏گوید. حضرت حرف‎هاى غلامش‏ را گوش مى‏كند. چشم از او برنمى‏دارد. در نگاهش یك عالم معنا نهفته است. لبانش از تبسم همیشگى‏اش باز نمى‏ایستد. مى‏فرماید:
مانعى ندارد. اگر تو بى‏میل شده‏اى، او خدمت مرا پذیرفته است. او را به جاى تو مى‏پذیرم و تو را آزاد مى‏كنم. شادى و سرور از چهره غلام خوانده مى‏شود. از امام كم كم فاصله ‏مى‏گیرد و خودش را به مرد خراسانى مى‏رساند. وقتى جریان را با او در میان مى‏گذارد، او نیز از خوشحالى بال در مى‏آورد. شادمانى‏اش ‏را پایانى نیست. غلام هم خوشحال است ولى نه به اندازه او. خوشحالى غلام بیشتر به این جهت است كه دارد به یك ثروت بادآورده ‏نزدیك مى‏شود. ثروتى كه فكرش را هم نمى‏كرد. از خودش مى‏پرسد:
با آن همه ثروت چه كنم؟! و بعد پاسخ مى‏دهد: هر كارى كه دلم خواست انجام مى‏دهم. خرید، فروش، خانه، زندگى، ازدواج و... و اضافه مى‏كند: پول كه باشه، راه خرجش زیاده.
قبل از آن كه به سمت‏ خراسان راه بیفتد، خودش را به امام ‏مى‏رساند تا با حضرت خداحافظى كند. مقابل حضرت زانو مى‏زند. براى آخرین بار به سیماى نورانى امام خیره مى‏شود. چهره دلرباى ‏حضرت به دلش چنگ مى‏زند. انوار معنوى سیماى امام بى‏تابش مى‏كند، ولى تمام سعى او این است كه مهر امام را از قلبش بیرون كند و با افكار ناخوشایندش مبارزه نماید.
از جایش بر مى‏خیزد. دست امام را لاى دستانش قرار مى‏دهد. گرماى‏ دست امام برایش احساس برانگیز است. لب‌هایش را به دست‏ حضرت‏ نزدیك مى‏كند. مى‏بوسد و راه مى‏افتد. هنوز چند قدم بیشتر برنداشته است كه صداى «مهربانى‏» در جا میخ‏كوبش مى‏سازد. بار دیگر افكار رنگارنگ، صفحه ذهنش را به بازى مى‏گیرند. از خودش ‏مى‏پرسد:
چه مى‏خواهد بگوید؟ آیا پشیمان شده است؟ و خودش پاسخ مى‏دهد: نه، نه، سالهاست كه مى‏شناسمش. چیزى كه به راه خدا داد، پس‏ نمى‏گیرد. به پشت ‏سرش نگاه مى‏كند. امام با چهره متبسم و نورانى به او چشم ‏دوخته است. صورتش چون ماه مى‏درخشد. ناخودآگاه چند قدم سوى‏ امام برمى‏دارد. لبخندى توام با اضطراب، در لب‎هایش گل‏ مى‏كند. امام نیز گامى به سوى او پیش مى‏آید و با لحن‏ محبت‏آمیزى مى‏فرماید: «به خاطر خدمتى كه نزدم كرده‏اى مى‏خواهم نصیحتت كنم؛ آنگاه ‏مختارى كه بروى یا بمانى. نصیحتم این است كه وقتى روز قیامت ‏برپا شود، رسول خدا به نور خدا چسبیده است و على علیه السلام به رسول ‏خدا و ما امامان به على علیه السلام چسبیده‏ایم و شیعیان ما هم به ما چسبیده‏اند. آنگاه ما هرجا وارد شویم، شیعیانمان نیز وارد مى‏شوند.»
پاهاى غلام سست مى‏شود. قلبش به طپش مى‏افتد. آب دهانش گم مى‏شود و لب‎هایش به خشكى مى‏گراید. بار دیگر خیالات گذشته به ذهنش هجوم‏ مى‏آورند: فرصت طلایى است. ثروت را از دست نده. شانس زندگى فقط یكبار گل ‏مى‏كند... غلام در آخرین لحظات این نبرد، از لابلاى فرمان‎هاى هوى و هوس، تصمیمش را مى‏گیرد. در مى‏یابد كه رابطه‏اش با امام جدا نشدنى ‏است. احساس مى‏كند كه محبت دل‏انگیز امام، بر دلش افزونى ‏یافته است. محبتى كه به اندازه یك دریا شور و هیجان دارد. و شاید هم فراتر از دریاها.
از خودش مى‏پرسد:
چرا مرد خراسانى در مقابل به عهده گرفتن خدمت امام، از سرمایه و زندگى‏اش دست مى‏كشد؟
آنگاه پاسخ مى‏دهد:
عشق، عشق، عشق به امام .
و بعد به خودش نهیب مى‏زند: او به عشق امام، از دنیایش مى‏گذرد ولى من براى رسیدن به‏ دنیا، آخرتم را مى فروشم؛ واى بر من، واى بر من!! سپس خودش را به پاهاى امام مى‏اندازد. بعد از چند لحظه اشك و سكوت و نجواى درونى، چشمانش را به چهره تابناك امام گره ‏مى‏زند و مى‏گوید:
آقایم! دل از تو بركندن، هرگز و چشم از تو بستن، خیر؛ در خدمتت ‏باقى مى‏مانم و آخرتم را به دنیایم نمى‏فروشم.
... چگونه از لطف و حمایتت ‏برگردم، با این كه علاقه‏ام به شما مایه افتخارم است؟
بى روى تو خورشید جهان سوز مباد
هم ‏بى تو چراغ عالم افروز مباد
بى‏وصل تو كس چو من بد آموز مباد
آن روز كه تو را نبینم آن روز مباد
مولایم! جانم اسیر كمند عشق و محبت توست. زندگى‏ام بر خاك باد، اگر به در خانه دیگرى امید بندم و چشم به آستان كرامت و شفاعت‏ غیر شما دوزم كه مى‏دانم دیگران را شفاعت و كرامتى نیست.

ماخذ: داستان دوستان، ج 4، ص‏166، به نقل از منازل الاخره، ص‏164.

التماس دعا


برچسب‌ها:

نظرات رسيده: 5

  • فروردین ۰۷, ۱۳۸۷ ۲:۳۱ قبل‌ازظهر

    نظر Anonymous ناشناس :

    سلام . سال نو و اين روز رو تبريك مي گم . اميدوارم سال خوبي همراه با سلامتي براي شما و خانواده باشد.

     
  • فروردین ۱۵, ۱۳۸۷ ۱:۲۲ قبل‌ازظهر

    نظر Anonymous ناشناس :

    با سلام دوست عزیزم
    در صورت صلاحدید به وبلاگ اسلام در اروپا نظری بیاندازید.
    اگر مقبول حضورتان شد لینک فرمائید تا دیگر دوستان نیز از آخرین اخبار بروز مسلمانان در اروپا مطلع شوند . اما :
    آیا می دانید که چرا هر روز در گوشه ای از جهان چه خودیها و چه بیگانگان قصد تخریب اسلام نورانی را دارند؟ آری این بیداری اسلامی است که سرتا سر این کره خاکی را فرا گرفته و نوید رسیدن پایان انتظار ها را می دهد. این مطلب را سعی کردم در اخبار مسلمانان در اروپا جمع آوری کنم تا شاید دلیلی بر مدعا باشد.
    امید است بارقه های امید به ظهورش شعله ور شود و به یاد او دعای طلب دولت یار را فراموش نکنیم .
    به امید دیدار در وبلاگ خودتان و ارائه رهنمود برای بهتر شدن وبلاگ
    اللهم عجل لولیک الفرج آمین
    http://www.islamineurope.blogfa.com

     
  • اردیبهشت ۰۳, ۱۳۸۷ ۴:۵۱ بعدازظهر

    نظر Anonymous ناشناس :

    سلام حالتون خوبه/؟..وای چه مداحیه قشنگی رو وبلاگتون گذاشتین من اپم ..(سکوت)خوشحال میشم سری بزنید

     
  • اردیبهشت ۰۳, ۱۳۸۷ ۴:۵۵ بعدازظهر

    نظر Anonymous ناشناس :

    راستی مطلبتون هم خیلی خوب بود ..منتظر حضورتون هستم التماس دعا

     
  • اردیبهشت ۱۲, ۱۳۸۷ ۱۲:۲۵ بعدازظهر

    نظر Anonymous ناشناس :

    اگر گیاهان به بهار ایمان دارند پس چرا من در انتظار بهار نباشم؟ با مطلبی تحت عنوان ايمان به بهار به روز شدم. منتظر حضور سبزتان خواهم بود

     

نظر شما چيه؟

بازگشت به صفحه اصلی